مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۱۵۰ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


در مورد قیام ابومسلم و رشادتهای او زیاد گفته شده ولی می خواهم از نحوه ی کشته شدنش با ناجوانمردی بگویم :

منصور عباسی ؛ خلیفه وقت نامه ای از مداین به ابومسلم در خراسان فرستاد مبنی بر اینکه ؛ درباره ی اموری میخواهم با تو صحبت کنم که نوشتنی نیست ؛ بیا ؛ زیاد تو را در عراق نگه نمیدارم و سریع تورا به خراسان باز میگردانم.!!!
ابومسلم در ابتدا شک داشت ؛ اما پیک خلیفه با زیرکی او را فریفت و به لطف و محبت خلیفه امیدوار ساخت ؛ ابومسلم به مداین رسید ؛ گروهی از همراهان و همرزمانش شمشیر به دست در کنارش حرکت میکردند ؛ هنگامی که او به کاخ حکومتی رسید به ابومسلم گفتند که : خلیفه در حال وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز است.!!!
سرانجام منصور در تالار مخصوص نشست و اجازه شرفیابی داده شد ؛ اما این اجازه فقط برای ابومسلم داده شد ؛ نه برای همراهان او ؛ حتی شمشیر ابومسلم نیز به بهانه ای دم در تحویل گرفته شد ؛ خلیفه گروهی از مردان مسلح را آماده به فرمان در پشت پرده ها مخفی کرده بود ؛ ابومسلم یکه و تنها واردشد و به قانون خلافت بر منصور سلام داد.!!!
منصور در ابتدا با ملایمت سخن را آغاز کرد ؛ اما سرانجام کار را به تندخویی کشانید و سرانجام فریاد زد : این تو نبودی که با من گردنکشیها کردی؟!!! تو نبودی که نام مرا بر نام خود مقدم شمردی؟!!! تو نبودی که از آسیه دختر علی بن عبدالله خواستگاری کردی؟!!! ای پسر زن خبیث ؛ میگویی که فرزند سلیط بن عبدالله عباس هستی ؛ تا خود را در خانواده ی بنی عباس جا بزنی؟!!!
سرانجام منصور عباسی با عصایش بر سر و کله ی ابومسلم کوفت و گفت : خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم ؛ سرانجام لحظه نهایی فرا رسید ؛ خلیفه چند بار دستها را بر هم زد و جلادها از پشت پرده ها بیرون آمدند ؛ یکی از جلادها با ضربه ساطور پای ابومسلم را از کشاله ران قطع نمود ؛ ابومسلم به کف اتاق در غلتید ؛ دیگر جلادان با شمشیر و دشنه و چاقو به جان ابومسلم افتادند و بدن او را تکه تکه کردند و قطعات بدن ابومسلم را در گلیمی پیچیدند و در گوشه ی تالار گذاشتند.!!!
منصور بعد از کشتن ابومسلم ؛ طی سخنرانی خود گفت : آنانکه بخواهند جامه خلافت را از تن ما بدر کنند ؛ مانند ابومجرم(ابومسلم) سزای خود را خواهد دید ؛ روزگاری او بیعت شکنان را در هم می شکست و اکنون که خود بیعت شکست ؛ ما او را شکستیم.!!!

و این بود ؛ سرانجام مردی که به گواهی تاریخ ؛ یکی از سرداران و شمشیر زنان بزرگ بود ؛ کسی که رویای زنده کردن شاهنشاهی ساسانی را در سر می پرورانید.!!!



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۱۲
aziz ghezel


حالت خوب باشد مثل پنجشنبه ای که دیروز و فردایش تعطیل است
حالت خوب باشد مثل قدم زدن روی برفی که هنوز با باران قاطی مانده و روی زمین ننشسته است
حالت خوب باشد مثل آخر هفته ای که برنامه ی مسافرت دلخواهت را داری
حالت خوب باشد مثل آن ته صدایی که وقتی کوچه ی خلوت به پستش میخورد برایت زیر لب آهنگ مورد علاقه ات را میخواند
حالت خوب باشد مثل دیدن عکس هایی که هرگز نمیدانی کی و کجا توانسته از تو شکار کند
حالت خوب باشد مثل خواب دلچسبی که سر صبحانه زمستانی تان در کافه ی آن خیابان متروکه دارد از سرت میپرد
حالت خوب باشد مثل خط و نشان کشیدنش برای تو درست در زمانی که در بازی شش دره ات کرده است
حالت خوب باشد مثل خنده ای که از ته دلت فوران میکند و حتی نگاه متعجب مردم در پیاده رو و آن دکه ی روزنامه فروشی هم نمیتواند بندش بیاورد
حالت خوب باشد مثل خرید های دو نفره ای که برای صبح های زمستانی تدارکشان را میبینی
حالت خوب باشد مثل خریدن بی مناسبت ترین کادو های کل تاریخ و دیدن دوباره چشم های ذوق زده اش

حالت خوب باشد مثل بوسیدن بدون خجالت وسط یک ولیعصر جادویی زمستانی
حالت خوب باشد مثل عکس های دو نفره با پلیورهای رنگ وارنگ زمستانی تان
حالت خوب باشد مثل لبخند بیجا ات موقع حساب کردن خرید از سوپر مارکت خیابان بالایی
حالت خوب باشد مثل وقتی که دستکش سایز بزرگ تو میشود جایگزین دستکش کوچک و خیس شده اش

آخ که حالت خوب باشد، آخ که حالت خوب باشد ...
چه زمستانی بشود این زمستان وقتی که حالت خوب باشد ...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۷
aziz ghezel


شکایت نکنید

 لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد. روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....

خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.


ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ

ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ‏(ﻉ) ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺶ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ:
ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ.
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ.
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ!
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ...
ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺳﭙﺎﺱ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺵ، ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ:
ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﺣﺎﻝ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ
ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ!
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ.
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﺩ، ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ...
ﺩﯾﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺳﺖ!!!

ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ:
ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ، ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﯿﻦ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ؛ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺳﺖ...! ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﮐﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻋﻈﯿﻢﺗﺮ ﺍﺳﺖ...


پری دریایی

دختربچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه های نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه چهار ساعت داخل آب یا در ساحل بود.
در یکی از روزها، دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت، داستانی در مورد پری دریایی شنید.
از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود.
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید، اما پدر که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد.
پس از آن، دخترک از مادرش، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جوابی را پیدا نکرد.

تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز، به دستور پدرش باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند، حدود ۲۰ پیراشکی در سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود.
دخترک که خبر نداشت آن مرد یک دزد است، به سویش رفت و از او پرسید چگونه می توان پری دریایی شد؟
دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری داخل دریا به او نشان داد و گفت تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم.

دخترک بینوا با خوشحالی، سینی پیراشکی ها را به دست دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود، از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت؛ اما وقتی مرد را ندید، تازه فهمید کلک خورده است.
در حالی که گریه می کرد، نگاهی به صدف ها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدف ها، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد.
دخترک معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه پدرش دوید.
آری، دخترک هرچند هنوز نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد.


گنج مرد خسیس

مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست،
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید.
بخشش مال همچون هرس کردن درخت است پول با بخشش زیادتر و زیادتر میشود.
دارایی شما حساب بانکیتان نیست.
دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است
که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمیآورید.


تیزهوشی

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد.
او باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی ‌تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله را داد و گفت که اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می ‌بخشد.
دختر کشاورز از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت اصلا یک کاری می ‌کنیم، من یک سنگ ریزه سفید و یک سنگ ریزه سیاه در کیسه‌ ای خالی می اندازم.
دختر تو باید با چشمان بسته، یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگ ریزه سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی تو بخشیده می ‌شود و اگر سنگ ریزه سفید را بیرون آورد، لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می ‌شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشد باید پدر به زندان برود.
این گفتگو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگ ریزه بود.
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگ ریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد.
او دو سنگ ریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت، ولی چیزی نگفت.
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگ ریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگ ریزه دیده شود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده است.
پیدا کردن آن سنگ ریزه در بین انبوه سنگ ریزه ‌های دیگر غیرممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت آه، چقدر من دست و پا چلفتی هستم، اما مهم نیست.
اگر سنگ ریزه‌ای را که داخل کیسه است در بیاوریم، معلوم می شود سنگ ریزه‌ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگ ریزه‌ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگ ریزه سفید باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله‌ گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.


باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.

آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.


حکم عجیب خداوند حق به حق دار رسید


نقل کرده اند در زمان حضرت داوود علیه السلام شخص بیکاری بوده و کار و کاسبی نداشتند. مکرر دعا می کرد: اللهم ارزقنی رزقا حلالا واسعا.
این دعا می کرد دائم کای خدا - روزی بی رنج و زحمت ده مرا
مردم او را مسخره می کردند به او می خندیدند که عجب مرد احمقی است روزی بی رنج و زحمت از خدا می خواهد و حال آنکه همه مردم به کد یمین و عرق جبین کسب می کنند و روزی می خورند حتی داوود علیه السلام به زحمت از زره سازی نان می خورد، گاهی از روی طعنه به او می گفتند، اگر چیزی پیدا کردی تنها نخوری مرا هم صدا بزن و آن مرد متصل دعایش همین بود.
تا که شد مشهود در شهر و شهیر - گه ز انبان تهی جوید پنیر
تا که یک روز گرسنه و ناشتا در منزلش نشسته بود و مشغول دعا بود ناگاه در خانه باز شد و گاوی سرگذارد و وارد خانه شد، آن مرد گفت: روزی حلالی که از خدا می خواستم همین است، برخواست، گاو را روی زمین انداخت و سر گاو را برید، قدری از گوشت گاو را کباب کرد و خورد که صاحب گاو باخبر شد و به خانه آن مرد دوید، گاو را کشته دید، پرسید چرا گاو مرا کشتی، گفت:
من مدتی بود از خدا روزی بی زحمتی می خواستم تا امروز برای من رسانید و دعایم را مستجاب کرد، صاحب گاو چند مشتی بر سر آن مرد فقیر زد و او را کشید و نزد داوود پیامبر برد و گفت: یا نبی الله از این مرد بپرس برای چه گاو مرا کشته است، داوود پرسید: چرا کشتی! فقیر عرض کرد:
یا نبی الله از همه مردم بپرسید من مدت ها بود از خداوند روزی حلالی می خواستم تا امروز برای من رسانید.
گفت داوود این سخنها را شنو - حجت شرعی در این دعوی بگو
آن مرد عرض کرد: یا نبی الله مگر وعده های خدا دروغ است، خداوند فرموده: بخوانید مرا تا دعای شما را استجابت کنم.
این بگفت و گریه در شد های های - تا دل داوود بیرون شد ز جای
حضرت داوود به صاحب گاو فرمود خواهش می کنم امروز بروید و فردا بیایید.
مثنوی گوید:
تا روم من سوی خلوت در نماز - پرسم این احوال از دانای راز
حضرت داوود شب به مناجات رفت و حکم این مسئله را از خدا خواست، خداوند هم حکم باطن مسئله را برای داوود بیان فرمود.
فردا که شد باز صاحب گاو آن مرد را در محکمه قضاوت آورد و فریاد زد:
زود گاوم را بده ای نابکار - از خدای خویشتن شرمی بدار
جناب داوود در محکمه عدلیه نشست و به صاحب گاو فرمود: تو مرد مال داری هستی این مرد فقیر است گاو را به او ببخش و او را حلال کن. عرض کرد: یا نبی الله من دست بردار نیستم اگر قیمت گاوم را نگیرم، مردم به مال من طمع می کنند، هرکس یک چیز مرا ببرد فقیر می شوم، باید گدائی کنم. حضرت داوود فرمود: برو جمیع مالت و ثروتت را تسلیم این مرد کن و شکر کن که تا حال خدا تو را رسوا نکرده است اگر ندهی بدتر می شود. آن مرد بنا کرد فریاد کردن و داد زدن.
آی، این چه حکمی است که داوود می کند این چه شرعی است، چرا به من ظلم می کنی.
داوود فرمود: حکم خدا این است که تمام مال و یملک تو از این مرد است، زن و بچه ات، تمام غلام و کنیز او می باشند. آن مرد بنا کرد بر سر خود زدن و این طرف و آن طرف دویدن و شکایت از این حکم کردن، عوام هم زبان به ملامت داوود گشودند که تا امروز چنین ظلمی به کسی نشده است، این چه حکمی است، مردم هم کم کم جمع شدند .
همیشه به این ترتیب بوده، هر مطلبی که تازگی داشته باشد مردم جمع می شوند از کمیت و کیفیت آن اطلاع پیدا کنند.
حضرت داوود به مردم فرمود: این مرد شاکی، غلام پدر این مرد فقیر است از سفری می آمدند زیر فلان درخت رسیدند، این بدبخت آقای خود را کشته و اموال او را تصرف کرده و کاردی که او را با آن درخت کشته زیر آن درخت دفن کرده.
تا کنون از بهر گاوی ای لعین - می زند فرزند او را بر زمین
مردم به اتفاق داوود رفتند و زیر آن درخت را شکافتند و کارد را با کشته یافتند، پس همان کارد را دست آن مرد فقیر دادند و گفتند: قاتل پدرت را بکش، او نیز قاتل پدرش را کشت و تمام اموال او را تصرف کرد.


عابد خداپرست

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
 
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
 
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
 
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
 
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد


وصیت عجیب

شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد.

وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!


ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید...

در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.


کلبه شیطانی

دربیرون شهردرون کلبه ای چند جوان مشغول احضار جن بودند

که ناگهان صدای سم اسبی میشنوند
وقتی بیرون میروند تا ببیند صدا از چیست که با یک جن مواجه میشوند و به سرعت به داخل کلبه رفته و در را بستند

ولی جن کلبه را اتش زد و رفت اما خیلی سریع اتش به شکل چند روح در امد و به درون بدن جوان ها رفتند

سه سال بعد
یک پسرجوان به نام محمد که علاقه زیادی به جا های جن زده داشت وکارش احضار روح و….بود

از دوستانش میشنوه که در دل جنگل کلبه ای هست که به کلبه شیطان معروفه وهرکی رفته رو بعدش جسدش رو بدون سرو ودست و پا پیداکردند محمد ابتدا نمیخواست به این جای خطرناک بره اما خیلی کنجکاو شده بود و جمعه با دوستش رضا به سمت جنگل و کلبه شیطان را افتادند

همین که به جنگل رسیدند موجودی عجیب با سم از جلویشان رد شد که هردو خشکشان زده بود و باترس ادامه دادند ساعت ۴ صبح بود که به کلبه رسیدند درون کلبه رو گشتن ولی چیز ترسناک و مشکوکی نبود رضا گفت این مردم خرافاتی هستن اینجا که چیزی نیست محمد گفت فکر کنم حق با تو هست اما بهتر امشب رو اینجا بمونیم رضا هم گفت ۱شب چیه۱سال بمونیم هم چیز ترسناکی سراغمون نمیاد

خلاصه شب شد و حدود ساعت ۸ بود و رضا ومحمد بیرون کلبه مشغول خوردن شام بودن وبعد تا ساعت ۱۲ باهم از گذشته گفتن و هردو برای خواب اماده شدن ولی همین که اومدن برن تو کلبه دهنشون از تعجب بازموندچون کلبه نبود

رضا گفت کلبه کو؟
محمد گفت بیا بریم تا بلایی سرمون نیامده به سمت ماشین رفتن ولی از با دیدن صحنه خشکشون زد از ماشین خون میجوشید

محمد داد زد فرارکن رضا به سمت کلبه باز گشتن و کلبه سر جایش بود و درحال سوختن و صدای خنده شیطانی همه جا رو گرفت و هردو از ترس بیهوش شدند
وقتی چشم باز کردند درون کلبه بودند و دستو پایشان بسته بود و شخصی در حال تیز کردن چاقویی بود و یک دایره شیطان هم وسط کلبه بود و چند نفر دیگه که مردمک چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دایره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سکوت سنگینی بود تا اینکه همان کسی که داشت چاقو را تیز میکرد به طرف محمد رفت با چاقو بازویش را خراشید و مثل وحشیا شروع به خوردن خون کردند

و چند لگد با سم هایشان به محمد زدند محمد که دیگه جون نداشت با صدای ضعیف گفت بسم الله و محمد ورضا دوباره بیهوش شدند

وقتی محمد چشم باز کرد درون بیمارستان بود رضا هم کنارش و رضا داد زد دکتر بیا اینجا دکتر گفت خدا رو شکر که حالت خوب شد دیشب شمارو یکی گذاشته بود جلوی بیمارستان و رفته بود

محمد تعجب کرد و از رضا ماجرارا پرسید و رضا گفت چیزی نمیدانم وقتی تو گفتی بسم الله منم بیهوش شددم وقتی بهوش اومدم جلو بیمارستان بودیم و تورو اوردم پیش دکتر تا زخمت رو ببنده ودرمانت کنه


جوانی که می خواست زن بگیرد

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


حق مادر

((زکریا)) پسر ابراهیم ، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانى بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتى بود که در قلب خود تمایلى نسبت به اسلام احساس مى کرد. وجدان و ضمیرش او را به اسلام مى خواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسوم حج پیش آمد. زکریاى جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت . ماجراى اسلام خود را براى امام تعریف کرد، امام فرمود:((چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد؟))
گفت : همینقدر مى توانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود مى گوید:((اى پیغمبر! تو قبلاً نمى دانستى کتاب چیست و نمى دانستى که ایمان چیست اما ما این قرآن را که به تو وحى کردیم ، نورى قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم رهنمایى مى کنیم ))(153)، در باره من صدق مى کند.
امام فرمود:((تصدیق مى کنم ، خدا تو را هدایت کرده است )).
آنگاه امام سه بار فرمود:((خدایا! خودت او را راهنما باش ))
سپس فرمود: ((پسرکم ! اکنون هر پرسشى دارى بگو)).
جوان گفت : پدر و مادرم و فامیلم همه نصرانى هستند، مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم تکلیف من در این صورت چیست ؟
((آیا آنها گوشت خوک مصرف مى کنند؟)).
نه یا ابن رسول اللّه ! دست هم به گوشت خوک نمى زنند.
((معاشرت تو با آنها مانعى ندارد)).
آنگاه فرمود:((مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیکى کن ، وقتى که مرد جنازه او را به کسى دیگر وامگذار، خودت شخصا متصدى تجهیز جنازه او باش ))
در اینجا به کسى نگو که با من ملاقات کرده اى . من هم به مکه خواهم آمد، ان شاء اللّه در ((منى )) همدیگر را خواهیم دید.
جوان در ((منى )) به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجیبى بود. مردم مانند کودکانى که دور معلم خود را مى گیرند و پى در پى بدون مهلت سؤ ال مى کنند، پشت سر هم از امام سؤ ال مى کردند و جواب مى شنیدند.
ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. کمر به خدمت مادر بست و لحظه اى از مهربانى و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد. با دست خود او را غذا مى داد و حتى شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى کرد که شپش نگذارد. این تغییر روش پسر، خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه ، براى مادر شگفت آور بود.
یک روز به پسر خود گفت : پسر جان ! تو سابقا که در دین ما بودى و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار مى رفتیم ، این قدر به من مهربانى نمى کردى ؟ اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم ، بیش از سابق با من مهربانى مى کنى ؟.
مادر جان ! مردى از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد.
خود آن مرد هم پیغمبر است ؟
نه ، او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است .
پسرکم ! خیال مى کنم خود او پیغمبر باشد؛ زیرا اینگونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگرى نمى شود.
نه مادر! مطمئن باش او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است . اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبرى به جهان نخواهد آمد.
پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبى است ، از همه دینهاى دیگر بهتر است . دین خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتین را بر ما عرضه کرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد. مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد توفیق نماز مغرب عشاء نیز پیدا کرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد، مریض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبید و گفت : پسرکم ! یک بار دیگر آن چیزهایى که به من تعلیم کردى تعلیم کن .
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنى ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانى و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
صبح که شد، مسلمانان براى غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند. کسى که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد پسر جوانش زکریا بود.


ببر مردم شناس

یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ‌وحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد.
اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت:«صحیح نیست که من و تو برای قوت‌مان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذای‌مان را برای‌مان تهیه ببینند.»
 
یوز‌پلنگ پرسید:«چه‌گونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟»....
 
ببر گفت:«خیلی ساده است به آن‌ها می‌گوییم که من و تو با هم مشت‌بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه‌کشته‌ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون این‌که آزاری به هم رسانیم به سرو کول یک‌دیگر می‌پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقة بعد‌مان را اعلان می‌کنیم و آن‌ها بایستی دو‌باره گراز وحشی همراه بیاورند.»

یوز‌پلنگ گفت:«تصور نمی‌کنم کارگر بیفتد.»
ببر گفت:«چرا، حتماَ مؤثراست. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستم و من به همه می گویم حتماَ من بازنده نیستم، زیرا تو مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستی و همه آرزو می‌کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند.»
به این ترتیب یوز‌پلنگ به همه گفت که برندة مسلم است چون ببر مشت‌زن بی‌تجربه‌ای است و ببر به همه گفت که مسلماَ بازنده نیست چون یوز‌پلنگ مشت‌زن خامی است. شب مسابقه فرا‌ رسید. ببر و یوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌های وحشی تازه شکارشده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچ‌کس نیامد.
روباهی گفته بود:«من این قضیه را این‌طور تجزیه و تحلیل می‌کنم: اگر یوز‌پلنگ برندة مسلم است و ببر مسلماَ بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه‌ای بسیار خسته‌کننده است. مخصوصاَ وقتی طرفین مسابقه مشت‌زن‌های خام و بی‌تجربه‌ای هستند.» جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند. وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز‌پلنگ به جان یک‌دیگر افتادند وهر دوآن چنان مجروح گشتند و آن چنان از پا در افتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می‌گذشتند به آن‌ها حمله‌ور شدند و به سادگی آن‌ها را کشتند.


داستان  جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون

گوهر شاد  یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید . او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که  بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت0 و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.

جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد  نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى طپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۴
aziz ghezel


✔️هویج خام رامانند آدامس بجویدواسترس را ازخود دورکنید.
✔️فلفل دلمه ای به دلیل داشتن اسیدفولیک برای جلوگیری از گرفتن رگ موثراست.
✔️ سرکه در رفع جرم دندان والتهاب لثه موثر است.
✔️قارچ بخوریدزیرا،عامل پایین آورنده ی چربی خون است.
✔️کدوسبز آسم را درمان می کند.
✔️اگرسرفه می کنیدوگلو درد دارید به سراغ لیموترش بروید.
✔️ سیب زمینی تقویت کننده قلب،محکم کننده لثه،مسکن درد زخم معده است.
✔️ پیازخطرابتلابه سرطان راکاهش می دهد.
✔️ گل گاوزبان باعث کاهش تب دربیماری های سرخک،آبله وکهیرمی شود.
✔️ گردو ازلخته شدن خون جلوگیری می کند.
✔️ پیازچه باعث کاهش قندخون وکلسترول بالا می شود.
✔️ بامیه بهترین دارو دیابت است.
✔️ ویتامینCموجوددرجعفری افزایش جذب آهن می شود.
✔️ اگر سیاه دانه راکوبیده وباکمی سکنجبین میل کنید تب را برطرف می کند.
✔️ پونه اشتهاآور بوده وباعث سهولت هضم وبه درمان معده کمک میکند.
✔️کلم بروکلی،به دلیل داشتن کلیسم فراوان باعث تقویت استخوان ها می شود.
✔️ انگورخون سازبوده وبه تصفیه خون نیزکمک میکند.
✔️هل تقویت کننده قلب بوده وسرماخوردگی رامعالجه می کند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۶
aziz ghezel


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای لیلی که مجنون سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

با عاشقان بی دل تا چند ناز و عشوه

بر بیدلان مسکین تا کی جفا و زاری

از عشقت ای نگارم در سوز التهابم

گر حال من بدانی دانم که رحم و آری

من هم به عشقت ای دل پابند و بی قرارم

خون شد دلم خدایا زین صبر و بی قراری

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۰
aziz ghezel


کرتیر موبد ساسانی تنها شخصی است که در میان ساسانیان بدون جایگاه پادشاهی کتیبه دارد،این کتیبه که در نقش رجب حکاکی شده دارای 31 سطر است که به این شرح است:
  1- و من کرتیر در [ایران] شهر بر راستی پایدارم و [در برابر] ایزدان
2. و خدایگان، خوب پرست و خوب کامه بوده‌ام. و من از ایزدان این را
3. نیز درخواست کردم که اگر یک بار ایزدان من کرتیر را در زندگی
4. به ارج جای داده‌اند، پس من را به آن سوی (دنیای مردگان) نیز عبور دهند و چهره بهشت
5. و دوزخ را نمایند و این نیز که چگونه [مراسم]«کردگان» را [باید] در [ایران] شهر انجام داد. این نیز
6. راه چگونه [انجام دادن مراسم کردگان] را در سوی دیگر به من نشان دهند، چنانکه من گستاخ‌تر (مطمئن‌تر) شوم.
7. چنانکه من از ایزدان درخواست کرده بودم، که نشانم دهند
8. بهشت و دوزخ این [مراسم] کردگان، چهره پرهیزکاری و بدکاری را. [ایشان] به من
9. نشان دادند. پس چون یک بار ایزدان این نیز، این چیزهایی را که در آن سوی
10 [هست] به من نمایاندند، آن گاه به این ایزدان خوب پرست تر و خوب کامه تر
11. شدم و بر هست خویش رادتر و راست‌تر شدم
12. و به خاطر این نیز [مراسم] فدیه و کردگان در [ایران] شهر انجام شد [تا من]
13. بسیار گستاخ‌تر (مطمئن‌تر) باشم. و آنکه این نامه را ببیند
14. و بخواند، به ایزدان و خدایگان و روان خویش راد
15. و راست باشد. و نیز بر این [مراسم] فدیه و کردگان، و دین مزدیسنا،
16. چنانکه اکنون در میان زندگان انجام می‌شود گستاخ‌تر [مطمئن‌تر] باشد و برعکس
17. آنکه فکر نمی‌کند که اینچنین باشد و [بدان فکر] عمل کند، این بداند که
18. بهشت و دوزخ هست و آنکه کرفه کار[باشد] به بهشت فراز شود
19. و آنکه بزهکار باشد به دوزخ افکنده شود و آنکه کرفه کار باشد و
20. به روش کرفه استوار باشد، تن او به خسروانی و آبادی
21. رسد، و روان او به پارسایی رسد
22. چنانکه به من کرتیر رسید و من این نامه را به این دلیل نیز نوشتم
23. که چون من کرتیر از دیرباز [به رسالت از] شهریاران و خدایان، آتشهای بزرگ
24. و مغان، مُهر خود را بر بسیاری از کارها (اسناد) و چیزها گذاشتم و من نام خویش را در جایهای بسیاری
25. بر روی وقف نامه‌ها، پیمان‌ها و اسناد نبشته ام که، [هر کس] در آینده
26. [آن] پیمان نامه یا اسناد یا نبشته را بیند، آن را داند
27. که من آن کرتیرم که شاپور شاهنشاه «کرتیر موبد
28. و هیربد» نام کرد و هرمزد شاهنشاه و بهرام شاهنشاه
29. فرزند شاپور «کرتیر هرمزد موبد» نامم کرد و بهرام
30. شاهنشاه، فرزند بهرام [مرا چنین] نام کرد: موبد کرتیر، که روانش را بهرام و هرمزد نجات داده‌اند.
31. نبشته شد [به دست] بُختگ، دبیر کرتیر خدای.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۵
aziz ghezel

مومیایی "توت عنخ آمون" فرعون مصر در کنار تابوت طلایی اش
موزه قاهره؛ مصر
یک سال گذشت تا اینکه کارتر موفق به گشودن سه صندوق باقیمانده گردید. قطعات فوق العاده ای از حاصل کار صنعتگران وجود داشت که یکی در دل دیگری جای گرفته بود و قابهای چوبی و طلای ان با صحنه هایی از دوزخ تزئین گشته بودند .
بر روی درهای بسته و حکاکی داخلی ترین صندوق دو الهه بالدار ترسیم گشته بود گویی که انها از جسد پادشاه حفاظت می نمودند . کارتر به کمک طنابهای ایمنی ، قصد گشودن درها را داشت .
به گفته او " انچه که ما باید انجام می دادیم ، باز کردن یک به یک صندوقها بود مانند پوست کندن یک پیاز . انگاه می توانستیم با خود شاه مواجه شویم ."
اما در عمل این کار بیش از ان چه تصور می شد پیچیده بود . بیرونی ترین صندوق مملو از عتیقه ها ، تقریبا تمام محل دفن را پر کرده بود و موجب شده بود تا شرایط کاری برای حفاران مشکل شود . و فضای باریک موجود میان صندوقها نیز مملو از مصنوعاتی بود از قبیل ، کاسه های چوبی ، بادبزنهای ساخته شده از پر شتر مرغ ، ظروف مرمر منجمله ظرفی با تصویر حکاکی شده یک شیر که زبانش را بیرون اورده بود .
پیش از انکه کارتر ودستیارانش بتوانند صندوقهای سنگین مربوطه را بصورت قطعات جدا از هم در اورده و فضای کافی برای بررسی تابوت سنگ اهکی بوجود اورند ، یکسال دیگر گذشت .
زمانی که انان به این کار نایل امدند ، غافلگیری های بیشتری انتظار انان را می کشید . سرپوش تابوت سنگ اهک که بیش از یک تن وزن داشت ، ظاهرا به دلیل احمال کارگران ، ترک برداشته بود . این شکاف مشکل جدی بر سر راه باستانشناسان ایجاد کرد . اگر سرپوش شکسته و بر روی محتویات تابوت سقوط می کرد ، جسد مومیایی از بین می رفت . پس از بحثهای مفصل ، مهندسین همراه کارتر یک سری قرقره مهیا نمودند تا درپوش سنگین را به سلامت بالا کشند .
همزمان با باز شدن درپوش ، تابوت بزرگ چوبی زراندود مخصوص جسد مومیایی ، به شکل فرعون ظاهر شد .
دستهای این شمایل با در اختیار داشتن نشانه های سلطنتی مصر یعنی عصا وخرمن کوب ، بر روی سینه قرار گرفته بودند . صورت که شمایی بسیار قابل توجه داشت ، از طلای ناب و چشمانی کریستال ساخته شده بودند ، اما این تابوت حیرت انگیز ، ظاهرا برای قرار گرفتن در تابوت سنگ اهک بیش از اندازه بزرگ بوده است . در نتیجه انگشتان پا تراشیده بودند و در ته تابوت تراشه هایی به چشم می خورد .
در داخل تابوت اول ، تابوت دیگری قرار داشت که قابل توجه تر از تابوت قبلی بود و از چوب زراندود مزین به شیشه های قرمز وابی ، و فیروزه ساخته شده بود . تابوت دوم نیز جابه جا شد تا سومین و اخرین تابوت پیدا شود . این تابوت در پوشش ضخیم کتانی قرار داشته و در اطراف ان دسته های گل به جا گذاشته شده توسط سوگواران دیده می شد ، برگها و گلبرگها چند قرنه که بی شباهت به گلهای خشک شده اخر تابستان نبودند . با کنار زدن انچه که بر روی تابوت سوم قرار داشت ، کارتر با تابوتی مواجه شد که در داخل یک ورقه طلایی ضخیم پیچیده شده بود .
بالاخره کارتر اماده بررسی بقایای شاه شد . او به اهستگی درپوش تابوت طلایی را بلند کرد و با جسد مومیایی " توت عنخ آمون " روبرو گشت که با نوارهای کتانی پوشیده شده بود و در یک شنل طلایی قرار داشت .
نقاب پادشاه در اندازه طبیعی در برابر زمینه پارچه ای کم رنگ ، به روشنی می درخشید . این نقاب توسط صنعتگران باستان از چندین ورقه طلا ساخته شده بود . این نقاب جلا یافته ، مزین به شیشه ابی ، کوارتز ، وشیشه اتشفشانی بود ودر قسمت چانه ، از یک ریش تشریفاتی برخوردار بود . بر پیشانی او یک مار کبری و یک کرکس طلایی نشسته بودند که نشان دهنده خدایان " نخبت " و " وجیت " بودند ، و مار کبری در حال پرتاب اتش از دهان خود به سمت دشمنان فرعون بود .
جسد فرعون در میان 13 لایه پوشانده شده بود و در لابه لای این پوشش 143 قطعه طلسم جواهر نشان بعلاوه یک خنجر طلایی وجود داشت .
علیرغم تدارکات دقیق ، گذشت زمان وضعیت جسد را خراب کرده بود . برای حفظ طراوت جسد ، ان را به صمغ کاج اغشته کرده بودند . وجود مایعات ، جسد را اکسیده نموده بود و براساس فرایند خود به خودی ، باعث سوختگی جسد و سیاه شدن فرعون شده بود ، و ان را به کف تابوت چسبانده بود . برای جدا کردن قسمت به قسمت جسد از تابوت ، به چاقو های حرارت دیده احتیاج بود .
در فوریه سال 1932 ، کارتر اخرین اشیاء قیمتی از مجموع 5 هزار شیء را تحویل موزه قاهره داد .

نقل از صفحه تاریج جهان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۰۱
aziz ghezel


حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید پس از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد.
چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند.
حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت:
رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد؛ بهتر است زحمت خود زیاد نکند.
ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوب من بروید.
سلیمان هم بی درنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند.
چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی.
آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه از دریا سر بر آورد و گفت:
خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند...
سلیمان گفت: این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور.
ماهی به یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان سیر نشدم غذا میخواهم؟
سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت:
مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم؟
ماهی عظیم الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت:
خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است؛ الان من نیم قورت خورده ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.
سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت:
پروردگارا توبه کردم به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی ....

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۲:۵۵
aziz ghezel


عملیات رمضان نام عملیات نظامی تهاجمی نیروهای مسلح ایران در جنگ ایران و عراق می‌باشد. این عملیات در تاریخ بیست دوم تیر ماه تا هفتم مرداد ماه ۱۳۶۱ و در پنج مرحله و در محور شرق بصره به صورت گسترده با فرماندهی مشترک سپاه و ارتش انجام شد. این عملیات نخستین عملیات نظامی ایران پس از آزادسازی خرمشهر در سوم خردادماه ۱۳۶۱ می‌باشد. همچنین این عملیات یکی از بزرگترین عملیات‌های نظامی زمینی پس از جنگ جهانی دوم به شمار می‌رود.                        

نیروهای ایرانی از روش یورش موج انسانی(منظور از موج انسانی این است که به جای اتکا بر رو تجهیزات پیشرفته بر روی تعداد سربازان اتکا شده ، بیشتر عملیات های ایران در هشت سال جنگ به صورت موج انسانی صورت گرفته است.) در این عملیات استفاده نمودند. عملیات رمضان در شب ۲۱ رمضان در ساعات ۲۱ و ۳۰ دقیقه شامگاه ۲۳ تیر ماه ۱۳۶۱ با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی در منطقه عملیاتی شلمچه و شرق بصره آغاز شد. عملیات رمضان در وسعتی حدود ۱۵۰۰ کیلومتر مربع برای تصرف نهایی بصره انجام شد ولی همهٔ اهداف از قبل تعیین شده محقق نشد.

گفته می‌شود که عملیات رمضان بزرگترین نبرد زمینی جهان پس از جنگ جهانی دوم بوده‌است. در این نبرد سه موج جداگانه از سپاهیان داوطلب در زمینی مسطح به سوی بصره حرکت کردند. تنها در مرحله سوم این عملیات بیشتر از ۵۰۰ دستگاه تانک عراقی که اکثراً T-72 بودند و۲۰۰دستگاه نفربر تیپ مستقل ۱۰ زرهی عراق به طور کامل از بین رفت و در کل ۸۷۱۵سرباز عراقی کشته، زخمی واسیر شدند.

این عملیات از این نظر دارای اهمیت است که ایران برای اولین بار از آغاز جنگ به صورت گسترده وارد خاک عراق شد.
منبع: کتاب ضربت  متقابل

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۲:۵۳
aziz ghezel


عملیات والفجر ۸ که از آن به عنوان نبرد اول فاو نیز نام برده می‌شود، عملیات آبی خاکی بود که در آن نیروهای سپاه پاسداران و ارتش ایران با غافلگیری نیروهای عراقی از اروندرود عبور کرده و شبه‌جزیره فاو در جنوب عراق را به اشغال خود در آوردند. این عملیات در ساعت ۲۲:۱۰ روز ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ با رمز «یا فاطمة الزهرا» در منطقه خسروآباد تا راس‌البیشه آغاز گردید.

این عملیات در رده‌های بالای ارتش و وزارت دفاع ایران طراحی شد. طراحی عملیات توسط افسران حرفه‌ای بود و در اجرا و در میدان نبرد فرماندهی به صورتی مشترک با فرماندهان سپاه و ارتش انجام گرفت.

اصل عملیات بر غافلگیری عراقی‌ها استوار بود چراکه آنها تصور می‌کردند ایرانی‌ها توانایی پیاده‌سازی نیرو را در حجم وسیع در شبه جزیره فاو ندارند. ضمن اینکه از عملیات ایذایی در جبهه‌های دیگر هم استفاده شد.

عملیات در شب بیستم بهمن ماه با ترکیبی از صد هزار رزمنده از پنج لشکر ارتش ایران و ۵۰ هزار نیروی پاسدار و بسیجی انجام گرفت. مرحله اول عملیاتی ایذایی بود که به مدت پنج روز در نزدیکی شهر بصره انجام شد. در این مرحله نیروهای ایرانی در شمال منطقه عملیاتی در نزدیکی با روش موج انسانی به سمت نیروهای عراقی یورش بردند. بطور همزمان در جنوب عراق و در نزدیکی فاو، ایرانی‌ها عملیات را با استفاده از لشکر پیاده‌نظام مکانیزه شروع نمودند. هر دو عملیات با آتش سنگین عراقی‌ها مواجه و متوقف شد. در جبهه شمالی عملیات موج انسانی نیروهای بسیجی جان حدود ۴٬۰۰۰ تن از ایرانی‌ها را گرفت. عراقی‌ها با این تصور که هدف اصلی عملیات جبهه شمالی است نیروهای خود را در جبهه شمالی متمرکز کردند.

هدف اصلی نیروهای ایرانی شبه‌جزیره فاو بود که تنها نقطه‌ای از عراق بود که عراقی‌ها امکان دسترسی مستقیم به خلیج فارس را داشتند. در جبهه جنوبی ایرانی‌ها ابتدا دو عملیات آبی خاکی را اجرا نمودند و ابتدا توانستند جزیره ام‌القصر در اروندرود را به اشغال خود در آورند، هر چند دو روز بعد عراقی‌ها توانستند با پاتکی جزیره را پس بگیرند.

عملیات همزمان دوم ایرانی‌ها نقطه جنوبی شبه‌جزیره فاو را هدف قرار داده بود که در آن ایرانی‌ها با استفاده از قایق‌های تندرو و قایق‌های سنگین حامل تانک و تجهیزات زرهی از اروندرود عبور کرده و از شش نقطه در خاک فاو فرود آیند. در طی ۲۴ ساعت ایرانی‌ها توانستند کل شبه‌جزیره را به اشغال خود درآورند. هزاران سرباز وظیفه عراقی برای دفاع در برابر تهاجم سنگین آموزش کافی نداشتند و تاب مقاومت در برابر این حمله را نیاوردند. در این تهاجم ۴٬۰۰۰ نفر از نیروهای وظیفه عراقی کشته شدند و تعداد ۱٬۵۰۰ نفر از آن‌ها به اسارت در آمدند.

ایرانی‌ها در انتهای عملیات حملات خود را متوجه بندر مهم ام القصر نمودند ولی به دلیل کمبود تجهیزات و مهمات و نیز به دلیل خستگی نفرات از تصرف این بندر باز ماندند.
(این عملیات هم با اتکا به نیروی انسانی صورت گرفت)

*فرماندهان*

*عراق*
 ماهر عبد الرشید
 هاشم الفاحخری
سعد توما عباس
*ایران*
مهدی زین‌الدین
حسین خرازی
مرتضی قربانی

*نیروها*

*عراق*
۱٬۰۰۰ تا ۵٬۰۰۰ نفر در شروع
در اوج نبرد ۸۲٬۰۰۰ نفر
۴۰۰ فروند هواپیما + ۲۰۰ فروند بالگرد
سه لشکر زرهی حمله اولیه
*ایران*
 ۲۲٬۰۰۰ تا ۲۵٬۰۰۰ نفر
در اوج نبرد ۱۳۳٬۰۰۰ نفر
۷۰ هواپیما
بیش از ۷۰ هلیکوپتر
تعداد نامشخص تانک

*تلفات*

*عراق*
۱۰٬۰۰۰ کشته در حین نبرد
۴۰ تا ۵۵ هواپیما ساقط شد
بیش از ۱۰۰ دستگاه تانک منهدم شد

*ایران*
۳۰٬۰۰۰ کشته
تعداد زیاد (نامشخص) هواپیما و خودرو زرهی منهدم شد

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۲:۴۹
aziz ghezel