مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۴۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

 

چرا تهران پایتخت شد؟

 

 «تهران»، پیش از اسلام و بعد از آن، از‍ «ری » تبعیت داشته و « ری » از شهرهای بزرگ و معتبر مشرق زمین بوده است.

ثروت سرشار مردم ‍ «ری» زبانزد مردم آن روزگار بوده است. ‍نام « تهران» را در متون قدیم اسلامی در ترجمه احوال یکی از محدثین بزرگ به نام «محمد بن ابو عبداله حافظ تهرانی» می بینیم.این اثر مربوط به 1157 سال پیش است و این خود دلیل بر آن است که در آن روزگار دهکده ای به نام تهران وجود داشته و از آبادی های حومه ری به شمار می رفته است.

در متون قدیم از محلات عودلاجان و چال میدان و بازار و سنگلج به عنوان قدیمی ترین مناطق یاد شده است. مردم این دهکده مردمی سر سخت و باج نده و ستیزه جو بودند. همچنین تهران دوازده محله داشته و اهل هر محله با محله دیگر نزاع داشتند و به سلطان وقت خراج نمی دادند وخانه هایشان را نیز در زیر زمین می ساختند و این کار را برای جلو گیری از تهاجم شبانه و غارت سپاهیان می کردند و هرگاه خانه ها چنین نمی بود کسی آنجا باقی نمی ماند.

روزی که تهران پایتخت شد

تهران در گذشته از قراء ری بوده و ری که در تقاطع محورهای قم، خراسان، مازندران، قزوین، گیلان و ساوه واقع شده به سبب مرکزیت مهم سیاسی، بازرگانی، اداری و مذهبی از قدیم مورد نظر بوده و مدعیان همواره این مرکز سوق الجیشی را مورد تهاجم و حمله قرار می داده اند.

قریه تهران به واسطه برخورداری از مغاک ها و حفره های زیر زمینی و مواضع طبیعی فراوان و دشواری نفوذ در آنها پناهگاه خوبی برای دولتمردان و دیگر اشخاصی بوده که احتمالا مورد تعقیب مدعیان قرار داشته اند.

از سوی دیگر، کاروان های بزرگی که از محورهای مورد بحث عبور می کردند شکارهای سودمندی بودند و اغلب مورد حمله چپاول مردم بومی واقع می شدند. قریه تهران در واقع کانون چپاولگران و محل اختفای اموال مسروقه بود و این وضع تا زمان شاه طهماسب صفوی که قزوین را به عنوان پایتخت خود انتخاب نمود ادامه داشت.

به عبارتی دیگر تهران ترقی و حرکت سریع خود به سوی پیشرفت را از سال انتقال پایتخت به قزوین آغاز کردوشاه طهماسب صفوی به دلیل آنکه سید حمزه، جد اعلای صفویه در شهر ری و در جوار مرقد حضرت عبدالعظیم مدفون بود گاه به زیارت می رفت. او با افزایش رفت و آمدهایش دستور داد پیرامون آن باروی محکمی برای وی بسازند.

همچنین دستور داد بناهای جدید بسازند که درسال 971 ه- ق با ایجاد 114 برج (به تعداد سوره های قرآن) در تهران آغاز شد و وی دستور داد در زیر هر برج یکی از سوره های قرآن را دفن کنند. حصاری که دور تهران کشیده شد شش هزار قدم طول داشت و برای ساختمان آن و برج هایش از دو نقطه خاکبرداری کردند که بعد ها یکی از دو محل به "چاله میدان" و دیگری به "چاله حصار" معروف شد.

پس از انقراض صفویه، نادر شاه افشار در سال 1154 ه- ق تهران را به رسم تیول به پسر خود رضا قلی داد و پس از افشاریه، کریم خان زند به علت درگیری و نزاع با آغا محمد خان قاجار و از آنجا که تهران در نزدیکی طبرستان (یعنی مقر اصلی آغا محمدخان) قرار داشت صلاح خود را در اقامت در تهران دید.

بعد از مرگ کریمخان زند، آغا محمد خان قاجار در سال 1200 ه- ق در اول فروردین بر تخت سلطنت نسشت و تهران را بعنوان پایتخت برگزید و "دارالخلافه" نامید.

انتخاب تهران به عنوان پایتخت از سوی خان قاجار چند علت داشته که مهم ترین آنها نزدیکی به اراضی حاصل خیز ورامین و مجاورت آن با محل استقرار ایلات ساوجبلاغ بوده است، مضافا ایلات غرب ساکن در ورامین، یعنی هواخواهان وی در حوالی تهران اقامت داشتند و جز این، تهران با استرآباد و مازندران که در حقیقت ستاد اصلی نیروهایش بود فاصله چندانی نداشته است.

در زمان سلطنت فتحعلی شاه قاجار بر اثر موج حرکت ایران به سوی غرب، تهران بیش از پیش آباد گردید. از جمعیت تهران در دوره فتحعلی شاه اطلاع دقیقی در دست نیست، ولی به طوری که در کتاب جام جم معتمدالدوله فرهاد میرزا آمده است جمعیت تهران در زمان ناصرالدین شاه، صد و پنجاه هزار نفر رسیده بود. ناصر الدین شاه دو نفر را مامور کرد که محدوده و نقشه ای برای پایتخت در نظر بگیرند و با وسعت بیشتری به حفر خندق های جدیدی در اطراف تهران بپردازند
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۷
aziz ghezel


 

 تلگراف در ایران

اولین خطوط تلگراف درایران در زمان نا صرالدین شاه در ایران کشیده شد و اولین مامور تلگراف ایران شخصی به نام عباسعلی خان دنبلی خویی بود .او اولین کسی است که مورس را در ایران یاد گرفت .رئیس تلگراف خانه کرمان و سپس خوی بود .مردم داری و ایمان او بین مردم از او چهر ه ی محبوب ساخته بود و مردم خوی در مرگ او عزاداری کردند .

هنگامی که او مامور تلگراف خانه سبزوار بود روزی در تماس با تهران و با شخص ناصرالدین شاه در وسط کار ورد و بدل شدن پیام ناگهان صدای اذا ن بلند می شود عباسعلی خان از پشت دستگاه بلند می شود تا نماز اول وقت خود را بخواند ومامور حکومت می گوید :مرد چه می کنی مگر نمی دانی شخص اعلی حضرت پشت خط تلگراف است .و منتظر جواب شماست .وقت نماز به این زودی نخواهد گذشت کارت را انجام بده.عباسعلی خان می گوید :"در آن صورت وقت فضیلت نماز سر وقت خواهد گذشت "

بلند شده و نمازش را می خواند .چون جواب تلگراف قطع می شود نا صرالدین شاه از مامور تلگراف خانه تهران علت را می پرسد.مامور می گوید :"آن ور ماموری داریم که بسیار خشکه مقدس است برای خواندن نماز بلند شده و رفته نمازش را بخواند .

ناصرالدین شاه به جای ناراحت شدن می گوید :"عمله دولت (کارمند دولت ) باید مثل او باشد تشویقش کنید .وقتی پای دستگاه برگشت اول خوشحالی ما را به او ابلاغ کنید بعدا هم 50تومان به او جایزه دهید .

ناصرالدین شاه اولین تلگراف ایران را به مشهد خطاب به امام رضا (ع) مخابره کرد .شاهی که آخرین نفس را نیز در کنار ضریح شاه عبدالعظیم کشید نخستین پیام را نیز به امام رضا(ع) فرستاد.

شعار پست خانه آمریکااین جمله معروف هرودوت در باره پست ایران در زمان داریوش کبیر است که گفته بود :"نه برف ،نه باران ، و نه هیچ چیز دیگر پیک های ایرانی را از حرکت باز نمی دارد .

 

خطوط تلگراف درایران

خطوط تلگراف درایران در سال ۱۲۳۴ شمسی، یعنی ۱۴ سال پس از مخابره اولین پیام تلگرافی ساموئل مورس، میان مدرسه دارالفنون و کاخ گلستان برقرار شد که مخابره‌ای آزمایشی بود، نخستین جمله‌ای که مخابره شده بود، این بود: «منت خدای را عزّ وجلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت …»

تلگراف از ۱۲۳۵ شمسی، و در پی انتشار اخبار و اطلاعات مربوط به آن در روزنامه وقایع اتفاقیّه ، در ایران شناخته شد، در تمامی این گزارشها برای سیم و دستگاه تلگراف از تعابیری چون چرخ الماس ، چرخ آتشی ، سیم آهن ، راه سیم آهن ، چرخ صاعقه و سیم صاعقه استفاده شده است. شکل فرنگی این واژه ظاهراً در ۱۲۳۶ به صورت «تلغراف » به زبان فارسی راه یافت.

یک سال بعد، کرشش اتریشی (معلم کل توپخانه در دارالفنون )، با نظارت و اهتمام علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه (رئیس کل دارالفنون )، از عمارت سلطنتی (کاخ گلستان ) به باغ لاله‌زار سیم تلگراف کشید که اجرای موفقیت‌آمیز آن ، منجر به گسترش خطوط تلگراف تا سلطانیه و زنجان در ۱۲۳۷ شد. در سال ۱۲۳۹ خطوط تلگراف تا شمیران و تبریز امتداد یافت و در ۱۲۴۱، خط تلگراف تهران ـ گیلان نیز به کار افتاد

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۰
aziz ghezel

نوش طریان یا آلنوش تریان

 (زاده ۱۸ آبان ۱۲۹۹ در تهران - درگذشته ۱۵ اسفند ۱۳۸۹ در تهران) فیزیک‌دان ایرانی ارمنی‌تبار بود که به «مادر نجوم» و «بانوی اختر فیزیک ایران» ملقب گردیده‌است.

 

زندگی علمی

 

آلنوش طریان تحصیلات پایه را در مدرسهٔ ارامنه و دوره دبیرستان را در دبیرستان انوشیروان دادگر زرتشتیان سپری کرد. او مدرک لیسانس خود را در سال ۱۳۲۶ از دانشگاه تهران دریافت کرد و همان‌جا به عنوان متصدی عملیات آزمایشگاهی دانشکده علوم استخدام شد. سپس برای بورس تحصیلی درخواست کرد ولی به دلیل زن بودن او، استادش، دکتر محمود حسابی، با این درخواست موافقت نکرد، بنابراین آلنوش طریان به خرج خانوادهٔ خود به دانشگاه سوربن رفت و سال ۱۳۳۵ (۱۹۵۶ میلادی) از آن دانشگاه مدرک دکترا گرفت.

 

با وجود پیشنهاد استادی در دانشگاه سوربن، دکتر طریان با هدف خدمت به کشورش به ایران بازگشت و در دانشگاه تهران به عنوان دانشیار ترمودینامیک منصوب شد.

 

او در سال ۱۳۳۸ برای شرکت در بورسیهٔ دولتی آلمان غربی در مطالعه رصدخانه خورشیدی انتخاب شد و پس از چهار ماه مطالعه به ایران بازگشت و در سال ۱۳۴۵ نقش عمده‌ای را در بنیان‌گذاری نخستین رصدخانه فیزیک خورشیدی در ایران ایفا کرد.

 

خانم دکتر طریان در سال ۱۳۴۳ به مقام استادی در دانشگاه تهران رسید و نخستین شخصی بود که درس فیزیک ستاره‌ها (اختر فیزیک) را در ایران تدریس کرد.

 

وی به زبان های فارسی، ارمنی، فرانسوی تسلط داشته و با ترکی و انگلیسی آشنایی داشت.

 

آلنوش طریان بعد از ۳۰ سال تدریس، در سال ۱۳۵۸ به درخواست خویش بازنشسته شد.

 

سال های پایانی عمر ویرایش

آلنوش طریان هرگز ازدواج نکرد و منزل خود را وقف به جلفای نو اصفهان و دانشجویانی که محل اسکان مناسبی ندارند نمود و در اواخر عمر در «آسایشگاه سالمندان توحید» زندگی می‌کرد.

 

طریان در روز ۱۵ اسفند ۱۳۸۹ برابر با ۶ مارس ۲۰۱۱ در سن ۹۰ سالگی به علت کهولت سن در تهران درگذشت.

 

خدمات علمی

 

پایه‌گذاری نخستین رصدخانهٔ فیزیک خورشیدی

برای نخستین بار درس‌های فیزیک خورشیدی و اختر فیزیک را ارایه داد

طریان برای گسترش دانش و بهره‌گیری دانشجویان و ارمنیان خانه خویش را وقف کرد

پایه‌گذاری نخستین تلسکوپ خورشیدی

 

سمت‌ها

طریان در سال ۱۳۴۳ به جایگاه استادی در دانشگاه تهران رسید

ریاست گروه تحقیقات فیزیک خورشیدی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۸
aziz ghezel


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۳
aziz ghezel


متافیزیک به تعبیر ابن‌سینا مجموعه‌ای از حکمت ماقبل‌الطبیعه و مابعد‌الطبیعه می‌باشد، همچنین ابعاد غیرفیزیکی و ماورائی انسان را نیز شامل می‌شود که با حواس پنج‌گانه قابل احساس نمی‌باشد ولی با حواس برتر می‌توان آن را ادراک کرد. امروزه در قرن جدید و در هزارة سوم، متافیزیک یکی از حکمتهای مورد توجه بسیاری از افراد در سراسر جهان است. در ایران نیز مشاهده می‌شود که افراد بخصوص جوانان به آن توجه دارند؛ استقبال فراوان از کتابهایی که در این زمینه منتشر می‌شود و یا سمینارهایی که در این مقوله برگزار می‌گردد مبین آن است.

در قرآن کریم به کرات پیرامون جن، روح، مرگ، عالم ذر، عالم برزخ، معاد و امثال آن صحبت شده است، که همگی مقولات مربوط به متافیزیک است. اسلام ناب محمدی در هیچ جا متافیزیک و فراروانشناسی را انکار نکرده است. فقط در برخی موارد رفتن به سوی آن و یا استفاده از آن را نهی نموده است و آن هم به دلیل خطراتی است که برای فرد یا جامعه دارد.

متــافیزیک پیرامون  موارد زیر میباشد :


1- تله‌پاتی: که عبارت است از ارتباط بین دو یا چند نفر بدون استفاده از حواس پنج‌گانه و با استفاده از نیروی فکر.

 

 2- سفر روح: که عبارت است از خروج اختیاری روح از بدن و بازگشت اختیاری آن به بدن.

 

 3- سایکومتری: که عبارت است از سنجش و استخراج خاطرات ثبت شده در اشیاء بی‌جان.

 

۴- هاله شناسی: که عبارت است از بررسی انرژیهای لطیف و ظریف اطراف بدن انسان که منشاء آن جسم، روان و روح بوده و با حواس پنج‌گانه قابل احساس و ادراک نمی‌باشد و همچنین چگونگی انتقال و تبادل این انرژیها بین افراد(ارسال و دریافت آن).

 

5ـ هالة نورانی: که عبارت است از انرژیهای لطیف و ظریف اطراف بدن انسان که منشاء آن جسم، روان و روح بوده و با حواس پنج‌گانه و در حالت عادی قابل احساس و ادراک نمی‌باشد، همچنین ارتباط هالة نورانی با بهداشت و سلامت جسم و روان.

 

6- پیشگویی: که عبارت است از تلاش جهت کسب اطلاعات و اخبار در مورد آینده با استفاده از روشهای مختلف.

 

7ـ کف شناسی: که عبارت است از بررسی و مطالعه خطوط کف دست و ارتباط آنها با خصوصیات جسمی، روانی و روحی فرد و ارتباط این خطوط با سلامت انسان و بعضاً ارتباط آن با برخی از وقایع آینده.

 

8ـ حس ششم: که عبارت است از دریافت برخی اطلاعات و احساس برخی چیزها بدون استفاده از حواس پنج‌گانه.

 

9ـ هیپنوتیزم: که عبارت است از قرار گرفتن فرد در وضعیت خاصی که ناخودآگاه او فعال شده و در حالت تمرکز ذهن قرار می‌گیرد

 

10ـ خود هیپنوتیزم: که عبارت است از قرار گرفتن در حالت خاصی از تمرکز به منظور خود تلقینی برای تقویت محاسن و تضعیف معایب.

 

11ـ مراقبه(مدی‌تیشن): که عبارت است از توجه و تمرکز بدون تلاش بر یک موضوع خاص دیداری، شنیداری، گفتاری، فکری و قلبی به عنوان ابزاری برای درک و احساس جهان هستی و رهایی موقت و محدود از دنیای فیزیکی و مسائل و مشکلات آن و سوق دادن توجه و تمرکز به درون.

 

12ـ مراقبة دیداری: که عبارت است از قرار گرفتن جسم در یک وضعیت بی‌حرکت و تمرکز بر یک منظره و یا تصویر و ثبت آن در ذهن و سپس بستن چشم و تجسم آن منظره و یا تصویر و تداوم این کار به منظور رها شدن از دنیای فیزیکی و فراموش کردن آن و درک و احساس تمام جهان هستی.

 

13ـ مراقبة گفتاری: که عبارت است از قرار گرفتن جسم در یک وضعیت بی‌حرکت و تکرار یک کلمه و یا عبارت مقدس به زبان و یا به دل همراه با تمرکز برآن.

 

14ـ مراقبة شنیداری: که عبارت است از قرار گرفتن جسم در یک وضعیت بی‌حرکت و تمرکز بر حس شنوایی و گوش دادن به یک صدا و یا صوت طبیعی و یا گوش دادن به یک نوار موسیقی مجاز.(منظور از مجاز: دارای مجوز انتشار از وزارت ارشاد می‌باشد.)

 

15ـ مراقبة فکری: که عبارت است از قرار گرفتن جسم در یک وضعیت بی‌حرکت وتمرکز بر یک موضوع خاص فکری و اندیشیدن در مورد آن. این موضوع فکری می‌تواند مربوط به دنیا و یا عقبی باشد. مثلاً اندیشیدن در مورد علوم مختلف مرسوم در دانشگاهها و اندیشیدن در مورد  علت خلقت، خودشناسی، مرگ، حساب و کتابِ آخرت و…

 

16ـ مراقبة احساسی: که عبارت است از قرار گرفتن جسم در یک وضعیت بی‌حرکت و تمرکز بر قلب و ایجاد یک احساس خوب و مطلوب در آن و تداوم تمرکز برآن حس.

 

17ـ روح و روح شناسی: که عبارت است از تحقیق و تفحص درمورد ماهیت روح، منشاء و مرجع آن، خصوصیات و ویژگی‌های آن، غایت و مقصد آن، تشابه و تفاوت‌های آن با جسم و روان.

 

18ـ روح پزشکی: که عبارت است از شناسایی و درمان بیماری‌های روحی.

 

19ـ ارتباط با ارواح: که شامل تلاش برای ایجاد ارتباط با ارواح زندگان و مردگان به صورت مستقیم و یا با واسطه ابزار و وسایل بوده و این ارواح می‌توانند متعلق به افراد معمولی یا افراد تکامل یافته و پاک باشند.

 

20ـ جن شناسی: که عبارت است از تحقیق و مطالعه در مورد جن، خصوصیات و ویژگی‌های فردی و اجتماعی آن، تفاوت‌ها و شباهت‌های آن با انسان.

 

21ـ ارتباط با جن: که عبارت است از تلاش جهت برقراری ارتباط با جن به صورت مستقیم و یا غیرمستقیم بااستفاده از ابزار و وسایل.

 

22- خودشناسی: خودشناسی غایت و نهایت شناخت‌هاست که به شناخت خداوند حکیم منتهی می‌شود. هر کس خود را بشناسد، خدای متعال را خواهد شناخت. خودشناسی برترین حکمت‌ها و سودمندترین شناخت‌هاست.

 

23- خداشناسی: شناخت خداوند عزوجل آغاز دین‌داری، از جمله بالاترین شناخت‌ها و عامل کامل شدن معرفت است. شناخت حضرت حق تعالی سبب دوستی با او و بی‌نیازی از خلق و دل کندن از دنیا می‌شود. کسی که خدا را بشناسد تنها نخواهد ماند(هو معکم این ما کنتم) هر چند به ظاهر از خلق دور ماند، چرا که خداشناسی مونس هر تنهایی و یار و یاور هر بی‌کسی است. خداشناسی نیروی هر ناتوانی، روشنایی هر تاریکی و شفای هر بیماری است(یا من اسمه دوا و ذکره شفا).

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۲
aziz ghezel


جن خناس:این شیطان مخفی در درون انسان راه یافته به وسوسه انسان می پردازد هر گاه انسان یاد خدا کنداز انسان دور میشود این جن مانند خون در دل انسان راه دارد خواندن سوره ناس برای دفع این جن موثر است.

جن قفندر:امام صادق(ع) فرمودند:هرکس۴۰ روز در منزلش یکی از آلات موسیقی نواخته شود خداوند شیطانی بنام قفندر را بر او مسلط میکن که اعضای بدنش را بر روی اعضای مشابه صاحب خانه می گذارد وحیای او سلب می شود ونسبت به سخنانی که به او گفته میشود بی مبالات وبی خیال می گردد.

جن لاقیس:این جن همجنس بازی را به زنان آموخت وآنان را به این کار وسوسه میکند.

جن زوال:این جن در نطفه انسان های مخالف اهل بیت (ع)شریک می شود واگر آن فرد پسر باشد لواط کار واگر دختر باشد زنا کار خواهد بودگفتن بسم ا.. اول شروع نزدیکی بین زن وشوهر دورش می کند.

جن داسم:وقتی انسان وارد خانه شد ونام خدا را ذکر نکرده وسلام نگفت او را وسوسه می کند وبین او وخانواده اش شر به پا می کند و اگر هنگام غذا خوردن نام خدا را ذکر نکند در غذای او شریک می شود.

جن آل:این نوع جن ها از جنس زن بوده و به زنان بار دار ونوزاد ها ضرر می زنند و از آهن می تر سند مثل چاقو چه بسا نقل شده توسط عده ای از زنان تسخیر شدند.

جن زکتبور:او در بازار ها بوده ومردم سوگند دروغ وتعریف دروغ کالا و بیهوده گویی ترغیب می کند.

جن اعور:او انسان را به زنا تشویق و وسوسه می کند .

جن هزع:امام صادق(ع)فرمودند ابلیس شیطانی دارد بنام هزع که شب بین مشرق ومغرب می گردند وهنگام خوام خواب نزد مردم رفته وباعث خواب های پریشان می شوند.

جن عارض:این نوع جن ها برخی انسان ها را مریض میکنند.

جن صالح:این جن ها انسان هایی را که راهشان را گم کرده اند به مقصد میرسانند هر گاه راه گم کردید ندا کنید یا صالح اغثنی .

جن عفریت:به خبیث ترین جن وقدرت مندترین عفریت می گویند.

جن سعالی:این جن ها ساحر و جادو گرند وبه انسان های خبیس که با آنها رابطه دارند سحر می آموزند وانسان ها را فریب داده واز راهشان منحرف می کنند گاهی اوقات گرگ ها آنهارا شگار کرده و می خورند.

جن رباینده:این جن از برخی انسان ها که خوشش بیاید آنهارا می رباید.

جن رها یا زها:این جن وقت نماز صبح سراغ انسان ها آمده وآنهارا وسوسه به خواب می کند و میگوید بخواب وقت نماز نشده واگر بیدار نشود ووقت بگذرد به صورت او بول می کند وبرگشته دمش را می جنباند و بانگ شادی بر می آورد(البته ادرارش هم مانند خودش قبل رویت نیست ولی سنگینی روح می آورد)

جن ولهان:اگر به هنگام وضو نام خدا را بر زبان نیاورد اورا وسوسه می کند تا نمازش یادش برود.

جن خیزب:پیامبرفرمودند این شیطان انسان را در حال نماز وسوسه کرده حواسش را پرت می کند ونماز انسان را قطع می کند برای دفع آن به خدا پناه برده و۳بار برسمت راستت فوت کن


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۶
aziz ghezel


  نامهای جن ها و کارهای آنان

شیرین یربوع  نوعی از جن است که به شکل زنان است و در بیشه زارهای بیابانها از این نوع جن بسیار بسر می برند. این نوع از جن اگر بر کسی از انسانها دست یابد ؛ با او به بازی می پردازد؛ همانطوری که گربه با موش بازی می کند و به تدریج او را می کشد و اگر ببیند که کسی زیبا و خوبرو ست ؛ مفتون و شیفته ی او شده و به ایذاء و اذیت او میپردازد.

* شیرین یربوع * تا مدت زمانی طولانی با * سعلات * همراه و همدم بود تا اینکه در شبی از شبها ؛ * سعلات * برقی را دید و قصد آن کرد و رفت.

فرزندان * سعلات * را که از * شیرین یربوع * متولد شده بودند؛ // بنی سعلات // می گویند.
نوعی دیگر از جن وجود دارد که به نام ** الزلاب ** معروف است و در سرزمین یمن بسر می برد و گاها در اطراف مصر دیده شده است....
نوعی دیگر از جن به نام // الغدار // وجود دارد که در جزایر دریاها زندگی می کند. شکل این جن مانند آدمی است که چنین به نظر می رسد که بر موجودی چون شترمرغ سوار است و اگر به کسی دست یابد؛ هلاکش می کند.
گفته شده که قومی در سفر با او به جنگ پرداختند و همگی با وی درگیر شدند که ناگهان جن بانگی برآورد و همگی را هلاک نمود.
از انواع دیگر جن که از او نام می بریم ؛ جنی است که * و شق * نام دارد و شکل او مثل یک نیمه ی آدمی است و می گویند که * نسناس * از این نوع جن به وجود آمده است.
*
نسناس * طایفه ای بودند که به انسان شباهت داشتند و پیش از خلقت بشر؛ در زمین می زیستند و سپس منقرض شدند.
اگر * وشق * کسی را در بیابانها و جنگل ها و مناطقی نظیر اینها مشاهده کند، به شخص حمله ور می گردد.
در یکی از سفرها ؛ علقمه بن سفیان؛ / وشق / را دید . هر دو بجانب هم دیگر حمله ور شدند و علقمه ضربتی بر شمشیر او وارد ساخت ؛ * وشق * نیز هم زمان با ضربت علقمه ؛ ضربتی بر علقمه وارد ساخته بود که در نتیجه ی آن هر دو به هلاکت رسیدند.

علاوه بر جنهای نامبرده در فوق ؛ از جنی به نام ** منها ** یاد می کنیم که کارش فریب و گمراه کردن زاهدان و عابدان می باشد. این جن مسائلی عجیب را از خود بروز می دهد تا عابدان چنین پندارند که صاحب کرامت شده اند و آنچه از آنها صادر میشود ، واقعا از خودشان است و بدین نحو بتدریج دچار غرور شده تا از صراط مستقیم گمراه گردند و در گمراهی بمیرند.

آیا جن ها برتر از انسانند؟

همه ما واژه «از ما بهتران» را به کرات شنیده ایم. این واژه در فرهنگ عامیانه ما اغلب برای جن به کار می رود ولی آیا واقعا این چنین است؟ آیا جن موجودی برتر از انسان است؟ خداوند در قرآن کریم می فرماید: «و ما فرزندان آدم را بر بسیاری از مخلوقات خود برتری و فضیلت کامل بخشیدیم.» (سوره اسرا، آیه ۷۰) 

 

و همچنین واجب شدن سجده شیطان و فرشتگان بر انسان نیز، خود دلیلی برای برتر بودن نوع انسان است در پیشگاه خداوند. یک انسان کامل بر همه موجودات برتری دارد و حتی بعضی از انسانها که راه برقراری ارتباط با جنیان را می دانند (مدیوم‌ها) می توانند بر آنها تسلط یابند. باز به قرآن کریم استناد می کنیم که می گوید: «از پریان بودند که به فرمان پروردگارش برایش کار می کردند و هر که از آنان از فرمان سرمی پیچید به او عذاب آتش سوزان را می چشاندیم. برای وی هر چه می خواست از بناهای بلند و تندیسها و کاسه هایی چون حوض و دیگهای محکم می ساختند. » (سوره سبا، آیه ۱۲و ۱۳)اگر چه قرآن کریم در مورد تسلط بر جن فقط از حضرت سلیمان یاد کرده است ولی در بسیاری از کشورها و حتی در کشور خودمان هم نمونه های زیادی دیده شده که اشخاصی با عنوان جن گیر و یا احضارکنندگان ارواح توانسته اند از آن ها بهره گیرند، که البته در مبحثی جدا به آن خواهیم پرداخت. در هر حال باید دانست که در پیشگاه خداوند انسان، اشرف مخلوقات است و یک انسان کامل و مومن بر همه خلایق برتری دارد.

 

حیات و زیستن جن بر روی زمین چگونه است

بنا بر آیه کریمه قرآن:

این موجود عجیب پیش از آفرینش انسان، خلق شده است. (سوره حجر، آیه ۲۷)

جنیان از شعله های آتش آفریده شده اند. (سوره الرحمن، آیه ۱۴)

جنیان چون انسانها دسته دسته به دنیا آمده اند، تا زمان مرگ زندگی کرده و بعد به جهان آخرت خواهند رفت. (سروره فصلت، آیه ۲۵)

آنها نیز نر و ماده دارند. (سوره جن، آیه ۶)

آن ها نیز تمایلات نفسانی دارند. (سوره الرحمن، آیه ۵۶)

تعداد جنیان بیش از آدمیان است. (سوره انعام، آیه ۱۲۸) 

همان طور که پیش از این گفته شد، جن موجودی است مادی که از آتش خلق شده است. از آنجایی که ماده است، بنابراین حیات دارد و از آنجایی که دارای حیات است و طبق آیات الهی زاد و ولد می کند پس نر و ماده دارد، خواب و خوراک دارد و پایان زندگی اش با مرگ توام است و باز بنا بر آیات کریمه، زندگی پس از مرگ نیز خواهد داشت که در مبحث دیگری به آن خواهیم پرداخت.

 

تغذیه جنیان

از آنجا که هر موجودی برای ادامه حیات خود احتیاج به تغذیه و خوراک دارد جنیان نیز به طور قطع از چیزهایی تغذیه می کنند. چنان که «ابن بابویه» نقل کرده است: «گروهی از طایفه جن خدمت پیامبر اکرم (ص) شرفیاب شدند و عرض کردند: ای رسول خدا چیزی برای خوردن به ما عطا فرما، حضرت هم استخوان و بازمانده غذا را به آنها عطا کرد.»
و نیز امام صادق (ع) می فرماید: «استخوان و ضایعات غذای جنیان است».

 

13 جن‌ها شامل سه نژاد عمده هستند :

1. دیو : پست‌ترین نژاد، خاکستری رنگ، خشن، چشمانش فی‌مابین وعمودی هیکل دیو کمی   افقی و درشت‌تر از انسان است.

2. جن : نژاد متوسط، سرخ رنگ، چشمان عمودی، پاهای کوتاه و گرد (شبیه سم)و هیکل جن کمی ریزتر از انسان است .

3. پری: نسبت به دو نژاد قبلی از نظر خلقت برتری دارد. سفید رنگ(مثل انسان‌های سفید پوست)، زیبا، چشمانش مثل چشم انسان افقی است

« جن » موجودی است ناپیدا که مشخصات زیادی برای آن در قرآن ذکر شده است، از جمله:


1- جن از شعله آتش آفریده شده؛ بر خلاف انسان که از خاک آفریده شده است. (سوره الرحمن، آیه 15)

2- جنیان دارای علم و ادراک و تشخیص حق از باطل و قدرت منطق و استدلال است. آیات مختلفی از سوره جن بر این مطلب دلالت می کند


3- دارای تکلیف و مسئولیت هستند. آیات سوره جن و آیاتی از سوره الرحمن دلالت بر این دارند .
 

4- گروهی از آنان مؤمن صالح و گروهی کافر هستند. (و انّا منا الصالحون و منّا دون ذلک ) (سوره جن، آیه 11 )

 

5-آنان نیزچون آدمیان دارای حشرو نشرو معادند.(و امّا القاسطون نکانوا لجهنم حطباً)(سوره جن، آیه 15)

6- آنان قدرت نفوذ درآسمان ها وخبرگیری واستراق سمع داشته‌اندولی بعداًممنوع شدند.(جن،آیه 9) 7- در میان آنها جن‌هایی یافت می‌شوند که از قدرت زیادی برخوردارند، همان گونه که در میان انسان ها نیز چنین است. (سوره نمل،‌ آیه 39 )

8- آنها قدرت انجام بعضی از کارهای انسان را دارند. (سوره سباء،‌آیه 12 و 13 )

9- خلقت آنها بر روی زمین قبل از خلقت انسان‌ها بوده. (سوره هجر، آیه 27 )


 


 


 

 




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۳
aziz ghezel

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.


حالا برگردیم به خانه دزد ببینیم چکار میکند وقتی دزد به خانه برگشت خبر کشته شدن رفیقش را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن رفیقش گفت من باید بروم سر جنازه شوهرم گریه کنم. دزد زیرک گفت اگر تو بروی بر سر جنازه شوهرت گریه کنی مأموران میفهمند و ترا میگیرند.
زن گفت نه، باید من بروم بر سر جنازه شوهرم گریه کنم تا دلم خالی شود. دزد گفت حالا که میخواهی بروی پس یک کاسه آش کن ببر و همین که نزدیک جنازه رسیدی کاسه را بزن زمین بعد بنشین گریه کن اونوقت اگر مأموران پرسیدند چرا گریه میکنی تو بگو برای کاسه و آش خودم گریه میکنم، اگر گفتند عوض کاسه ات یک سکه دیگر به تو میدهیم بگو نه، من کاسه و آش خودم را میخواهم. زن هم دستور او را بکار برد با یک کاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتی که نزدیک جنازه رسید فوری کاسه را به زمین زد و بنا کرد به گریه کردن.

مأموران شاه که آنجا بودند گفتند اینکه دیگر گریه ندارد ما عوض کاسه و آش تو یک کاسه دیگر به تو میدهیم. زن گفت نه، باید همان کاسه و آش خودم باشد. مأموران که دیدند زن هیچ کاسه ای را به غیر کاسه خودش قبول نمیکند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گریه کرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند دیدند که کسی نیامد بر سر جنازه گریه کند خبر به پادشاه دادند که کسی بر سر جنازه نیامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن کنند.

روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در تمام شهر سکه طلا ریختند و در هر قدم یک مأمور ایستاد تا هر کس که کمر خم کرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ایستاده بودند تا ببینند کی خم میشود. همان دزد زیرک پیش خود فکری کرد بعد یک جفت گیوه پوشید زیر گیوه را ترفه ( قره قروت ) مالید و رفت توی شهر بنا کرد به قدم زدن از این طرف میرفت به آن طرف از آن طرف میآمد به این طرف موقعی که زیر گیوه هایش پر از سکه میشد از شهر بیرون میرفت و سکه هائی که زیر گیوه اش چسبیده بود می کند در جیب خود می نهاد باز میرفت توی شهر بنا به قدم زدن میکرد. خلاصه تا غروب تمام سکه های طلا را جمع کرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب کرده بودند. کسی از صبح تا غروب کمر خم نکرده پس چرا تمام سکه ها نیست به پادشاه خبر بردند که از صبح تا غروب کسی خم نشده اما همه سکه ها به خودی خود تمام شده است.

بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توی کوچه ها ول کنند شاید از این راه بشود دزد را پیدا کرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توی شهر رها کردند. دزد زیرک یک شتر را گرفت برد به خانه فوری شتر را کشت طوری ترتیب کارها را داد که هیچ کسی متوجه او نشد. غروب که شد سی و نه شتر برگشتند ولی یکی گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پیدا نکردند. به پادشاه خبر دادند یک شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پیر زال را به خانه های مردم بفرستند شاید برگه ای پیدا کنند.

روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از پیر زالها رفت به خانه همان دزد در زد، مادر دزد در را باز کرد، پیر زال گفت ننه جان کمی گوشت شتر نداری به من بدهی؟ چند روز است که پسرم مریض است طبیب گفته اگر گوشت شتر بخورد خوب میشود. مادر دزد که قضیه را نمیدانست کمی گوشت شتر به پیر زال داد، پیر زال گوشت را گرفت با خوشحالی داشت از خانه بیرون می رفت که دزد زیرک سر رسید تا پیر زال را دید گفت ننه جان کجا بودی؟ پیر زال گفت آمده بودم کمی گوشت شتر از این پیر زن بگیرم برای پسرم که مریض است. دزد گفت کو ببینم؟ پیر زال گوشت را به او نشان داد. دزد وقتی این گوشت را دید گفت این چیه؟ کی به تو داده؟ مگر زعفران است بیا یک دست شتر به تو بدهم ببر. پیر زال این حرف را شنید به طمع افتاد دنبال دزد راه افتاد دزد فوری پیر زال را داخل خانه برد و او را کشت و یک دستش را جدا کرد و بعد او در گودالی که داخل خانه بود انداخت.

غروب که شد همه پیر زالها برگشتند مأموران دیدند که یکی از پیرزالها نیست به پادشاه خبر دادند که یک پیر زال برنگشته است. پادشاه دستور داد برای دخترش بیرون از شهر چادر بزنند و دخترش بیرون از شهر منزل کند بلکه بتواند این دزد زیرک زبردست را پیدا کند.

همان شب اول که برای دختر پادشاه بیرون شهر چادر زدند همان دزد برای دزدی کردن به چادر دختر پادشاه رفت. این دفعه دزد زیرک تنها نبود یک مشک آب و دست پیر زال را هم همراهش آورده بود خلاصه در آن شب دختر پادشاه دزد را گرفت که صبح او را به حضور پدرش ببرند. دزد کمی نشست و بلند شد دختر پادشاه جلوش را گرفت گفت کجا میروی؟ دزد گفت میروم دستشویی کنم. دختر شاه گفت داخل چادر بنشین ادرار کن. دزد گفت میترسی که من فرار کنم نترس بگیر این هم دستم نگهدار تا من بیرون ادرار کنم بعد دست پیر زال را که به مشک بسته بود داد به دست دختر پادشاه و خود بیرون نشست و با سوزن مشک را سوراخ کرد و خود فرار کرد رفت.

آبی که از سوراخ مشک میرفت صدا میکرد دختر پادشاه که خیال میکرد دزد است دارد ادرارا میکند دست پیر زال را محکم در دست گرفته بود منتظر بود که دزد ادرار کند یک مدتی طول کشید دختر پادشاه دید که نه هیچ خبری نیست همان طور صدای شرشر آب میآید صدا زد چقدر ادرار داری من خسته شدم دست پیر زال را کشید یک دفعه با حیرت دید که دست با مشک آب داخل چادر افتاد در این وقت بود که تازه دختر پادشاه فهمید که دزد باز هم با زرنگی خود فرار کرده صبح که شد باز به پادشاه خبر دادند که دزد را دیشب گرفتند اما او با زرنگی و زبردستی خود فرار کرده رفته است.

پادشاه با شنیدن این خبر قسم خورد که دزد هر کس است اگر خود را معرفی کند به او جایزه خواهم داد دختر خود را هم به او میدهم. دزد وقتی این را شنید خود را معرفی کرد پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۸
aziz ghezel

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود . روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم فاطمه که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی قر می زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» می شناختند .از بس که شوهرش را اذیت می کرد و قر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از قرزدن او خلاص شود .
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به فاطمه گفت : « پاشو بریم بگردیم » و فاطمه را برد تو بیابان و بدون آنکه فاطمه بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت :« بیا بنشین » تا فاطمه پاگذاشت روی فرش ، افتاد توی چاه و شوهرش از شر فاطمه قرقرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهرفاطمه رفت سر چاه که ببیند فاطمه زنده است یا مرده ، دید ماری از تو چاه صدا می زند منو از قرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم » شوهر فاطمه سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت :« من پول ندارم که بهت بدم ، میرم می پیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن

مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمی کرد به او دست بزند تا اینکه شوهر فاطمه قرقرو آمد وگفت من هزار سکه طلا می گیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت :« ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو » مار بازشد وبه شوهر فاطمه گفت :« دیگه کاری به کار من نداشته باشی » و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند « هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره » هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند :« چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد » به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر فاطمه قرقرو گفتند :« بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرفاطمه با عجله آمد پیش مار، مار گفت :« مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی ؟» شوهر فاطمه گفت :« چرا» مارگفت :« خوب پس چرا اومدی اینجا ؟» گفت :« اومدم بهت بگم فاطمه قرقرو داره میاد اینجا !» مار تا اسم فاطمه قرقرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت .
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند :« مرد ! توی این کارچه سری است که تا گفتی فاطمه قرقرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت ؟» گفت :« زنی داشتم به اسم فاطمه از بس که بداخلاق بود و قر می زد مردم همه بهش میگفتن فاطمه قرقرو . این زن منو خیلی اذیت میکرد تااینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست قرزدن فاطمه به تنگ اومده بود ، روزی رفتم که ببینم فاطمه زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا می زنه منو از دست قر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت می دم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد ولی تا گفتم فاطمه قرقرو داره میاد از ترس قرزدن فاطمه واشد و رفت

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۶
aziz ghezel


در زمان قدیم در یکی از شهرها مردی زندگی میکرد که نامش حاتم بود و یک ساختمان داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد میشد حتماً مهمان حاتم میشد و از یک در میرفت بعد از خوردن و آشامیدن با یک سینی طلا و یک اسب از آنجا خارج میشد. یک روز مردی مهمان حاتم شد و از یک در وارد شد و بعد از خوردن و آشامیدن با یک سینی طلا و یک اسب بیرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند.
مرد گفت پس این چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختری هست بنام گلچهره که مثل حاتم یک ساختمان چهل دری دارد اگر کسی از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشامیدن یک سینی طلا و یک اسب بگیرد و برود هیچ چیز نمیگویند.


همینکه این سخن به گوش حاتم رسید بند و بساط را بسته و راهی شهر گلچهره شد، میرفت و سراغ میگرفت تا بعد از یکسال به کشور گلچهره رسید و مهمان او شد و موقعی که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت با گلچهره خانم کار دارم. او را پیش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوی فراوان با گلچهره تقاضای ازدواج کرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستی مرا میخواهی من سه تا راز پوشیده دارم و خودم هم نمیدانم ولی اگر بروی آنها را فاش کنی و برای من تعریف کنی با تو ازدواج خواهم کرد. حاتم گفت حالا بگو ببینم چه هستند، گلچهره گفت در یکی از شهرها مردی هست که اذان گوست و هر روز پس از تمام کردن اذان جیغی میکشد و خودش را کتک میزند و بعد بیهوش میشود یک گدائی هم هست نمیدانم در کجا ولی هر چه برایش پول بدهی فقط میگوید انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومی مردی است که یک قاطر دارد و آن هم توی یک قفس آهنی است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذای سگی را با کتک به قاطر می خوراند، هر گاه سر این سه نفر را فاش کردی با تو ازدواج خواهم کرد. ولی این را هم بدان حالا بیست سال است که من اینجا نشسته ام و جوانهائی با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همین سخن رفته اند ولی برنگشته اند شما هم جوان حیفی هستی نرو چون برنخواهی گشت. حاتم گفت گلچهره خانم کسی که ماهی بخواهد باید در آب سرد رود، من هم قبول دارم.

حاتم از گلچهره خداحافظی کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پیمایی کرد روزی در شهری رفت که در مسجد نماز بگزارد دید مردی دارد اذان میگوید گفت والله همین جا خواهم ایستاد ببینم این مرد همان نباشد. موقعی که اذان را تمام کرد دید جیغی کشید و به خودش کتک زد و بیهوش شد حاتم ایستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائین آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمی خواهی؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روی چشمم نگه می دارم. به خانه او رفتند موقعی که شام را آورد و سفره را پهن کرد حاتم گفت آقا اگر این رازت را به من نگویی لب به نان و نمکت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذایت را بخور بعداً برایت می گویم. موقعی که سفره را جمع کردند اذان گو گفت حاتم می دانم شما را چه کسی فرستاده باید راز گدائی را که می گوید انصاف نگهدار را فاش کنی و برایم بگویی تا من هم تا رازم را به تو فاش کنم. از او خداحافظی کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به یک دریای بزرگی رسید، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دریا به این طرف و آن طرف می رفت و ناله و زاری می کرد و راهی پیدا نمی کرد.

روز سوم در کنار دریا نشسته بود و به صدای امواج آن گوش می داد که ناگهان دید ماهی بزرگی سرش را از آب بیرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما یک خوبی بکنی هر چه بخواهی برایت خواهم داد حاتم گفت مگر شما کاری دارید، ماهی گفت در یک فرسخی این دریا یک ماهیگیر پیر با پسرش زندگی می کند و حالا سه روز است که دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته اگر بروی و دختر را از او بگیری و به اینجا بیاوری هر آرزویی داشته باشی بر آورده خواهم کرد. حاتم فوری به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه ماهیگیر رسید در زد در را باز کرد و داخل کلبه شد و با هر زحمتی بود ماهیگیر را راضی کرد و ماهی را از او گرفت و به دریا بازگشت و دید عجب ماهی خوشگل و قشنگی است و موقعی که به دریا رسید ماهی را در جلو چشم ماهی اولی به دریا انداخت. ماهی که به حاتم قول داده بود هر آروزیی داشته باشد برآورده خواهد کرد دو سه روز ناپدید شد بعد از دو سه روز حاتم دید ماهی آمد و از حاتم خیلی عذرخواهی کرد و گفت ببخش که دو روز است به سراغ شما نیامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بودیم، حالا هر چه می خواهی بگو تا برایت انجام بدهم. حاتم گفت می خواهم به آن طرف دریا بروم ماهی هم هرچند راضی نبود ولی چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار کرد و به آن طرف دریا برد.

حاتم مدت هجده ماه راهپیمایی کرد. از شهری می گذشت دید یک نفر یک نفری خیلی آه و زاری می کند به پیش آمد و یک درهم پول به دستش گذاشت دید مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنیدن این حرف خیلی شاد شد و گفت آقا می توانی برای بنده مهمان بشوی؟ مرد گفت چرا آقا لطف کرده اید اگر چنین کاری بکنید. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه ای که کرایه گرفته بود آمدند. موقعی که شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً این سرت را برایم بگو هر چه هم بخواهی برایت تهیه می کنم و پول هم می دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر میخواهی از راز من با خبر شوی باید مرا از راز مردی خبر کنی که می گوید یک قاطر دارد و یک سگ و هر روز سه بار از غذای پس مانده به قاطرش می دهد اگر قاطر نخورد با یک چوب به او می خوراند. حاتم خواست که صبح از او خداحافظی کند، مرد گفت می دانم عاشق چه کسی شده ای ولی محال ممکن است عقب این مرد بروی و بتوانی برگردی چون باید از میان هفت برادران که دیو هستند بگذری، باید از هفت در بسته و از هفت در باز بگذری باید از دریای آتشین که مثل شعله از آن بخار بلند می شود بگذری اگر برگردی از مرگ نجات خواهی یافت والاجوان حیف هستی، گدا زیاد گفت حاتم کم شنید و از او خداحافظی کرد و رو به دشت و صحرا گذاشت.

پس از هفت ماه راه پیمایی نزدیکی های ظهر بود که دید سه تا دیو با هم دعوای سختی می کنند جلو رفت و از آنها خواست که کمی راحت باشند موقعی آنها ساکت شدند حاتم گفت چرا دعوا می کنید؟ گفتند ما سه تا از بهترین ارثیه های حضرت سلیمان را بدست آورده ایم که می خواهیم آنها را میان خودمان قسمت کنیم ولی هیچ کدام راضی نیستیم. حاتم گفت قبول دارید من میان شما قسمت کنم؟ گفتند چرا قبول نداریم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت کردن گرسنه هستیم او را هم می خوریم حاتم گفت آنها چه هستند؟ گفتند اول این کلاه است که اگر به سرت بگذاری به عشق حضرت سلیمان من از چشم ها ناپدید بشوم تو همه را می توانی ببینی ولی هیچ کس تو را نمی تواند ببیند. دوم این سفره است که اگر بگویی باز شو به عشق حضرت سلیمان باز می شود و همه رقم غذا و میوه روی آن حاضر می شود. سوم این قالیچه است که اگر روی آن بنشینی و بگویی به عشق حضرت سلیمان مرا در فلان شهر زمین بگذار و چشمهایت را ببنی فوری تو را به مکان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تیر می اندازم هر کس اول آمد و تیر را با خود آورد کلاه به او می دهم به دومی سفره و به سومی هم قالیچه را خواهم داد حاتم تیرها را در آسمان رها کرد و کلاه را به سرش گذاشت و سوار قالیچه شد و گفت به عشق حضرت سلیمان مرا دم در خانه مردی بگذار که می خواهم سرش را فاش کنم و چشمش را بست که دید در همان جا بر روی زمین است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت کیست؟ حاتم گفت مهمان نمی خواهی؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حیاط شد و پس از شستن دست و رویش به اتاق رفت و پس از کمی استراحت موقع شام شد و شام را آوردند.

حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته ای من از نان و نمکت نخواهم خورد. مرد گفت خیلی خوب حالا غذایت را بخور بعد از خوردن غذا برایت می گویم حاتم در دلش دعا می خواند که این هم مثل آنها نگوید و برو عقب فلان سر که فلان کس دارد. موقعی که از غذا دست کشیدند و سفره را جمع کردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حیفی هستی که بخاطر یک راز جان خودت را از دست بدهی بیا این سنگ شیطان را از دامنت بریز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم برای چه آمده ام مرد گفت بیا سری به بیرون بزنیم تا بعداً رازت را برایت تعریف کنم. موقعی که به حیاط رسیدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را می بینی آنها به خاطر همین راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگین شد و با صدای بلندی گفت قبول دارم دیگر چانه بازی لازم نیست، مرد گفت حالا خوب گوش کن من عاشق دختر عمویم شدم و با هر زحمتی بود با او ازدواج کردم هنوز یک سال از ازدواجمان نمی گذشت که دو سه بار او نیمه های شب از جایش بلند می شد و می رفت و نزدیکی های صبح می آمد این را من نمی دانستم ولی نوکرم روزی آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب کجا می روید هم من را ناراحت می کنید و هم خودتان را. من هم می دیدم که اسبم دارد کم کم لاغر و شکسته می شود فوری فهمیدم این کار دختر عمویم است به نوکرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار کردم اسب را نده نیمه شب بود که دیدم کسی مرا صدا می کند و می گوید آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم دیدم نوکرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس های شما را هم پوشیده بود نمی دانم به کجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سایه به سایه او رفتم تا اینکه به میان دو کوهی رسیدیم او اسبش را آنجا بست و داخل یک ساختمان شد من هم اسبم را در کنار اسب او بستم و با او داخل حیاط شدم و دم در ایستادم دیدم که مردی با خشونت گفت بی عرضه شوهرم به نوکرمان گفته بود که اسب را ندهد ولی با هر زحمتی بود او را راضی کردم که اسب را بدهد به آن جهت دیر آمدم بعد از آن به پایکوبی و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خیلی ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزدیکیهای صبح بود که زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب این اسب مرده را به من داده بودی که من دیر رسیدم حالا اگر پسر عمویم بگوید چه بگویم؟ موقعی که از خوردن صبحانه فارغ شدیم گفتم عزیزم تو شبها کجا می روی که مرا تنها می گذاری؟ گفت هیچ جا.

من زیاد گفتم او کم شنید تا این که با هم دعوای سختی به راه انداختیم نگو آن مردی که ارباب این ها بود به او جادوئی یاد داده که انسان را به صورت حیوانات در می آورد. دختر عمویم دعایی خواند و من تبدیل به یک الاغ شدم و مرا به مردی کرایه داد و هر روز با من خاک و ماسه می کشیدند هر روز به من علف می دادند ولی من نمی خوردم فقط نان می خوردم روزی صاحبم در حیاط ایستاده بود که من هم در سایه دیوار خوابیده بودم دو تا کبوتر آمدند لب بام نشستند اولی گفت خواهر جان دومی گفت جان خواهر اولی گفت خواهر جان این همان محمد است که دختر عمویش او را به این صورت در آورده ما هم این یک پر را که از بال پریان است به زمین می اندازیم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشوید تا او دوباره به صورت اولش برگردد این را گفتند و رفتند. صاحبم به گفته های کبوتر عمل کرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظی کردم و به خانه ام آمدم و کتک مفصلی به زنم زدم او باز یک دعایی خواند و من به صورت یک سگ در آمدم و در کوچه و بازار ول ول می گشتم تا اینکه به جلو مغازه گوشت فروشی رسیدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم های حسرت آلود به او نگاه می کردم و مرد گوشت که خیلی لیاقت دار و فهمیده بود زود که به من نگاه کرد دید من با آن سگ های دیگر فرق دارم مرا به خانه اش برد.

چند روزی به این گونه گذشت تا اینکه مثل دفعه اول دم حیاط ایستاده بودیم که دو تا کبوتر روی دیوار نشستند و بعد از گفتگوی زیاد گفتند اولا ما یک دعا می خوانیم که آن را حفظ کنی و بخوانی و به روی دختر عمویت پف کنی او به صورت یک قاطر در می آید و در ثانی ما یک عدد از پر پریان را به زمین می اندازیم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشوید همان محمد خواهی شد. قصاب همچنین کرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نیز برایم یاد داد بعد از این که به خانه آمدم کتک مفصلی به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را که می بینی دختر عمویم است و هر روز پس ماندۀ غذای سگم را با کتک به او می خورانم. این بود رازم که شنیدی و حالا حاضر شو تا بکشمت. حاتم گفت لطفاً کمی اجازه بده تا دو رکعت نماز بگزارم. مرد گفت هیچ عیبی ندارد صد رکعت بخوان حاتم رفت که در بیرون وضو بگیرد کلاه را بر سرش گذاشت و سوار قالیچه شد و گفت به عشق حضرت سلیمان مرا نزد گدائی که می گوید انصاف نگهدار بگذار و چشمهایش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پیدا نکرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را کشت.

موقعی که حاتم نزد گدا رسید و قضیه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگویم، ما دو نفر بودیم نام من حسن و نام دوستم حسین بود و از زمان کودکی با هم بودیم تا اینکه بزرگ شدیم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزی در یک کوه یک خزانه پیدا کردیم من به حسین گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا می کشم و طلا ها را قسمت می کنیم ولی من او را بالا نکشیدم بلکه شیطان بر دلم خیمه زد و یک سنگ بزرگی را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوری کور شدم. از آن زمان به همه می گویم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظی کرد و سوار قالیچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانید و قصه گدا را برایش تعریف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزی بالای مسجد اذان می گفتم که دیدم در پائین دختری ایستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام کردن اذان پائین آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزی از او تقاضای ازدواج کردم گفت آقای مومن من پری هستم و نمی توانم با انسان زندگی کنم ولی من قول دادم که او هر طوری بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هیچ موقع به میان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم یک سال از زندگی مان می گذشت تا این که یک شب به میان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پرید و بچه ای را هم که داشتیم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم دیگر هیچ فایده ای نداشت. میان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از این واقعه می گذرد و موقعی که اذان را تمام می کنم او را همان جا می بینم و ناچار به خودم کتک می زنم و بیهوش می شوم. حاتم از او هم خداحافظی کرد سوار قالیچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعریف کرد و با او ازدواج کرد



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۳
aziz ghezel