روزی ازآلبرت اینشتن پرسیدم : اگرفضا ، منحنی است پستکلیف خط راست چه می شود ؟
گفت : مثل تکلیف کل علوم بشری که توھمی بیشنیست.
روزی از ابن سینا پرسیدم : تو که آنھمه امراضلاعلاج راشفا نمودی پس چرا قولنج مادام العمر
خودت راشفا ندادی وجوانمرگ شدی ؟
گفت : من بین بوعلی بودن و تندرست بودن ، اولی را برگزیدم .
ازتولستوی پرسیدم : توکه جھان ادبیات داستانی راجھان حماقت بزرگ نامیدی پس چراتاآخرداستان
نوشتی ؟
گفت : آدمی راازحماقت خویش رھائی نیست.
ازفروید پرسیدم : آن سرطان عجیب چه بود که سی بارجراحی کردی وآنھمه عذاب کشیدی که نھایتابامخدر خودکشی کردی ؟
گفت : عذاب تلاشمن برای علمی کردن وآکادمیک نمودن مقام پیامبری بود تاھرکسی بتواندپیغمبرشود ومعجزه کند ومردم را شفا دھد.
ازحضرت مسیح پرسیدم : چرا دین تو زنانه است ؟
گفت : زیرا وصی من مریم مجدلیه بود!
ازصادق ھدایت پرسیدم : چرا خودت را کشتی ؟
گفت : ھرچه نوشتم کسی حاضر نشد مراشھید کندخودم اینکارراکردم.
ازدکترشریعتی پرسیدم : چه چیزی توراکشت ؟
گفت : تھمت ناحق کسی که ازھمه بیشتر دوستش داشتم.
از سقراط حکیم پرسیدم :چرا خود کشی را بر گزیدی؟گفت :به این امید که شاگردم افلاطون ازخواب غفلت بیدار شود که نشد .
از فردریک نیچه پرسیدم :چه اصراری داشتی که ثابت کنی که آلمانی نیستی در حالیکه ثابت شده که لااقل ھفت جدّ تو آلمانی بوده اند. گفت:برای اینکه میخواستم ثابت کنم که اصلاً خودم نیستم .
از حسن صباح پرسیدم :تو که اثنی عشری بودی چرا به ناگاه به لباس اسماعیلیه
در آمدی ؟گفت:حقیقت از زبان غیر بھتر به گوش دوست می رسد بخصوص که دشمن باشد .
از ژان پل سارتر پرسیدم :چرا بالاخره با خانم سیمون دوبووار رسماً ازدواج نکردی ؟ گفت :میترسیدم که به من خیانت کند .