مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

حکایاتی از مثنوی معنوی

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ


عطر و سرگین!
شخصی از بازار عطرفروشان رد میشد که ناگهان بیهوش و نقش زمین
شد. مردم از هر طرف بالای سر او آمدند. هر کسی راه حل و روش درمان
خود را میگفت. یکی از عطرفروشان شیشه ای گلاب روی صورتش
پاشید، هیچ اثری نداشت و در اصل، آن مرد به خاطر بوی عطر و گلاب به
این روز دچار شده بود.
آن دیگری دست و سرش را میمالید، یکی دیگر کاهگل نمدار که عطر
خوبی دارد،آورد و جلوی بینی مرد گرفت. یکی دیگر نبضش را گرفت یکی
دیگر گفت از لبا سهایش کم کنید تا بهتر نفس بکشد. مرد دیگری عود
و شکر را به هم آمیخت و آورد اما هیچ کدام ذره ای در مرد اثر نداشت.
بالاخره گفتند به خویشان و نزدیکانش خبر دهید بلکه آنها چاره ای کنند.
مرد برادری داشت که به شغل دباغی مشغول و بسیار دانا و زیرک بود.
برادر تا این را شنید کمی سرگین  در آستینش پنهان کرد و با خود به بازار
عطرفروشان آمد. جلو آمد و جمعیت را شکافت و گفت: «بروید کنار من
میدانم علت بیهوشی اوچیست. »
برادر، سرگین را جلوی بینی مرد گرفت و مرد به سرعت به هوش آمد.
مردم همه متعجب شدند و از برادر پرسیدند: «تو چه کردی که ما آن کار را
نکردیم؟ » برادر گفت: «من و برادرم در بازار دباغی کار میکنیم و همیشه
با پوست گاو و گوسفند در ارتباطیم و به بوی بد آن عادت داریم. وقتی
برادرم از بازاری چنین معطر عبور کرده به این رایحه خوش عادت نداشته
و بیهوش شده من هم مقداری از همان بوی بد برایش آوردم و به هوش
آمد. »
بله دوستان! جالینوسِ طبیب میگوید: «به بیمار، آن چیزی را برای درمان
بده که به همان عادت دارد. » کسی که به بدی خو کرده باشد با همان
بد یها خوش و خرم است و اگر ذره ای نصیحت بشنود و سخنان نیکو
به او بگویی ترشرویی کرده و رو برمی گرداند. غذای انسا نهای بد، لاف
و دروغ است و اگر راستی و درستی به آنها بدهی دل درد خواهند گرفت.


قدر گوهر
سلطان محمود، شبی به قصر خود برمی گشت که با گروهی دزد روبرو
شد. دزدان او را گرفتند و گفتند: «تو که هستی؟ » سلطان محمود گفت:
«من هم یکی از شما هستم. »
یکی از دزدان گفت: «هرکس مکر و حیله ی خود را بازگو کند که در چه
کاری استاد است. »
اولی گفت: «خاصیت من در گو شهایم است. گو شهای من آنقدر قوی
است که وقتی سگی پارس میکند میدانم که معنای صدای او چیست. »
دومی گفت: «ای گروه زرپرست! خاصیت من در چشمانم است. در شب
همچون قیر سیاه، من هرکس را ببینم در روز او را بازمی شناسم. »
سومی گفت: «خاصیت من در بازوانم است. من میتوانم با بازوان قوی
خود نقب بزنم و از زیر زمین راه را برای شما باز کنم. »
چهارمی گفت: «خاصیت من در بینی ام است. با شامه ام همچون مجنون
خاک را بو میکنم و کوی لیلی را می یابم و از روی بوی پیراهن، یوسف را
می یابم و میفهمم کدام خاک، زر دارد و کدام خاک خالی از گوهر است. »
بعدی گفت: «خاصیت من در پنجه ام است. میتوانم کمندی تا دورها
بیندازم. »
سلطان محمود ساکت بود و به سخنان دزدان گوش میداد. در همین حین
از احوال و کارهای آنها باخبرمیشد و در دلش خوشحال بود که شبی
پیش آمده که او در میان دزدان بنشیند و آنها را بشناسد.
دزدان متوجه سلطان محمود شدند و از او پرسیدند: «خوب فلانی! حالا تو
بگو خاصیتت در چیست؟ »
سلطان محمود گفت: «خاصیت من در ریش من است. اگر حرفی زنم
و ریش خود را به رحمت بجنبانم، کسی را از قتل نجات داده ام و اگر
برعکس باشد جانش را گرفته ام. من میتوانم مجرمان را از غم و اندوه
اسیری نجات دهم. »
دزدان همه خشنود شدند و او را در میان خود گرفتند و با او مهربان و
دوست شدند و گفتند تو همانی هستی که ما میخواهیم و باعث خلاصی
ما از روز محنت و رنجمان هستی.
پس دزدان باهم به طرف قصر سلطان راه افتادند و سلطان محمود نیز
همراه آنها رفت.
ناگهان سگی از سمت راست بانگ زد، کسی که صدای سگها را
تشخیص میداد گفت: «این سگ میگوید که سلطان با شما است! »
دیگری خاک را بو کرد و گفت: «اینجا حرمسرای سلطان است » پس راه
کج کردند و دوباره خاک را بو کرد و گفت: «بله همین جا مخزن جواهرات
شاهی است. »
بعدی طنابی گره زد و بالای دیوار انداخت و همه به آنطرف دیوار رفتند.
هرکسی از مخزن شاهی وسیله ای بیرون کشید. همه چیز را ربودند و در
محلی دفن کردند.
سلطان محمود همه چیز را دید و از حیله و نام و پناه و مخفیگاهشان آگاه
شد. پس سرهنگان خود را به سوی آنها روان کرد. سرهنگان دزدان را
دست بسته پیش سلطان آوردند.
وقتی روبروی تخت سلطان ایستادند و از ترس جان خود می لرزیدند، آنکه
چشمش در شب خوب می دید سلطان را بازشناخت و گفت: «این مرد
همانی است که دیشب با ما بود. کسی که اگر بخواهد میتواند ما را نجات
دهد همان طور که خود او باعث شده که ما را دستگیر کنند. »
دزدان همچون تشنگانی که رو به آسمان می آورند و آرزوی باران دارند، روبه
سلطان محمود آوردند و طلب بخشش کردند. آنها گفتند: «ما خاصیتهای
زیادی داشتیم اما همه آنها برای ما بدبختی به بار آورده و باعث اسیری ما
شده حالا تو از خاصیت خود استفاده کن و ریش خود را به رحمت تکان بده
و ما را از بند رها کن. »
تنها خاصیتی که به حال دزدان اثر کرد خاصیت کسی بود که چشمان
تیزبینی داشت و توانست سلطان محمود را تشخیص دهد.
سلطان محمود وقتی او را دید از وی شرم کرد که دیشب با او چشم در
چشم بوده و در کنار هم نشسته و مثل دو دوست بودند و حالا باید حکم به
اعدام او بدهد. محمود پیش خود فکر کرد که همه این آد مها خاصیتهای
خوبی در وجود خود داشتند که مانند گوهری در زیر سیاهی کارهای آنان
پنهان شده و باید کم کم این گوهر تابان صیقل داده و نمایان شود.
بنابراین از خاصیت خود استفاده کرد و ریش خود را به رحمت جنباند و
آنها را بخشید تا در فرصتی دیگر بتوانند گوهر وجودی خود را در راه نیک
به کار برند.


شغال در لباس طاووس
در زما نهای قدیم برای رنگ کردن پارچه ها آن را در کوزه های بزرگی
به نام خُم رنگرزی می انداختند. روزی شغالی خود را در یکی از این خمها
انداخت و یک ساعت در آنجا ماند تا حسابی رنگ بگیرد. وقتی شغال از
کوزه درآمد پوستش رنگین شده بود و زیر درخشش آفتاب به رنگهای
سبز و سرخ و زرد دیده میشد.
شغال در میان دوستان خود رفت و این زیبایی را به نمایش گذاشت.
دوستانش دور او جمع شدند و گفتند: «اینهمه رنگ از کجا آمده است و
تو چرا آنقدر خوشحالی و به ما فخر میفروشی؟ » شغال گفت: «من اینک
دیگر شغال نیستم. درحال حاضر من طاووسی زیبا هستم و مانند باغی پر
از گل شده ام. شما شغالان نیز باید به من سجده کنید و همه دستورات
مرا اجرا نمایید. تمام این زیبایی ها مظهر لطف خداست. »
دوستان شغال که از این ادعای او به خشم آمده بودند گفتند: «این
زیبایی از آن خودت نیست و آن را از جایی به دست آورده ای اگر راست
میگویی مانند طاووسان آوازی بخوان تا ما بر تو سجده کنیم. »
شغال که دید نمیتواند آوازی مانند آواز طاووس بخواند شرمنده شد.
دوستانش گفتند: «پس تو در واقع همان شغال بدصدا هستی و این
رنگها و زیبایی ها، اصل و ذات تو را تغییر نمیدهد. تو حتی اگر لباس
طاووس به تن کنی هیچوقت تبدیل به خود طاووس نخواهی شد چراکه
زیبایی طاووس از طرف خدا می آید و با ادعا و ظاهرسازی نمیتوان خود
را زیبا جلوه داد.



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۱
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی