مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

حکایت و داستان های آموزنده

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ب.ظ

حرف مردم

مادرش میگفت: "دخترم! بگذار راحتت کنم تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد. پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام! نمیخواهم پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود. یک وقت هول نشوی! رنگت عوض میشود با خودشان میگویند:
"دختره آدم ندیده است" سینی چای را محکم بگیر مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی. حواست جمع باشد اول بزرگتر. یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد فکر میکنند که حالا پسرشان چه آش دهان سوزی است. آرام و باحوصله راه برو دوبار کمتر تعارف نکن سرت را بلند نکن آرام حرف بزن حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب میگذارند که دختره بی حیا و پر رو بود. عزیزم! میدانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست. تحمل کن از قدیم گفته اند: "در دروازه شهر را میشود بست ولی در دهان مردم را نه..."

لحظه موعود فرا رسیده بود دستورها را مو به مو اجرا میکرد سینی چای را دو دستی چسبیده بود سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند شانه هایش را پایین انداخت محکم و استوار قدم بر میداشت. همه چیز روبراه بود چند قدم بیشتر راه نرفته بود چشمش به مادر داماد افتاد که چادرش را جلو کشیده بود و در گوش دخترش پچ پچ میکرد ...
گوشهایش را تیز کرد صدای مادر را شنید که میگفت : ماشاالله هزار ماشاالله همچین چایی میاره که انگار نسل اند نسل قهوه چی بوده اند ...

نتیجه اخلاقی: واقعا در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه....برای خودتون زندگی کنید نه حرف مردم


مال دنیا
مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد  پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد  دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ مرد گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
مرد گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.

عده ای حاضر هستند از جسم و جان و شادی و همه چیز خود بزنند ولی یک ریال خرج آرامش خود نکنند.
آنها نمی دانند که مال باید انسان را نگه دارد، نه انسان مال را. آنها در واقع سگ نگهبان ثروت خویش هستند و دائم در هول و اضطراب هستند که مبادا چیزی از آن کم شود. انسان تمام عمر خود را می دود برای کسب مال و قدرت و ثروت و دارایی تا اینها از او محافظت کنند و برایش آرامش و اطمینان بیاورند ولی بعد می بینند که باید از جسم و جان خود بزنند تا آن را محافظت کنند.


خودبینی مانع پیشرفت
از شبلی که از عارفان نامی است، پرسیدند: ای شیخ! از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی؟
او گفت: روزی از محله ای عبور می کردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان می خواست آب بخورد؛ اما با دیدن عکس خود در درون آب، به خیال اینکه سگی دیگر درون آب است، می ترسید و خود را عقب می کشید.
این رو آوردن و گریز ساعتی ادامه پیدا کرد. سر انجام، سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست؛ بلکه خودش مانع رفع تشنگی اش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد.
شبلی گفت: با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خود بینی خود من است و از آن پس، کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم.


سفسطه
شاگردان از استادشان پرسیدند: سفسطه چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟

هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!
استاد گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟

حالا پسرها... می گویند: تمیزه!
استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!
استاد گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد: نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی سفسطه! خاصیت سفسطه بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!


کتونی سفید
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود، با بندای مشکی...
عاشقش بودم! آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید. میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود! دو سایز برام بزرگ بود!
مامانم گذاشتش تو انباری؛ گفت یکم که بزرگ تر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت...
مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده. انقد ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم.
آخه تو کلِ این دوسال هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون، با ذوق درِ جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!

اصلا اونی نبود که فکر میکردم
یعنی تو کلِ این دو سال انقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه کفشا عیب میذاشتم؟!
این بود اون کفشی که به عشقه این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟

یه سری چیزا رو ، یه سری آدمارو انقدر تو ذهنمون بزرگشون میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو شیم، تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت فکرمونو مشغولشون کردیم.


جزیره سبز و گاو غمگین
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود.
صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می‌کند یا نه؟ لاغر و باریک می‌شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناک باشم؟

نتیجه: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست.


مرده پرستان
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط  به دنبال مردگانت هستی ؟!...

بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید :

" کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند " .
و هم او در جایی دیگر می گوید : " آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند " .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم


اسب لاغر
پادشاهى چند پسر داشت ، ولى یکى از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده مى نگریست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقیر مى کرد.
آن پسر از روى هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مى نگرد، به پدر رو کرد و گفت :
اى پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نیست که هرکس ‍ قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است ، چنانکه گوسفند پاکیزه است ، ولى فیل مردار بو گرفته مى باشد:
 
آن شنیدى که لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
 
اسب تازى وگر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به
 
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت ، سخن او را پسندیدند، ولى برادران او، رنجیده خاطر شدند.
 
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
 
هر پیسه گمان مبر نهالى
شاید که پلنگ خفته باشد

اتفاقا در آن ایام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسى که از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود، که با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت :
 
اى که شخص منت حقیر نمود
تا درشتى هنر نپندارى
 
اسب لاغر میان ، به کار آید
روز میدان نه گاو پروارى
 
افراد سپاه دشمن بسیار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندک بودند. هنگام شدت درگیرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که : ((آهاى مردان ! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.))
همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دریچه ، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیارى مخصوصى که داشت جریان را فهمید و بى درنگ دست از غذا کشید و گفت : ((محال است که هنرمندان بمیرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگیرند.))
 
کس نیابد به زیر سایه بوم 
ور هماى از جهان شود معدوم
 
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکى از گوشه هاى کشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنى از میان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند.))
 
نیم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمى دگر
 
ملک اقلمى بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمى دگر


صیاد سبز پوش
پرنده‌ای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی کنار دام نشسته است. صیاد برای اینکه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد کنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو کیستی که در میان این صحرا تنها نشسته‌ای؟ صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریده‌ام و از برگ و ساقة گیاهان غذا می‌خورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب کرده‌ای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی کن. صیاد گفت: این سخن تو حکم مطلق نیست؟ زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و کلوخ بیابان تنهایند ولی به کسی زیانی نمی‌رسانند و فریب هم نمی‌خورند. مردم یکدیگر را فریب می‌دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فکر می‌کنی؟ اگر با مردم زندگی کنی و بتوانی خود را از بدی حفظ کنی کار مهمی کرده‌ای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاک ماندن کار سختی نیست. صیاد گفت: بله، اما چه کسی می‌تواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینکه پاک بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین کسی پیدا می‌شود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا می‌کنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یکسره به دانه‌ها نگاه می‌کرد. از صیاد پرسید: این دانه‌ها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یک کودک یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری کنم.حتماً می‌دانی که خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم می‌میرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه می‌دهد که به اندازة رفع گرسنگی از این دانه‌ها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده که از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول کرد که بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همینکه نزدیک دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد.


فریب
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،
اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.
همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست.
پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
شکایت نزد سلیمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد.

آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:
چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند،
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!
و گمان بردم که از سوى او ایمنم
پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید
تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.


قناعت مور و حرص زنبور
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد...


خلاصه دانش ها
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام. دانشمند گفت: خلاصه دانشها چیست ؟

چوپان گفت: پنج چیز است:
تا راست تمام نشده، دروغ نگویم
تامالِ حلال تمام نشده، حرام نخورم
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم
تا روزیِ خدا تمام نشده، به درِ خانهٔ غیر نروم
تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.

دانشمند گفت: حقا که تمام علوم را دریافته ای، براستی هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است!


آزادی
روزی تعدادی از بزرگان تهران نزد رضا شاه رفتند
و از علت آزادی زیادی که به مردم داده بود پرسیدند و اورا به شدت سرزنش کردند ...
 رضا شاه دستور داد همه آنها را در اتاقی زندانی کنند
و به اندازه یک هفته برایشان غذا بگذارند.
ورود و خروج از اتاق را هم ممنوع کرد حتی برای اجابت مزاج ...
پس از یک هفته درب را باز کردند اتاقی که روز اول بسیار تمیز و زیبا بود غرق در کثافت شده بود ...
رضا شاه معترضین رو کرد و گفت :
" فرقی ندارد گداباشی یا روحانی و یا اشراف زاده اگر محدود شدی خودت را کثیف خواهی کرد "

آزادی حق مشروع انسانهاست و چه جاهل و سفیه هستند آنان که با محدود کردن میخواهند اجتماعشان را پاک نگه دارند !!!


فاصله
یک قدیس هندو که برای حمام گرفتن در رود گنگ آمده بود اعضاء خانواده ای را دید که در کنار رود با خشم بر سر هم فریاد می زدند. او رو کرد به شاگردانش و لبخند زد.
پرسید چرا مردم با خشم بر سر هم فریاد می زنند؟
شاگردان برای مدتی فکر کردند، یکی از آنها گفت: چون ما آرامش خود را از دست می دهیم فریاد میزنیم.
قدیس پرسید چرا شما باید فریاد بزنید وقتی که شخص دیگر درست کنار شما قرار دارد؟ شما میتوانید آنچه را که لازم است به شکلی ملایم به او بگویید.
شاگردان جوابهای دیگری دادند ولی هیچکدام شاگردان دیگر را قانع نکرد.
درنهایت قدیس گفت: وقتی دو نفر از هم خشمگین هستند دلهای آنها از هم بسیار دور است. برای پر کردن این فاصله آنها باید فریاد بزنند تا بتوانند صدای یکدیگر را بشنوند. هرچه عصبانی تر باشند باید قوی تر فریاد بزنند تا صدای هم را بشنوند تا آن فاصله ی زیاد را پر کند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو نفر عاشق هم می شوند؟ آنها بر سر هم فریاد نمی زنند بلکه به آرامی با هم صحبت می کنند زیرا دلهای آنها بسیار به هم نزدیک است. فاصله ای میان آنها وجود ندارد یا بسیار ناچیز است.
قدیس ادامه داد وقتی آنها بیشتر به هم عشق بورزند چه اتفاقی می افتد؟ آنها سخن نمی گویند، فقط نجوا میکنند و آنها حتی در عشقشان به هم نزدیک تر میشوند. در نهایت آنها حتی به نجوا نیاز ندارند، آنها فقط به هم نگاه میکنند و این همه اش است. وقتی دونفر عاشق هم هستند اینگونه به هم نزدیک هستند.
او به شاگردانش نگاه کرد و گفت: پس وقتی مشاجره میکنید نگذارید دلهایتان دور شوند، کلامی نگویید که شما را از هم دورتر کند درغیر اینصورت روزی خواهد رسید که فاصله بسیار دور خواهد بود بطوریکه دیگر راهی برای بازگشت پیدا نخواهید کرد.


نیرنگ پادشاه
پادشاهی ده کنیزک داشت هر کدام از دیگری بهتر.روزی آنها از پادشاه خواستند که بگوید کدامیک از آنان را بیشتر دوست دارد.او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: "فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست داشتنی تر است."
پادشاه دستور داد که زرگرها هرچه زودتر نه انگشتر دیگر مانند آن بسازند او به هر یک از کنیزکها پنهانی یک انگشتر داد و از هر کدام خواست که آن راز را پوشیده نگه دارد.
نیرنگ پادشاه کارساز افتاد .از آن پس هریک از کنیزکها گمان می کرد که پادشاه او را بیشتر از دیگران دوست دارد .


تعصب
مردی ثروتمند در میامی وارد بار شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به متصدّی بار فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند مشروب می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"
متصدّی بار پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند مشروب رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر می‌کنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد متصدّی بار رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه بطری شراب به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." متصدّی بار پول را گرفت و شروع به دادن غذا و مشروب به افراد حاضر در بار کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا و مشروب به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی متصدّی بار خم شد و از او پرسید، "این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و مشروب خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد."
متصدّی بار لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این بار و رستوران است."
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد.


عزت نفس
روزی، مردی تاجر یک دلار در جعبه ی مقابل گدایی انداخت که مداد می فروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد. اما ناگهان از قطار پیاده شد و چند مداد از داخل جعبه ی مرد گدا برداشت و گفت:” امیدوارم از این کار من بدت نیامده باشد. تو هم مثل من یک تاجری. داری چیزی می فروشی که قیمتش بسیار عادلانه است.” سپس با عجله به طرف ایستگاه رفت و سوار قطار بعدی شد. چند ماه بعد، در یک مناسبت اجتماعی، مردی بسیار با شخصیت و شیک پوش نزد تاجر رفته و خود را معرفی کرد و گفت:” شاید مرا به خاطر نداشته باشید، ولی من هیچ وقت شما را از یاد نمی برم. شما عزت نفس از دست رفته ی مرا به من برگرداندید. من گدایی بیش نبودم. شما از راه رسیدید و گفتید که من هم به نوبه ی خود تاجرم.”
نکته: انسان بزرگ کسی است که دیگران در نزد وی احساس بزرگی کنند.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۹
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی