مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۲۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است



1. سیر بصورت خام یا پخته همراه با اغذیه مصرف می شود
و
طبیعت گرم دارد
چنانچه در خوردن سیر مراعات زمان مزاج و حد اعتدال بشود برای بهداشت بدن، نیکویی رنگ رخسار نیزمفید وموثرمیباشد.

*عیب سیر آن است که خوردن آن ایجاد بوی بد و نامطبوعی می نماید که از راه دستگاه تنفس دفع می شود
برای از بین بردن این بوی ناپسند سیر ممکن است نیم ساعت پس از مصرف آن یک قاشق عسل یا یک عدد سیب میل نمایند و یا اینکه کمی جعفری خام بجوند
2. نوعی سیر کوهی که بنام موسیر خوانده می شود بصورت ترشی موسیر همراه با غذا خورده می شود
3. خوردن سیر اثر اشتها آور، صفرابر و دفع کننده کرمک دارد
4. بررسی های علمی و تجربی نشان داده است که خوردن سیر بعلت اثر ضدعفونی کننده و ضد باکتری و خواص دیگرش در معالجه اسهال ساده، اسهال خونی ،ورم معده با منشاء عصبی، قولنج روده، سل روده، سوء هاضمه سوزش و احساس دل مالش، اتساع معده اثر شفابخش دارد
طریقه مصرف سیر بمنظور مداوای بیماران ممکن است بصورت جوشانده آن باشد بدینطریق که 8 تا 30 گرم سیر را در یک لیتر آب یا شیر جوشانده بیمار بتدریج میل می نماید و یا ممکن است 2 تا 3 قاشق غذا خوری روزانه از شربت سیر میل نمایند
شربت سیر از جوشاندن 100 گرم سیر با 200 گرم آب و 200 گرم شکر بدست می آید

5. دانشمندان متعددی خوردن سیر بصورت اغذیه متداول و یا بصورت درمانی برای معالجه بیماریهای دستگاه تنفس از قبیل تنگی نفس، غانقرایای ریه بسیار مفید است
6. سیر علاوه بر اثر خلط آور بعلت داشتن ماده ای بنام آکرولئین اثر ضد عفونی کننده و ضد باکتری دارد
7.بررسیهای دانشمندان  متعددی نشان داده است که بیماران مبتلا به ازدیاد فشار خون چنانچه هر ماه لاقل یک مرتبه بیکی از صورتهای داروئی سیر را مصرف نمایند بهبودی حاصل می شود سیر باعث اتساع شرائین و مویرگها شده فشار خون را میکاهد
8. مصرف سیر برای بیماران مبتلا بمرض قند اثر شفابخش داشته قند خون را میکاهد
9. بر طبق اظهارات لوراند سیر اثر پیش گیری از سرطان دارد
10. بنابر پیشنهاد می یر سیر اثر سمی نیکوتین را که از دود سیگار حاصل می شود برطرف می نماید
11. خوردن سیر برای درمان فلج و رعشه اندامها مفید است
12. خوردن سیر عرق بدن و خون قاعدگی را زیاد می کند
13. سیر پخته را چنانچه ابتدا با شیر گوسفند سپس با روغن خوراکی و بعد از آن با عسل سرشته و میل نمایند برای تحریک نیروی شهوت فوق العاده موثر است
14. برای دفع جفت پس از زایمان مفید است برای این منظور برگ و ساقه سیر را در مقداری آب جوشانیده و محلول را در طشتی بریزید و بیماریکه تازه زایمان کرده مدتی در آن طشت بنشیند
15. مداومت در مصرف سیر تدریجا باعث ریختن موی سفید و روئیدن موی سیاه می شود

16. خوردن سیر پخته بویژه با زیره و برگ صنوبر موجب تقویت دندان می گردد

17. در استعمال خارج سیر بعلت اثر ضدعفونی کننده و ضد باکتری که دارد برای پانسمان زخمها و جوش خوردن زخمها مفید است در این موارد ممکنست آب سیر را گرفته در محل زخم بمالند

18. برای درمان بثورات جلدی و جوشهای پوست سر معالجه کهیر خارشهای بدن و رفع لکه های سفید پوست مفید است
 آب سیر را گرفته با کمی عسل مخلوط نموده بر پوست بمالد
 19. سیر پخته را چنانچه بر موی و پوست بمالند کشنده شپش است
20. سیر پخته را اگر با شیر مخلوط نموده ضماد تهییه کنند و در محل آبسه (دمل) قرار دهند
 برای گشودن هر نوع آبسه حتی آبسه دندان مفید است
21. برای درمان شقاق (ترک مقعد نوک پستان پاشنه پا ...) اثر شفا بخش دارد
سیر را در روغنی (زیتون کرچک ...) جوشانیده در محل شقاق بمالند همین فرآورده را چنانچه در محل دردهای مفاصل و قولنج بمالند درد و ناراحتی تسکین خواهد یافت
22. برای درمان برص (پیسی  ویتیلیگو) مفید است سیر خام را با کمی نشادر مخلوط نموده بر پوست بمالند

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۱
aziz ghezel

جوانی

نواب صفا

ای ، جوانی رفتی زدستم      درخون نشستم

جوانی ، کجایی ، چرا رفتی      که من از تو طرفی نبستم

غم پیری ، نبود دیری      که درهم ، شکستم

جوانی را زکف داده‌ام رایگانی

کنون حسرت ، برم روز و شب برجوانی

نه هوشیار و نه مستم …… ندانم که کی هستم      جوانی ، چو رفتی تو زدستم

ندیدم سود از جوانی ، در زندگانی      چه حاصل از زندگانی دور از جوانی

جفاها ، کشیدم دردا که دیدم      از مهربانان ، نامهربانی

غمت را ، نهفتم درسینه اما      با کس نگفتم ، راز نهانی

ندیدم سود از جوانی ، در زندگانی      چه حاصل از زندگانی دور از جوانی

تویی جلوه شبابم      که چون جویمت نیابم

امیدم ، کجایی ، کجایی      اگر در برم نیایی

بسازم با سوز هجر و ، داغ جدایی

بسازم با سوز هجر و ، داغ جدایی




در خلوت غم

 هوشنگ ابتهاج


به وفایت که به جایت، صنما کس ننشانم
به جمالت که خیالت، نرود از دل و جانم

به وفایت که به جایت، صنما کس ننشانم
به جمالت که خیالت، نرود از دل و جانم

به غمت به غمت که مرا جز غم تو، شب همه شب، همنفسی نیست
به غمت به غمت که در این خلوت غم، همدم من، جز تو کسی نیست
چه کند مانده و تنها دل تنگی که مراست
من و این گریه ی شب ها که همین گریه دواست

تو کجایی تو کجایی که ببینی ز جدایی دل تنگم چه کشید
تو کجایی تو کجایی که ببینی ز جدایی دل تنگم چه کشید
تو نداری سر یاری چه ثمر زین همه زاری که به جایی نرسید
تو نداری سر یاری چه ثمر زین همه زاری که به جایی نرسید

من و این گریه ی شب ها که همین گریه دواست
چه کند مانده و تنها دل تنگی که مراست




سیه مو

فراز حلمی


تو هم دلبندی هم دل میبری زیبای خفته
گهی با ما گهی با دیگرانی ای سیه مو
کمی کم کن از آن ناز ادا گنگ و پنهان
شبیهه نامه های بی نشانی ای سیه مو
نمی دانم زلفت جنونم را بر انگیخت


کجای زندگیه من تو رخ دادی سیه مو
نمی دانی کجای قلبم و گیری نشونه
تو صاحت اختیاری و مختاری سیه مو
وای سیه موی من گل خوش بوی من
بیا با ما وفا کن بیا بگذر از کوی من


ای وای سیه موی من نرو از سوی من
اگه بری می میرم بیا خم به ابروی من
تو میایی و من از دم از غم قلبم می گیره
که هر آمدنی رفتنی داره ای سیه مو
تو میدانی که طوفان حراس دارم تو سینه


که این دل از وداع تو بی زاره سیه مو
تو در خوابی و من بازم آوازم بر سازم می شینه
نگاهم را به زلفت تو می دوزم ای سیه مو
کمی باش و وفا کن با دل بی چاره ی من
نباشی خانه بر دوشم سیه روزم سیه روز


وای سیه موی من گل خوش بوی من
بیا با ما وفا کن بیا بگذر از کوی من
ای وای سیه موی من نرو از سوی من
اگه بری می میرم بیا خم به ابروی من



ای میهنم

همای

ای میهنم ای خاک پاک ایران
ای میهنم ای سرزمین شیران
اندیشه های دشمنانت ویران
ای سینه ات لبریز عشق و ایمان
ای میهنم

روییده لاله ز خاکت همرنگ شاخه ی تاکت
از خون پاک شهیدان در خاک سینه ی پاکت
ای میهنم،جانها که با تو فدا شد،در قلب پاک تو جا شد
پاداش خون شهیدان،آغوش  گرم خدا شد
تا در هوای تو هستم،از بوی خاک تو مستم
میخواهمم که بمیرم،با مشت خاک تو دستم
تا مهر امیر امین تو دارم،جز آه تو در دل و جان تو ننگارم
ای نام تو مایه ی فخر و قهارم،جز خاک تو جان به جهان نسپارم



عشق نو

رهی معیری

باز دل زارم عاشق شد به مه مشگین مویی
آه که پریشان دل گشتم ز پریشان گیسویی
از نگاه ماهی دل از کف دادم،در کمند زلفی به دام افتادم
آتشی فتاده بر جانم از نو،کرده نو گلی پریشانم از نو
برده دلم روی مهی،گردش چشم سیهی
فسونگر یاری،پری رخساری
ای دل ز عشق خوبان جز محنت دگر چه دیدی
کز نو ز یک نگاهی جان دادی بلا خریدی
خون شوی دلا که از نو مرا در آتش عشق افکندی

دل به کار عاشقی بستی و ز عیش و راحت برکندی
دل من،به عشق روی مهش،ز حسرت نگهش،چو لاله از غم خون گردد
کنم از،ستیزه خویی او،هر آنچه ناله فزون،جفای او افزون گردد
سپه غم بر من تازد،دل من از پای اندازد
شب هجران جانم سوزد
غم دوری کارم سازد
چو زلف او شود پریشان احوالم



بدرقه

بیژن ترقی

چو می روی، بدرقه راه تو، این دعای من باشد
تو می روی، مونس من، این دل بینوای من باشد
چه غمی ای وعده شکن، که تو بشکستی دل من،
 که نگهدار دل من، خدای من باشد

نشناسی قدر وفا، ز تو دیدم جور و جفا، که گناه من به خدا، وفای من باشد
تو نگفتی درد تو را، با چه کسی گویم، تو نگفتی بوی تو را، از چه گلی جویم


تو که پیمانت شکستی، چه کنی دیگر چه هستی، چه کنم، که غمت، بلای من باشد


عمرم را تبه کردی، می دانی گنه کردی
من، که رضا به رضای توام، همه شب به دعای
 توام


چه بنالم، ز تو ای گل، که وفایم خطای من باشد
من، که نشسته به پای توام، به امید وفای توام
تو که نوش، دگرانی، ز چه نیشت برای من باشد

آن سفر کرده که صد غافله دل همره اوست
هر کجا هست،خدایا، به سلامت دارش



حق ناشناس

بیژن ترقی

بعد عمری بی وفایی،با رقیبان آشنایی
رفتی و دیدی که تنها ،جز من افتاده از پا،در جهان یاری نداری
در شب تاریک غم ها،یار غمخواری نداری

ای دریغ از آن همه دلدادگی ها،سادگی ، افتادگی ، آزادگی ها
شد نصیب من از این بیگانگی ها،گریه ها هنگامه ها دیوانگی ها
رفتی و در های غم را بر من از هر سو گشودی
گر چه در دلدادگی صد گونه ما را آزمودی
ساده دل من کز همه عالم به تو رو کرده بودم
با همه دیر آشنایی ها به تو خو کرده بودم
دل به عشقت بسته بودم،با غمت بنشسته بودم

مردم از این ناسپاسی،وای از این حق ناشناسی
اگر تو ز پا افتاده بودی،به دل شکنی دل داده بودی
دست این افتاده از پا ،می گرفتی می گرفتی
جای این نیرنگها ، رنگ تمنا ،می گرفتی میگرفتی



دام بسته

حسین گل گلاب

ﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﮔﺮ ﻓﮑﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﮑﻴﻦ ﻧﮕﻬﯽ
ﺗﻮ ﻣﻬﯽ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺧﺎﺭ ﺭﻫﯽ
ﺭﻭﯼ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺟﺎﻧﺎ ﻣﮑﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻬﺎﻥ
ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺑﺪ ﺑﺮ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺟﻬﺎﻥ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺗﯿﺮ ﺟﻔﺎﺳﺖ ﺍﯼ ﺻﻨﻢ


ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻴﺮ ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺖ ﺁﻥ ﻣﻨﻢ
ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺗﻮ ﺭَﺳﺖ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ
ﺩﻣﯽ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﯼ ﺩﺍﻡ ﮐﻦ ﻧﻈﺮ
ﺍﯼ ﮔﻠﻌﺬﺍﺭﻡ ، ﺑﺮﺩﯼ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺮﻭﻡ
ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺻﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻡ
ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﺍﯼ ﺣﺒﯿﺐ


ﮐﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﻮﺭ ﻭ ﺍﺯ ﮐﯿﺪ ﺭﻗﯿﺐ
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﻣﻮﺝ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ
ﺑﮕﻮ ﮐﺰ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺭﻡ


ﺧﻮﺵ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺭ ﺭﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺩﻫﺪ
ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﻮﺵ، ﺁﻥ ﻣﻮﯼ ﺩﻟﮑﺶ، ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﺗﺶ



عاشق مشو

رضا ثابت

 یاری چون ز تو دل ببرد یا تو دهی دل خود به کسی

 میدانی چه به ما گذرد در غم روی تو هر نفسی

 چون که کند او به تو پیمان شکنی میشوی آگه ز وفای چو منی

 گر بنشیند به کنار دگری خون خوری و تو همچو من دم نزنی

خواهم که تو را عاشق و دیوانه ببینم

 در شهر جنون شهره و افسانه ببینم

 از درد جدایی روزی که چون من بگذری از عقل و سلامت

 دیگر ز نگاهت بر ساغر عشقم نزنی سنگ ملامت



خدا داد

شهر آشوب


ما ز درمان دل ریش گذشتیم و گذشت
وز سر زندگی خویش گذشتیم و گذشت
ز کم و بیش جهان گوشه ی غم ما را بس
که ز سودای کم و بیش گذشتیم و گذشت
گذشت


اگر بر دل من بر دل من عشق و وفا داد خدا داد خدا داد
اگر مهر تو را مهر تو را بر دل ما داد خدا داد خدا داد
مگو حکم قضا بود
که این کار خدا بود
چه سازم که نصیبم
همین رنج و بلا بود

اگر بر دل من بر دل من عشق و وفا داد خدا داد خدا داد
اگر مهر تو را مهر تو را بر دل ما داد خدا داد خدا داد
مگو حکم قضا بود
که این کار خدا بود
چه سازم که نصیبم
همین رنج و بلا بود

تو را دیدم و دنیا دگر از چِشم من افتاد
که با یاد تواَم مهر جهان می رود از یاد
شَوَم از تو جدا تا کی
نترسی ز خدا تا کی
جفا دیده وفا کردم
تحمل به بلا کردم
آتشم مزن به جان خدایا
شد بهار من خزان خدایا

چه کنم به چه کس گویم غم عشق و جدایی را
چه کنم که خدا بخشد به تو عشق خدایی را
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن

چه کنم به چه کس گویم غم عشق و جدایی را
چه کنم که خدا بخشد به تو عشق خدایی را
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن

اگر بر دل من بر دل من عشق و وفا داد خدا داد خدا داد
اگر مهر تو را مهر تو را بر دل ما داد خدا داد خدا داد
مگو حکم قضا بود
که این کار خدا بود
چه سازم که نصیبم
همین رنج و بلا بود



برایم دعا کن


دلت با صفا کن
برایم دعا کن

که در راهِ عشق تو از پا نیافتم
شکسته دل اینجا و آنجا نیافتم

برایم دعا کن


نلغزم به گودالِ شب، بی چراغی
نسوزم چو خاری به دشتی به باغی
ز یاد و خیال تو غافل نمانم


تو را از حریم دل خود نرانم نگیرد دلم را هراسی
نماند به لبهای من التماسی

برایم دعا کن

برایم دعا کن که بین من و تو جدایی نیافتد جدایی پس از آشنایی نیافتد



شکسته پر

در آتشم از برق نگاهی بنشاندی نشستی در خلوت شب های سیاهی بنشاندی ننشستی
گشتم چو غباری که به دامان تو یک دم بنشینم
چون خاک رهم بر سر راهی بنشاندی ننشستی

تا رشته ی امید و قرارم نگسستی ننشستی
تا در به رخ عاشق دلداده نبستی ننشستی
دیدی که به بال و پر عشق تو پریدم ز سر شوق
تا بال و پر عشق و امیدم نشکستی ننشستی

از عالم به در منم، بی خبر منم
شب ز کوی تو، رهگذر منم
بی تو من چه سازم

آه بی اثر منم، چون شرر منم
شام تیره دل، بی سحر منم
بی تو من چه سازم

با من همسفر تویی، همسفر تویی
من شکسته پر، بال و پر تویی تو
هر دم در نظر تویی، در نظر تویی
گر چه از دلم، بی خبر تویی تو

با آتش آتشکده ی دل چه بسازم
با این همه سوز دل غافل چه بسازم
دل را نه قراری نه نویدی نه شکیبی
جان را نه پناهی نه امیدی نه نصیبی

دیدی که به بال و پر عشق تو پریدم ز سر شوق
تا بال و پر عشق و امیدم نشکستی ننشستی



مکن فراموشم

بیژن ترقی

مرا تو جانی چو مهر تابانی
به شام تارم ستاره بارانی
طلوع صبحی فروغ ایمانی
مرا که همچون خزان غمگینم
نشاط جانی بهار خندانی
به یاد چشمت چو جام می در جوشم
چو گل صبویی نهاده ای بر دوشم
به یاد رویت ندیده می سرمستم
در آرزویت نخورده می مدهوشم
شب از تو دور از تو چو شمع خاموشم
اگر دلی داری مکن فراموشم
صبوی صبرم تهی ز می شد زمان گذشت و زمانه طی شد
مبین که دور از تو غمی به جان دارم دلی جوان دارم
اگر از پا نشستم من از این عمر پُر از محنت
اگر طرفی نبستم من تویی همرازم،تویی غمخوارم
دلی گر مبتلا دارم به دل گر شکوه ها دارم،چه غم دارم تو را دارم
تویی دم سازم ،تویی غمخوارم
مرا همدردی ،مرا همراهی،مرا دلجویی،مرا دلخواهی



نگاه گویا

تورج نگهبان


سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی

شب به یاد تو گذشت و سپیده ی سحر دمیده
چَشم من بوده به راهت دمی نخفته تا سپیده
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی

دمی با من، نمانده می گذری
به سوز دل، نشانده می گذری
نگاهم را نمی دیدی که موج آرزوها بود
اگر رازم نپرسیدی نگاه من که گویا بود
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی
شب به یاد تو گذشت و سپیده ی سحر دمیده
چَشم من بوده به راهت دمی نخفته تا سپیده


سوزان شرری ز نگه زده ای تو به جان
سوزان شرری ز نگه زده ای تو به جان
دیگر شده این دل من همه سوز نهان


همره دل رفته ای از آشیانم نازنینا خدا نگهدار
همچو امید از برِ من رفته ای عشق آفرینا خدا نگهدار
همره دل رفته ای از آشیانم نازنینا خدا نگهدار
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی
شب به یاد تو گذشت و سپیده ی سحر دمیده
چَشم من بوده به راهت دمی نخفته تا سپیده
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی



هرگزهرگز

هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم
خدا خدا خدایا اگر به کام من جهان نگردانی جهان بسوزانم
اگر خدا خدایا مرا بگریانی من آسمانت را زغم بگریانم


منم که در دل ز نامرادی فسانه ها دارم
منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم
هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم
تو بیا فروغ آرزوها که رنج جستجو را پایان تویی


توبیا که بی تو آه سردم که بی تو موج دردم درمان تویی

منم که در دل ز نامرادی فسانه ها دارم
منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم


هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم
تو بیا فروغ آرزوها که رنج جستجو را پایان تویی
توبیا که بی تو آه سردم که بی تو موج دردم درمان تویی


منم که در دل ز نامرادی فسانه ها دارم
منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم
هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم



به میخانه بیا

بیژن ترقی


تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا
ز سرِ مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا

به خلوت شب بی سحرم
دمی به عالمِ بی خبرم
خنده به لب، خون بر دل، چو پیمانه بیا چو پیمانه بیا
به خلوت شب بی سحرم
دمی به عالمِ بی خبرم
خنده به لب، خون بر دل، چو پیمانه بیا چو پیمانه بیا

مست از غم عشقم تنها بِنِشَستَم
افتاده ز مستی پیمانه ز دستم
زبان به سخن بُگشاده دلم
در آتشِ می افتاده دلم
ز جان به غمت تن داده دلم

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا
ز سرِ مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا

بازا تا که مگر یک نفس به دادم بِرِسی
بر افسرده دلان جان دهد دمِ همنفسی
جان دهد دمِ همنفسی
بازا تا که مگر یک نفس به دادم بِرِسی
بر افسرده دلان جان دهد دمِ همنفسی
جان دهد دمِ همنفسی

گاهی تو پنهانی چون مستی در صَهبا
گاهی هم پیدایی همچون می در مینا
ای آرام دلم
من در دام دلم
حیرانم به کار دل
بازا غمگسار دل
حیرانم به کار دل
بازا غمگسار دل

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا
ز سرِ مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا



چه سازم به این دل

شهرآشوب

چه سازم به این دل که دیوانه سامان ندارد

ز درمان چه حاصل که این خسته درمان ندارد

بی نصیبی ای دل ز وصل خوبان فتاده در دام بلا

خوش فتاده ای دل پریشان در آتش عشق و وفا

ای که ز سوز دلم خبر داری و دانی ندارد گناهی

خسته دلم من از این دل خسته نالان چه خواهی

من به نیازم تو همه نازی با دل تنگم چه سازم که نسازی

از دل زارم توآگه بودی آگه از دل تو ای مه بودی

آه که دیگر نباشد نشانی از وفای تو عشق و جوانی

وه که از جفایت دگر مستی و جوانی رفته ز یادم

وه که فتنه هایت دگر چون گل خزانی داده به بادم

کرده ام خطا گر من از وفا دل به تو دادم



عاشق مشو


 یاری چون ز تو دل ببرد یا تو دهی دل خود به کسی


 میدانی چه به ما گذرد در غم روی تو هر نفسی


 چون که کند او به تو پیمان شکنی میشوی آگه ز وفای چو منی


 گر بنشیند به کنار دگری خون خوری و تو همچو من دم نزنی


خواهم که تو را عاشق و دیوانه ببینم


 در شهر جنون شهره و افسانه ببینم


 از درد جدایی روزی که چون من بگذری از عقل و سلامت


 دیگر ز نگاهت بر ساغر عشقم نزنی سنگ ملامت



خوش است خلوت

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد



ساقی

 ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن

با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را

محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی

کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی

از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه

تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را

محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن

با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن
سرمست و شیدایم کن ...



مست رویا

ابوالحسن ورزی

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و  آروز از چهره دل شسته بود
عکش شیدایی در آن آیینه سیما نبود

لب همان لب بود،اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیده ام آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود

در لب لرزان من فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زآن عشق جان فرسا نبود



زندگانی

اسماعیل نواب صفا


زندگانی ها جدا از شادِمانی ها نَیرزد
بی تو ای دنیای شادی، زندگانی ها نیرزد
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره



زندگانی ها جدا از شادِمانی ها نَیرزد
بی تو ای دنیای شادی، زندگانی ها نیرزد
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره



دل و جان و سر و زر را همه در پای تو ریزم
نَبُوَد طاقت دوری نَبُوَد تاب گریزم
دل و جان و سر و زر را همه در پای تو ریزم


نَبُوَد طاقت دوری نَبُوَد تاب گریزم
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره


قصه ی ناخوانده منم
جام تهی مانده منم
قصه ی ناخوانده منم
جام تهی مانده منم


اگر پس از من رِسَد به گوشَت ترانه ی من
بدان که عشقی نبوده جز تو بهانه ی من
اگر پس از من رِسَد به گوشَت ترانه ی من
بدان که عشقی نبوده جز تو بهانه ی من


شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره



دلم گرفته

هما میرافشار

نشسته ام من و ، شکسته های دل ، شکسته و رسوا ، غریبم و تنها
خدا خدا دلم گرفته ، دلم گرفته


جهان پُر از غمه ، یه دشت ماتمه ، برای زندونه
شراره های غم ، درون سینه ام ، یه عمره مهمونه
جهان پُر از غمه ، یه دشت ماتمه ، برای زندونه
شراره های غم ، درون سینه ام ، یه عمره مهمونه
هی ای خدا ببین ، ببین آبرویم دگر ز غم ، شکسته در گلوم


رها کن از مستی ، دلی که بشکستی
شکسته دل صدا نداره ، صدا نداره
دلی که خاموشه ، دگر نمی جوشه ،
درین جهان بها نداره بها نداره
نه شوق و تمنّایی ، نه حسرت فردایی
که دگر ز جهان دلم گرفته ، دلم گرفته


رها کن از مستی ، دلی که بشکستی
شکسته دل صدا نداره ، صدا نداره
دلی که خاموشه ، دگر نمی جوشه ،
درین جهان بها نداره بها نداره


نشسته ام من و ، شکسته های دل ، شکسته و رسوا ، غریبم و تنها
خدا خدا دلم گرفته ، دلم گرفته



بازا


بخت بیدار منی حُسن گلزار منی
منم که رام تواَم اسیر دام تواَم

ای روی تو بهشت من
عشق تو سرنوشت من
بازا بازا
بازا بازا


تو گل زیبای منی، مه من مینای منی
به خدا ای ماه دَرَخشان روشنی شب های منی
سحر امید منی، مه من خورشید منی
به خدا ای جلوه ی هستی زندگی جاوید منی

ای دل، نور تو کو، ای جان، شور تو کو
ای مه، مهــر و وفای تو کجا شد
بی آن سلسله مو، با من قصه مگو
دل خواهان فنا شد، چه به جا شد

بی شکیب و دلداده منم، بی نصیب و آزاده منم
چون بی دلارامم، بی صبر و آرامم
باشد چون افسانه، آغاز و انجامم


تو گل زیبای منی، مه من مینای منی
به خدا ای ماه دَرَخشان روشنی شب های منی
سحر امید منی، مه من خورشید منی
به خدا ای جلوه ی هستی زندگی جاوید منی
بازا بازا
بازا بازا



دیدی که رسوا شد دلم

رهی معیری


دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
                                    دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل                                
                        بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی               بر زلف او عاشق شدم
                                                            عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
                        غافل شود از یاد من                       قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
                        وز رشته ی گیسوی خود
                                                بازم رهاند
                  
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم                     
در پیش بی دردان
                        چرا
                                    فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل             با یار صاحب دل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد            فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او
                        مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او
                        در کوی جان منزل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد            فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم
                        از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون
                        امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم



وعده وصال

نزاری قهستانی

نظر آن داده بودی که شبی به خلوت آئی
بگذشت روزگاری و نیامدی کجائی

تو وصال وعده کردی و دلی که بود ما را
به امید در تو بستیم و دری نمیگشائی

وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم
که دل من از تو می داد نشان آشنائی

به خرابه فقیران نفسی درآی روزی
بنشین حکایتی کن که حیات می فزائی

به خلاف دوستانی تو به کام دشمنانی
که به حسن بی نظیری که به عهد بی وفائی

کم از آنکه آشنائی به سلام ما فرستی
وگرت مجال آن نیست که خویشتن بیائی



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۳
aziz ghezel

🔹آمستردام
وجه تسمیه این شهر قرار داشتن آن در کنار سدی بر روی رودخانه آمستل است.


🔸پراگ
نام این شهر برگرفته از کلمه Prah به معنی «سریع» است.

🔹وین
نام این شهر ریشه در کلمه windo به معنی «زیبا» یا «روشن» دارد.

🔸ورشو
نام شهر ورشو متعلق به Warsz، برنده جایزه نوبل و بنیان‌گذار این شهر است.

🔹بروکسل
برگرفته از ترکیب کلمه‌های broek به معنی «مرداب» و zele به مفهوم «تصفیه» است.

🔸فلورانس
ریشه نام این شهر زیبا از کلمه لاتین florens به معنی «شکوفه‌دادن» گرفته شده است.


🔹ونیز
نام شهر ونیز برگرفته از کلمه‌ای با ریشه هند و اروپایی (کلمه wen) به معنی «عشق» است.

🔸استانبول
نام پایتخت فرهنگی کشور ترکیه نیز از زبان یونانی به معنی «داخل شهر» گرفته شده است.

🔹کی‌یف
وجه تسمیه این شهر برگرفته از نام بنیان‌گذار آن، Kyi است.

🔸ونکوور
این شهر به نام جورج ونکوور، ناخدای نیروی سلطنتی بریتانیا، نام‌گذاری شده است.

🔹تورنتو
نام این شهر از زبان سرخپوستی ایراکوا گرفته شده و به معنی جایی است که درختان در آب قرار دارند.

🔸نیویورک
یکی از بزرگترین و معروف‌ترین شهرها آمریکا که در سال ۱۶۶۴ به افتخار «دوک انگلیسی یورک» نام‌گذاری شده است.

🔹بوینس‌ آیرس
کلمه‌ای اسپانیایی که به معنی «هوای خوب» یا «باد ملایم» است.

🔸لس‌ آنجلس
این کلمه ریشه اسپانیایی داشته و به معنی «شهر فرشتگان» است.

🔹لاس‌ وگاس
یکی از نام‌های برگرفته از زبان اسپانیایی که به معنی «چمن‌زار» است.


🔸پترا
برگرفته از کلمه petros که به معنی «سنگ» یا «صخره» است.

🔹شانگهای
نام این شهر از دو بخش تشکیل شده که بخش اول shang به معنی «بالا» و بخش دوم hai به مفهوم «دریا» است.

🔸دبی
برگرفته از کلمه dibba به معنی «اقاقیا» است.

🔹پکن (بیجینگ)
نام این شهر متشکل از دو بخش bei به معنی «شمال» و jing به معنی «پایتخت» است.

🔸هنگ کنگ
نامی دو بخشی که در آن hong به مفهوم «خوشبو» و kong به معنی «معطر» است.


🔹ریاض
نام پایتخت عربستان برگرفته از کلمه Rawadah به معنی «باغ‌ها» یا «چمن‌زارها» است.

🔸توکیو
To به معنی «شرق» و Kyo به معنی «پایتخت» است.

🔹سنگاپور
کلمه Singa به معنی «شیر» و pura به معنی «شهر» است.

🔸سئول
سئول، نام پایتخت کره‌جنوبی، در زبان کره‌ای به معنی «شهر پایتخت» است.

🔹بانکوک
نام این شهر آسیایی از دو بخش bang به معنی «روستایی بر روی نهر» و ko به معنی «جزیره» تشکیل شده است.

🔸کوالالامپور
محل تلاقی دو رودخانه Klang و Gombak که نقطه اتصالی گل‌آلود را ایجاد می‌کند.

🔹ابوظبی
نام این شهر خاورمیانه به معنی «پدر غزال» است.
 
🔸 پوکت
این نام برگرفته از کلمه bukti به معنی «تپه» است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۴
aziz ghezel


روایت است از انس ابن مالک که روزی حضرت محمد (صلی الله علیه وسلم) در مسجد نشسته بود و ناگاه مردی از عرب وارد شد بر آن حضرت سلام کرد حضرت جوابش دادند و فرمود :از کجا می آیی؟
عرض کرد: از راه دور می آیم و سوال چندی از شما داشتم و جواب  آن را از شما می خواهم
 
حضرت فرمودند :بپرس تا جواب بشنوی؛
 
۱- عرض کرد: می خواهم داناترین مردم باشم   پیامبر اکرم(صلی الله غلیه وسلم) فرمود: از خدا بترس
 
۲- عرض کرد می خواهم از خالصان درگاه خدا باشم   پیامبر اکرم(صلی الله علیه وسلم) فرمود: شب و روز قرآن بخوان
 
۳- عرض کرد می خواهم همیشه دل من روشن باشد       فرمود: که مرگ من را فرموش مکن
 
۴- عرض کرد می خواهم همیشه در رحمت حق باشم       فرمود: با خلق خدا نیکی کن
 
۵- عرض کرد می خواهم از دشمن به من آفتی نرسد          فرمود: توکل به خدا کن
 
۶- عرض کرد می خواهم در چشم مردم خوار نباشم            فرمود: پرهیز کار باش
 
۷- عرض کرد می خواهم عمر من طولانی باشد          فرمود: صله رحم کن
 
۸- عرض کرد می خواهم روزی من وسیع گردد            فرمود:همیشه با وضو باش
 
۹- عرض کرد می خواهم به آتش دوزخ نسوزم            فرمود: که چشم و زبان خود را ببند
 
۱۰- عرض کرد می خواهم بدانم گناهانم به چه چیز ریخته می شود         فرمود:به تضرع و توبه با حال بیچارگی
 
۱۱- عرض کرد می خواهم سنگین ترین مردم باشم           فرمود: از کسی چیزی مخواه
 
۱۲- عرض کرد می خواهم پرده عصمتم دریده نشود          فرمود: پرده کس را ندرید
 
۱۳- عرض کرد می خواهم که گورم تنگ نباشد            فرمود: که مداومت کن به قرائت سوره تبارک
 
۱۴- عرض کرد می خواهم مال من بسیار شود  فرمود: که مداومت کن به قرائت سوره واقعه هر شب
 
۱۵- عرض کرد می خواهم فردای قیامت ایمن باشم  فرمود: میان شام و خفتن به ذکر خدا مشغول باش
 
۱۶- عرض کرد می خواهم خدای تعالی را در وقت نماز حاضر یابم   فرمود:در وقت ساختن وضو دقت کن
 
۱۷- عرض کرد می خواهم از خالصان باشم   فرمود:در کارها راستی و درستی پیشه کن
 
۱۸- عرض کرد می خواهم در نامه عمل من گناه نباشد و همیشه خیر و خوبی باشد
 
فرمود: به پدر و مادر نیکی کن
 
۱۹- عرض کرد می خواهم برای من عذاب قبر نباشد
 
فرمود:جامه خود را پاک نگهدار(استنجا و حرام وحلال بودن لباس دقت کردن است

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۴
aziz ghezel


شخصی از حضرت ابراهیم ادهم(ره) که یک عالم واولیای بزرگ و بنامی بود سوال کرد: می خواهم فقط کارهای گناه انجام دهم ولی هیچ گناهی برایم نوشته نشود و وارد بهشت بشوم.
حضرت ابراهیم ادهم فکرکرد می خواست جوابی دهد که همراه با نصیحت باشد. واین گونه پاسخ داد: اگر می خواهی گناه کنی ودراعمالت ثبت نشود پس قبل از انجام هر گناهی از روزی که خداوند به تو داده نخور. آن شخص گفت : چطور می شود همه رزق وروزی از خداست ممکن نیست غیر از روزی خدا چیز دیگری خورد. (یا رزّاقُ یاالله {ای روزی دهنده ، ای خداوند} ). حضرت ابراهیم ادهم(ره) فرمود:پس کار دیگری بکن ، اگر خواستی گناهی انجام دهی جایی برو که خداوند تو را نبیند. شخص گفت:خداوند به کل عالم آگاه است ومحال است جایی رفت که خداوند نبیند.(یا بصیرُ یاالله) حضرت ابراهیم ادهم فرمود :اگر این ها هم نمی شود پس هر وقت خواستی گناهی انجام دهی ازمُلک خداوند خارج شو، هرگناهی که خواستی انجام بده. بیرون از ملک خداوند گناه بکن تا گناهت نوشته نشود. آن شخص گفت :خداوند مالک تمام آسمان ها و زمین است.(یا مالِکَ المُلکِ یاالله) حضرت ابراهیم ادهم فرمود : گناه بکن ولی وقتی که عزرائیل خواست جانت را بگیرد با او مبارزه کن و اجازه نده که جانت رابگیرد. آن شخص گفت:مگر می شود ازمرگ فرار کرد. ممکن نیست. حضرت ابراهیم ادهم فرمود:پس نمی توانی از مرگ فرار کنی ،وقتی که فوت کردی وداخل قبر شدی؛ نکیر منکر در مورد اعمالت سوال خواهندکرد،تو جوابشان را نده وآن دو فرشته را از قبرت بیرون کن. شخص گفت :آن هم ممکن نیست. حضرت ابراهیم ادهم فرمود: هر وقت خواستند به جهنم ببرند اجازه نده که تو را به جهنم ببرند و فرار کن. آن شخص فهمید، دانست که هر کاری که انجام شود حتی به اندازه یک ذره نزد خداوند متعال آشکار است و با انجام کارهای خلاف دستورخداون دمتعال نمی توان وارد بهشت شد. دوباره پیش خداوند متعال برمی گردیم وهرکاری که انجام دهیم در نزد خداوند باید پاسخ گو باشیم



در زمان حضرت عیسی، زنی بود با خدا و پرهیزگار. وقت نماز که فرا می رسید هر کاری را رها می کرد و مشغول نماز می شد. روزی مشغول پختن نان بود که وقت نماز فرا رسید. این زن دست از نان پختن کشید ومشغول نماز شد. چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت. ای زن! تا تو از نمازفارغ شوی همه نان های تو می سوزند. زن در دل خود جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد، بهتر است تا این که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و مورد عذاب خدا قرار بگیرم. شیطان بار دیگر وسوسه کرد که: ای زن! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت. زن در دل جواب داد: اگرخدا مقدر کرده است که من در حال نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضای خدا راضیم و نماز خود را رها نمی کنم. اگر خدا بخواهد او را از سوختن نجات می دهد. در این حال شوهر زن از راه رسید، زن را دید که مشغول نماز است و تنور هم روشن می باشد. درون تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته است و فرزندش را دید که درون تنور در میان آتش بازی می کند و به قدرت خدا آتش در او اثر نداشت. وقتی زن از نماز فارغ شد دست او را گرفت و نزدیک تنور آورد و گفت: داخل تنور را نگاه کن. زن دید که فرزندش سالم و نان ها پخته شده اند. زن فورا سجده شکر به جای آورد و خدا را سپاسگذاری نمود. شوهر فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسی برد و داستان را برای ایشان تعریف نمود. حضرت عیسی به او فرمود: ای مرد! برو و از همسرت بپرس چه کار مهمی کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته است؟ این زن کارهای پیامبران را می کند. مرد پیش همسرش برگشت و از او سوال کرد. زن در جواب گفت: من با خدای خود عهد کرده ام تا زنده ام چند عمل نیک را انجام دهم:  عهد کر ده ام همیشه نماز خود را در اول وقت می خوانم. اگر کسی به من ستم کرد و مرادشنام داد کینه او را در دل نگیرم، و او را به خداواگذارم. هیچ وقت گدا را از در خانه ام مایوس بر نگردانم. در کارهای خود به قضای خدا راضی باشم. همیشه کار آخرت را بر دنیا مقدم بدارم.




روزى جنی داخل بدن زنی شد و به مدت یک روز وی را دچار صرع نمود ، برادرانش نیز نزد شیخ عالمی رفتند تا بر خواهرشان قرآن بخواند، 
هنگامی که شیخ وضعیت زن را دید به آن ها گفت: لازمست تا مدت طولانی بر وی قرآن بخوانیم! آن ها نیز به شیخ گفتند: هرچقدر که خواستی بر او قرآن بخوان مهم آنست که آن جن از بدن او خارج شود و از صرع خلاصی یابد.. پس شیخ نیز شروع به خواندن فاتحه نمود، سپس بر وی بقره خواند، بعد با جن سخن گفت که از بدن زن خارج شود، جن نیز با شیخ به سخن افتاد و به وی گفت: به خدا سوگند هرگز از او خارج نمی شوم تو هم هرچه دلت خواست انجام بده. ظاهرا او جن سرکشی از میان شیاطین یاغی بود و او رئیس و بزرگ آن ها بود شیخ نیز به او گفت: ولی به اذن الله به زودی تو را خارج خواهم ساخت، و شیخ به قرائت قرآن ادامه داد.. هنگامی که به سوره ی “صافات” رسید و آیه ی «وحفظاً من کل شیطان مارد» را قرائت کرد، یعنی: آن‌ را از هر شیطان‌ سرکشی‌ محفوظ داشتیم. جن دچار زجر و عذاب شد و گفت: از این آیه صرف نظر کن!! شیخ به او گفت: از آن صرف نظر نخواهم کرد تا زمانی که از آن زن خارج شوی، و برای او مشخص که از کجا خارج شود.. هنگامی که آن جن سرکش اصرار شیخ را دید به وی گفت: از او خارج می شوم ولی به یک شرط، شیخ گفت چه شرطی؟ گفت به شرطی که اگر بیرون آمدم این بار داخل بدن تو شوم.. شیخ گفت: بسیار خوب من با این شرط موافق هستم.. شیخ ازنفس خود مطمئن بود زیرا او خود را با اذکارشرعی مصون ومسلح کرده بود،، پس جن نیز قبول کرد که خارج شود وهنگامی که خارج شد و خواست وارد بدن شیخ گردد به گریه افتاد و به شیخ گفت من نمی توانم داخل تو گردم، شیخ پرسید: چرا نمی توانی؟ گفت: من در اطراف تو حفاظ محکمی دیدم که توانایی نفوذ به آن را ندارم، زیرا تو صد مرتبه این ذکر را خوانده ای که: <<لا إله إلا الله وحده لا شریک له ، له الملک وله الحمد ، وهو على کل شیء قدیر» و این ذکر تو را از ما حفظ می کند..! حال ببین ای برادر و خواهرم که آن جن چه گفت، و حقیقتا ما آن را راست شمردیم درحالی که او کذاب، و این گفته ی آن جن نبود، بلکه فرموده ی پیامبرمان محمد صلی الله علیه وسلم است، و بدانید که هرکس صد مرتبه این ذکر رابخواند، تنها از جن و شیاطین محفوظ نخواهد بود للکه علاوه بر آن پنج مزیت دیگر نیز خواهد داشت که هریک از آن ها از دیگری بزرگتراست!.. رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند
«من قال لا إله إلا الله وحده لا شریک له ،
له الملک وله الحمد وهو على کل شیء قدیر .
فی یوم مائه مره ، کانت له عدل عشر رقاب ،
وکتبت له مائه حسنه ، ومحیت عنه مائه سیئه ،
وکانت له حرزا من الشیطان یومه ذلک حتى یمسی ، ولم یأت أحد بأفضل مما جاءبه إلا رجل عمل أکثر منه» بخاری ومسلم و ابن حبان. یعنی: «هرکس در هر روز صدبار این دعا را بخواند: لا إله إلا الله وحده لا شریک له ، له الملک وله الحمد وهو على کل شیء قدیر:
هیچ معبودی جز الله نیست که تنها و بی‌شریک است، پادشاهی و حمد و ستایش سزاواراوست
و او بر هر چیزی و هر کاری تواناست»،
برای او ثوابی معادل ثواب آزاد کردن ده برده خواهد رسید وبرای او صد کار نیک نوشته و صد گناه از او پاک می‌گردد وآن روز تا غروب از شر شیطان محفوظ و در امان است، و هیچ کس کاری بهتر از آن نکرده، مگر آن کس که بیشتر از او عمل کرده باشد



یک نظامی امریکایی که درپی یک وعده ی افطار رمضان اسلام آورده اکنون آرزوی حج خانه ی  خدا را دارد.دعوت «مایک کلپاتریک» نظامی آمریکایی بر سر سفره ی افطار رمضان باعث گرایش وی به اسلام شد.
مایک می گوید: دعوت دوست فلسطینی مسلمان خود را در یکی از دانشگاه های آمریکا پذیرفتم ونمی دانستم این دعوت که در افطار یکی از روزهای ماه رمضان برسرسفره ی افطاری تشکیل شده از نان وقهوه وچای بود، آغاز هدایتم به دین مبین اسلام خواهد بود.روزها طبق معمول سپری می شد تا این که روزی به محض اینکه صدای اذان عشاء بلند شد ضربان قلبم افزایش پیدا کرد و احساس کردم یه چیزی گلویم را می فشارد و اندوه شدیدی در دلم پدیدار گشته است. ابتدا فکر کردم فشار خونم بالا رفته است. این حالت ها آنقدر طول کشید که دیگر داشتم نگران می شدم تا جایی که قادر نبودم حتی بخوابم.
در عصر روز بعد احساس کردم نیرویی مرا به سمت یکی از مساجد می کشاند وهرچه خودم را قانع می کردم که آنجا جای تو نیست باز دلم کشش خاصی داشت. تااینکه دوستم متوجه این مساله شد وآن را با امام مسجد در میان گذاشت. امام از من پرسید آیا می دانی اذان چه می گوید؟ گفتم نه. گفت: فردا عصر دوباره بیا. من هم رفتم.عشق خاصی به شنیدن آیات قرآن دارد و هنگامی که آن را شنیده بود دوباره همان حالات پیشین بر او عارض شده بود و بلکه خیلی شدیدتر تا جایی که اشکش را درآورده و وی از ته دل گریسته است.
او ادامه می دهد: پس از اتمام نماز امام نزد من آمد ودر مورد اسلام برایم سخن گفت وآنقدر شگفتی اسلام برمن تاثیر گذاشته بود که چاره ای جز گفتن کلمه ی طیبه ی «أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله» نداشتم، وخداوند با این دین عزیز سینه ام را فراخ نمود با هدایت کردنم به من لطف نمود ومرا نجات داد ومن هم اسلامم را اعلام کردم ونام خودم را (عبدالصبور) گذاشتم.
او می گوید: عاشق صوت قاریان قرآن است و اکنون که خداوند حج را نصیب او نموده بسیار خوشحال است وهم اکنون به دلیل ازدحام زیاد خانه ی کعبه پاهایش آسیب دیده است که در کنار چشمه ی زمزم یک شیخ با ریختن آب بر روی پاهایش برای وی دعا خوانده است و پس از چند قدمی پاهایش شفا یافته است .
او که عاشق مکه است دوست دارد بازهم به حج مشرف شود و به درگاه خدا راز ونیاز کند.عبدالصبور از زمان اسلام آوردنش در انتشار دین اسلام بسیار تلاش نموده و سعی در زدون خرافات و بدعت هایی دارد که دین اسلام را به خطر می اندازد.او صفحات خود در شبکه های اجتماعی را پر از مطالب اسلامی و دینی کرده ومصاحبه هایی که با مسلمانان داشته را دردنیای مجازی منتشر ساخته است.



شخصی در مصر در کنار مسجدی زندگی می کرد،بطور مرتب اذان می دادونمازها را با جماعت می خواند وآثار عبادت وبندگی بر سیمایش نمایان بود،ناگهان یک روز که قصد اذان را داشت وبه بالای مناره ی مسجد رفت،نگاهش بر دختر مسیحی افتاد ویکهو فریفته ودلداده ی  وی گردید،از همان لحظه اذان دادن را ترک کرد وبه منزل دختر رفت دختر وقتی وی را دید گفت چه شده ؟چرا به اینجا آمده ای؟در پاسخ گفت :آمده ام تا تو را از آن خودم قرار دهم ،حسن وزیباروئی تو مرا مدهوش نموده وعقل مرا از بین برده ،دختر گفت :هرگز آن کاری که موجب رسوائی وتهمت گردد من آن را انجام نمی دهم ،آن شخص گفت می خواهم باتو نکاح کنم ،دختر گفت چگونه امکان دارد تو مسلمان هستی ومن     مسیحی،حالآنکه خانواده ی من بر این امر راضی نمی گردند،
آن شخص گفت می خواهم مسیحی بشوم چنانچه بخاطر نکاح با آن دختر مسیحی (نعوذ بالله من ذالک) آیین مسیحیت را پذیرفت،اما هنوز به آرزوی قلبی اش نرسیده بود که یک روز بخاطر کاری بالای سقف منزل رفت واز همان بالا به پایین افتاد وهلاک گردید.



ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ
ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺧﻮﺭﺩ.
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ
ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ
ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ.
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.



لقمان حکیم گفت:

من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از "محبت" نیست!
کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
"مقدار دارو را افزایش بده! "
 ِ
جواب سلام را باسلام بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بی مهری را با محبت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب خشم را به صبوری،
جواب سرد را به گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب پشت کار را با تشویق،
جواب بی ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دل مرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش،
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابی بدهی،
یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو باز گردد



خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.

یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!



کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .



قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کاره‌ی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایره‌ی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف می‌زد.

یک بار کارگر مقنی قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا خشکش زد. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار.  خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاک‌ها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخ‌زده‌ی چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته  و یک‌نفره کنده بودش.

بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمی‌زد. لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد . می‌خواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. همه می‌دانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بی‌شناسنامه. اما قاسم بی‌شرف کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرف‌شان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.



بازرگانی پیش از رفتن به سفری دور و دراز با  همسرش خداحافظی کرد.

همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیه ای ارزشمندی برایم نیاوردی.

بازرگان جواب داد: امان از دست شما زنهای نا سپاس! هر چه که من به تو داده ام ارزش سالها کار داشته است. چه چیز دیگر می توانم به تو بدهم؟

زن گفت: چیزی که به زیبایی خود من باشد.

سفر مرد 2 سال طول کشید و زن منتظر هدیه اش بود.

عاقبت شوهرش از سفر بازگشت و گفت: بالاخره چیزی پیدا کردم که به زیبایی توست. البته بر ناسپاسی تو گریستم اما به این نتیجه رسیدم که آن چیزی که تو خواسته بودی برایت بیاورم. همه این مدت در این فکر بودم که هدیه ای به زیبایی تو وجود ندارد
 اما بالاخره پیدا کردم ... و آینه ای به دست همسرش داد



ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟

گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:

1. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
2. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!

3. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!

4. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!

5. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!

ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۲
aziz ghezel


۱ – کودکان فنلاندی از سن ۷ سالگی به مدرسه می روند.

۲ – در مقایسه با دیگر سیستم های آموزشی، در فنلاند دانش آموزان تا زمانی که وارد سنین نوجوانی شوند، به ندرت امتحان پس داده یا اینکه در خانه تکلیف انجام می دهند.

۳ – در شش سال اول تحصیل، هیچ گونه سنجشی از کودکان به عمل نمی آید.

۴ – تنها یک امتحان استاندارد اجباری در فنلاند وجود دارد، که وقتی بچه ها به سن ۱۶ سالگی برسند از آنها گرفته می شود.

۵ – تمامی کودکان، چه باهوش باشند چه نباشند، در کلاس های درسی مشابه می نشینند.

۶ – فنلاند در حدود ۳۰ درصد کمتر از ایالات متحده برای هر دانش آموز هزینه می کند.

۷ – در ۹ سال اول آموزش، به ۳۰ درصد کودکان اضافه تر از حد معمول کمک می شود.

۸ – ۶۶ درصد دانش آموزان به کالج می روند (بالاترین نرخ در کل اروپا).

۹ – تفاوت بین ضعیف ترین و قوی ترین دانش آموزان، کمترین میزان در کل جهان است.

۱۰ – کلاس های علمی به ۱۶ دانش آموز در هر کلاس محدود می شود تا همه آنها بتوانند آزمایش های عملی را اجرا کنند.

۱۱ – ۹۳ درصد فنلاندی ها از دبیرستان فارغ التحصیل می شوند.

۱۲ – ۴۳ درصد دانش آموزان دبیرستانی فنلاند به مدرسه های فنی حرفه ای می روند.

۱۳ – دانش آموزان مدارس ابتدایی ۷۵ دقیقه در روز را به عنوان زنگ تفریح در اختیار خود دارند.

۱۴ – معلمان فقط ۴ ساعت در روز را در کلاس های درس می گذرانند، و ۲ ساعت در هفته را به عنوان “پیشرفت حرفه ای” صرف می کنند.

۱۵ – در فنلاند به اندازه شهری بزرگ همچون نیویورک معلم وجود دارد، اما تعداد دانش آموزان در آن بسیار کمتر است. ۶۰۰ هزار دانش آموز در فنلاند در مقایسه با ۱٫۱ میلیون در نیویورک.

۱۶ – ۱۰۰% هزینه های مدارس توسط دولت تأمین می شود.

۱۷ – تمامی معلمان در فنلاند باید مدرک فوق لیسانس داشته باشند.

۱۸ – برنامه آموزشی کشوری فقط شامل خط مشی های کلی می شود.

۱۹ – معلمان از ۱۰% فارغ التحصیلان برتر انتخاب می شوند.

۲۰ – در سال ۲۰۱۰، تعداد ۶۶۰۰ داوطلب برای ۶۰۰ پست آموزشی در مدارس با یکدیگر رقابت کردند.

۲۱ – متوسط حقوق پایه برای یک معلم فنلاندی در سال ۲۰۰۸ حدود ۲۹ هزار یورو بود.

۲۲ – معلمان دبیرستانی با ۱۵ سال تجریه، ۱۰۲ درصد بیشتر از دیگر فارغ التحصیلان کالج درآمد کسب می کنند.

۲۳ – معلمان در فنلاند براساس سیستم “شایستگی پرداخت” پول دریافت نمی کنند.

۲۴ – در عمل، جایگاه اجتماعی معلمان در حد پزشکان و وکلا می باشد.

۲۵ – در سنجشی با استاندارد بین المللی در سال ۲۰۰۱، دانش آموزان فنلاندی در بخش های علوم، قرائت و ریاضی در صدر و یا رتبه های نزدیک به صدر قرار گرفتند. از آن سال به بعد، همیشه بالاترین رتبه ها را به خود اختصاص داده اند.

۲۶ – علی رغم وجود اختلاف هایی بین ایالات متحده و فنلاند، این کشور اروپایی از کشورهایی با جمعیت و تعداد نفوس برابر با خود بسیار سرتر است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۵
aziz ghezel


مطالعه واژگان ذهن شما را به شدت افزایش می دهد:
 وقتی مطالعه دارید و خصوصا کتابهای مورد علاقه و مفهومی را مطالعه می کنید، خودتان را با لغت های جدیدی مواجه می ببنید که در حالت عادی با آنها سر و کار ندارید.
مطالعه باعث ایجاد اعتماد به نفس می شود:
با مطالعه، آگاهی، دانش و تجربه ی شما در رابطه با مطالبی که می خوانید بیشتر می شود و راحتر به توان خود باور پیدا می کنید( غالب کتابهای خوب نتیجه تجربه است).
با مطالعه احساس ارزشمند بودن می کنید:
وقتی مطالعه هدفمند شما زیاد باشد ناخودآگاه دیگران برای دریافت پاسخ سوالات خود و یا گرفتن مشاوره  مجذوب شما می شوند. این باعث می شود که شما احساس بهتری نسبت به خود داشته باشید.
مطالعه تمرکز را افزایش می دهد:
مطالعه ی کتاب از قوای ذهنی بهره می برد. این باعث می شود که شما در بلند مدت روی آنچه مطالعه می کنید تمرکز کنید. برخلاف مجلات، مقالات اینترنتی یا ایمیل ها که ممکن است حاوی بسته های اطلاعاتی کوچکی باشند. کتاب ها تقریبا همه ی ماجرا را بیان و دارای محتوای غنی تری هستند. از آنجایی که شما برای مطالعه مجبورید تمرکز کنید، مانند ورزش کردن، تمرکز خود را ورزیده تر می کنید.
مطالعه کردن، مهارت های شما را می سازد:

برایان تریسی می گوید: یکی از راه هایی که بتوانید در زمینه ی مورد نظر خود خبره شوید این است که حداقل 100 کتاب درباره ی آن موضوع بخوانید. او می گوید اگر این کار را برای 5 سال ادامه دهید، به یک حرفه ای بین المللی تبدیل خواهید شد. با کمک اینترنت و بلاگ ها، شما قادر خواهید بود که این زمان را به 2 تا 3 سال کاهش دهید.

مطالعه مشارکت ذهنی جدید ایجاد می کند:
هر چه شما کتاب های بیشتری مطالعه می کنید، عمق و پهنه ی آگاهی شما گسترش پیدا می کند و قابلیت شما برای مشارکت با دیگران بیشتر می شود. اغلب در حین مطالعه ی یک کتاب برای دریافت پاسخ یک مشکل، پاسخ بسیاری مشکلات دیگر را نیز دریافت خواهید کرد.

مطالعه قوای استدلال شما را افزایش می دهد:
کتاب برای حرفه ای ها حاوی دلایلی در جهت یا برخلاف عملکردشان است.یک کتاب راهنمای ایجاد مشاغل بیان می کند که آزمایش یک ایده برای کسب سود قبل از اجرای کامل آن ایده، یک راهبرد عاقلانه است و با اجرای یک ایده بدون آزمایش کردن آن مخالف است. برای شما هم همینطور خواهد بود. یعنی وقتی زیاد مطالعه کنید، قادر خواهید بود با استفاده از دلایلی که دارید، انجام یا عدم انجام کاری را بررسی کنید و به نتیجه مطلوبی برسید.

مطالعه استرس را کاهش می دهد:

بسیاری از  مردم  تنها با خواندن کتاب آرام می شوند. تصور کنید که از محیط پر مشغله ی کار به خانه می آیید و تلویزیون را روشن می کنید و پای اخبار ( کاملا منفی و نا امید کننده رسانه ها) می نشینید. در واقع از محیط استرس کار به محیط استرس جنایت پا می گذارید. غیر از اخبار جنایت، تلویزیون مملو است از تصاویر متحرک سریع و سر و صداهای موسیقی های درآمیخته و ... که بر استرس انسان می افزایند. اگر شما واقعاً آرامش می خواهید تلویزیون و کامپیوتر و گوشی و تبلت را خاموش کنید و یک کتاب دستتان بگیرید و بخوانید.

مطالعه شما را تا حدودی از آسیب های دنیای دیجیتالی دور می کند:
اگر از زنگ های متنوع تلفن های همراه و شبکه های اجتماعی و کلا محیط دیجیتال کلافه و خسته شده اید یک کتاب خوب برای مطالعه پیدا و شروع به خواندن بکنید، آن وقت خود را غرق در مطالعه خواهید یافت و دیگر درگیر مسایل پیرامون نخواهید بود. هرچه بیشتر بخوانید بیشتر غرق در خواندن می شوید و کمتر به محیط دیجیتال توجه خواهید داشت.

مطالعه خلاقیت را افزایش می دهد:
با مطالعه ی کتب متنوع تخصصی ( مرتبط با رشته کاری خود) و غیر تخصصی( خصوصا در حوزه علوم انسانی)  و قرار دادن خود در معرض اطلاعات و دانش بیشتر، می توانید سطح خلاقیت خود را افزایش دهید. مغز شما می تواند مطالب کتاب های مختلف را برای دستیابی به راه حلی جدید برای حل یک مساله بصورت جالبی با هم ترکیب کند.

مطالعه این امکان را به شما می دهد که در رابطه با موضوعی صحبت کنید:
آیا تا به حال پیش آمده است که در بین دوستان یا فامیل و یا همسرتان حرفی برای گفتن نداشته باشید؟ این خیلی عذاب آور است. این شرایط ممکن است برای زوج های متاهل این دغدغه را به وجود آورد که زندگی زناشویی شان را در خطر ببینند. در صورتی که اگر شما کتاب های زیادی خوانده باشید، همیشه حرفی برای گفتن دارید. شما می توانید درباره ی مضامین ادبی که در رمانی خواندید صحبت کنید و یا اطلاعات علمی که از کتاب های علمی آموخته اید را بیان کنید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۱
aziz ghezel


ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید(بدلی) افتاد که قیمتش ده دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت: خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
ویکتوریا قبول کرد …
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت و ....!
پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست.
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"
هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست.
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"
چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد ، گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.
این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته .

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۵
aziz ghezel


حل جدول، سودوکو، پازل...؛ بیشتر ما از انجام این‌جور فعالیت‌ها لذت می‌بریم اما جز لذت، این بازی‌ها تحریک‌کننده مغز ما هم هستند.
وقتی 40 سالگی را رد می‌کنیم، می‌ترسیم که دچار ضعف حافظه و زوال عقل شویم. خیلی‌ها چون شنیده‌اند که  «جدول جلوی زوال عقل را می‌گیرد»،  شروع می‌کنند به حل جدول تا مغزشان جوان شود اما آیا این کار واقعا سودمند است؟
 محققان می‌گویند درست است که تحریک شدن مغز از پیر شدن آن جلوگیری کرده و سبب تولید نورون‌های جدید می‌شود اما برای جوان نگه‌داشتن مغز باید به مدت طولانی و مداوم آن را تحریک کنیم.
بهترین محرک های مغز
درس خواندن
مطالعه کردن
کارکردن است
لازم به توضیح است بازی‌هایی مثل سودوکو و حل جدول، حافظه کوتاه‌مدت ما را فعال می‌کنند؛ نه حافظه بلندمدت را. لذا مغز را باید بوسیله مقوله های دیگری از جمله موارد زیر نیز تحریک کرد:

ملاقات با آدم‌های گوناگون
مطالعه کتابهای غیر تخصصی
شرکت در همایش های مورد علاقه
دیدن تصاویر و شنیدن صداهای آرامبخش  
بحث و مذاکرات اثربخش با دیگران

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۰
aziz ghezel


به رقابت نیاز دارند

تا کنون فرد موفقی را ندیده‌ام که حسِ رقابت عمیقا در وجودش ریشه ندوانده باشد. موفقیت در اصل برخاسته از احساس نیاز به برنده شدن است. دلایل متفاوت‌اند اما هدف همواره بُرد است. انسان‌های موفق تشنه‌ کشف راه‌های خلاقانه‌ای هستند که آنها را در رقابت بالا می‌کشد و از این که با سرخوردگی نظاره‌گر باختن‌شان باشند، متنفرند. مردم معمولا این ویژگی را با اخلاق کاری اشتباه می‌گیرند. در اینجا منظور زیاد کار کردن نیست. رقابت‌طلبی شما را ترغیب می‌کند بیشتر از دیگر رقبای‌تان برای رسیدن به رویاهای‌تان کار کنید و راه‌های رسیدن به موفقیت را برای‌تان هموار می‌کند.

گذشته را رها می‌کنند

هر قدر هم موفق باشید، ماندن در گذشته یا پر رنگ کردن آخرین اشتباه‌تان از سرعت پیشرفت‌تان می‌کاهد. انسان‌های موفق در گذشته‌های‌شان متوقف نمی‌شوند. آنها درس‌های لازم‌ را از گذشته فرا می‌گیرند و با سرعت به سوی چالش‌های بزرگ‌تر حرکت می‌کنند.


برای پیشرفت انگیزه دارند


انسان‌های موفق همواره تلاش می‌کنند خود را اصلاح کنند. آنها سخت‌گیرترین منتقدانِ خود هستند. هیچ‌گاه از خودشان راضی نیستند و همیشه تلاش می‌کنند، بهتر باشند. بیشتر از هر کسِ دیگری مشتاقند بهترین باشند و برای تحقق اهداف خود انگیزه شفافی دارند.


 ضرورت بهبود روابط کاری را درک می کنند


یکی از رایج‌ترین ویژگی‌های انسان‌های موفق جدیت در روابط کاری است. می دانند و می فهمند که همه موفقیت‌ها بر پایه‌ ارتباطات انسانی موثر بنا شده‌اند و این ارتباطات باید به درستی پرورش یابند و تقویت و حفظ شوند.

در مواقع بحرانی متزلزل نمی‌شوند


یکی از مهم‌ترین معیارهای موفقیت پایداری در شرایط بحرانی و مدیریت موثر بحران است. انسان‌های موفق در شرایط بحرانی مسیر و هدف‌شان را گم نمی‌کنند و با این عمل به الگویی قابل اتکا برای اطرافیان‌شان تبدیل می‌شوند.


اعتبارشان را بین دیگران تقسیم می کنند


اگر لازم باشد، از اعتبار خود برای بالا بردن اعتبار همکار، دوست و یا همنوع خود استفاده می کنند.


مسئولیت‌پذیر هستند


حتی درخشان‌ترین موفقیت‌ها هم گاهی ناگریز دچار لغزش می‌شوند. پذیرفتن اشتباه ویژگی است ‌که  که نه‌ تنها اعتماد مردم را جلب می‌کند که به آنان نشان می‌دهد اشتباه چیزی نیست که پنهانش کنند یا بر گردن شخص دیگری بیندازند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۳۶
aziz ghezel