مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

متن چند تصنیف زیبا

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ

جوانی

نواب صفا

ای ، جوانی رفتی زدستم      درخون نشستم

جوانی ، کجایی ، چرا رفتی      که من از تو طرفی نبستم

غم پیری ، نبود دیری      که درهم ، شکستم

جوانی را زکف داده‌ام رایگانی

کنون حسرت ، برم روز و شب برجوانی

نه هوشیار و نه مستم …… ندانم که کی هستم      جوانی ، چو رفتی تو زدستم

ندیدم سود از جوانی ، در زندگانی      چه حاصل از زندگانی دور از جوانی

جفاها ، کشیدم دردا که دیدم      از مهربانان ، نامهربانی

غمت را ، نهفتم درسینه اما      با کس نگفتم ، راز نهانی

ندیدم سود از جوانی ، در زندگانی      چه حاصل از زندگانی دور از جوانی

تویی جلوه شبابم      که چون جویمت نیابم

امیدم ، کجایی ، کجایی      اگر در برم نیایی

بسازم با سوز هجر و ، داغ جدایی

بسازم با سوز هجر و ، داغ جدایی




در خلوت غم

 هوشنگ ابتهاج


به وفایت که به جایت، صنما کس ننشانم
به جمالت که خیالت، نرود از دل و جانم

به وفایت که به جایت، صنما کس ننشانم
به جمالت که خیالت، نرود از دل و جانم

به غمت به غمت که مرا جز غم تو، شب همه شب، همنفسی نیست
به غمت به غمت که در این خلوت غم، همدم من، جز تو کسی نیست
چه کند مانده و تنها دل تنگی که مراست
من و این گریه ی شب ها که همین گریه دواست

تو کجایی تو کجایی که ببینی ز جدایی دل تنگم چه کشید
تو کجایی تو کجایی که ببینی ز جدایی دل تنگم چه کشید
تو نداری سر یاری چه ثمر زین همه زاری که به جایی نرسید
تو نداری سر یاری چه ثمر زین همه زاری که به جایی نرسید

من و این گریه ی شب ها که همین گریه دواست
چه کند مانده و تنها دل تنگی که مراست




سیه مو

فراز حلمی


تو هم دلبندی هم دل میبری زیبای خفته
گهی با ما گهی با دیگرانی ای سیه مو
کمی کم کن از آن ناز ادا گنگ و پنهان
شبیهه نامه های بی نشانی ای سیه مو
نمی دانم زلفت جنونم را بر انگیخت


کجای زندگیه من تو رخ دادی سیه مو
نمی دانی کجای قلبم و گیری نشونه
تو صاحت اختیاری و مختاری سیه مو
وای سیه موی من گل خوش بوی من
بیا با ما وفا کن بیا بگذر از کوی من


ای وای سیه موی من نرو از سوی من
اگه بری می میرم بیا خم به ابروی من
تو میایی و من از دم از غم قلبم می گیره
که هر آمدنی رفتنی داره ای سیه مو
تو میدانی که طوفان حراس دارم تو سینه


که این دل از وداع تو بی زاره سیه مو
تو در خوابی و من بازم آوازم بر سازم می شینه
نگاهم را به زلفت تو می دوزم ای سیه مو
کمی باش و وفا کن با دل بی چاره ی من
نباشی خانه بر دوشم سیه روزم سیه روز


وای سیه موی من گل خوش بوی من
بیا با ما وفا کن بیا بگذر از کوی من
ای وای سیه موی من نرو از سوی من
اگه بری می میرم بیا خم به ابروی من



ای میهنم

همای

ای میهنم ای خاک پاک ایران
ای میهنم ای سرزمین شیران
اندیشه های دشمنانت ویران
ای سینه ات لبریز عشق و ایمان
ای میهنم

روییده لاله ز خاکت همرنگ شاخه ی تاکت
از خون پاک شهیدان در خاک سینه ی پاکت
ای میهنم،جانها که با تو فدا شد،در قلب پاک تو جا شد
پاداش خون شهیدان،آغوش  گرم خدا شد
تا در هوای تو هستم،از بوی خاک تو مستم
میخواهمم که بمیرم،با مشت خاک تو دستم
تا مهر امیر امین تو دارم،جز آه تو در دل و جان تو ننگارم
ای نام تو مایه ی فخر و قهارم،جز خاک تو جان به جهان نسپارم



عشق نو

رهی معیری

باز دل زارم عاشق شد به مه مشگین مویی
آه که پریشان دل گشتم ز پریشان گیسویی
از نگاه ماهی دل از کف دادم،در کمند زلفی به دام افتادم
آتشی فتاده بر جانم از نو،کرده نو گلی پریشانم از نو
برده دلم روی مهی،گردش چشم سیهی
فسونگر یاری،پری رخساری
ای دل ز عشق خوبان جز محنت دگر چه دیدی
کز نو ز یک نگاهی جان دادی بلا خریدی
خون شوی دلا که از نو مرا در آتش عشق افکندی

دل به کار عاشقی بستی و ز عیش و راحت برکندی
دل من،به عشق روی مهش،ز حسرت نگهش،چو لاله از غم خون گردد
کنم از،ستیزه خویی او،هر آنچه ناله فزون،جفای او افزون گردد
سپه غم بر من تازد،دل من از پای اندازد
شب هجران جانم سوزد
غم دوری کارم سازد
چو زلف او شود پریشان احوالم



بدرقه

بیژن ترقی

چو می روی، بدرقه راه تو، این دعای من باشد
تو می روی، مونس من، این دل بینوای من باشد
چه غمی ای وعده شکن، که تو بشکستی دل من،
 که نگهدار دل من، خدای من باشد

نشناسی قدر وفا، ز تو دیدم جور و جفا، که گناه من به خدا، وفای من باشد
تو نگفتی درد تو را، با چه کسی گویم، تو نگفتی بوی تو را، از چه گلی جویم


تو که پیمانت شکستی، چه کنی دیگر چه هستی، چه کنم، که غمت، بلای من باشد


عمرم را تبه کردی، می دانی گنه کردی
من، که رضا به رضای توام، همه شب به دعای
 توام


چه بنالم، ز تو ای گل، که وفایم خطای من باشد
من، که نشسته به پای توام، به امید وفای توام
تو که نوش، دگرانی، ز چه نیشت برای من باشد

آن سفر کرده که صد غافله دل همره اوست
هر کجا هست،خدایا، به سلامت دارش



حق ناشناس

بیژن ترقی

بعد عمری بی وفایی،با رقیبان آشنایی
رفتی و دیدی که تنها ،جز من افتاده از پا،در جهان یاری نداری
در شب تاریک غم ها،یار غمخواری نداری

ای دریغ از آن همه دلدادگی ها،سادگی ، افتادگی ، آزادگی ها
شد نصیب من از این بیگانگی ها،گریه ها هنگامه ها دیوانگی ها
رفتی و در های غم را بر من از هر سو گشودی
گر چه در دلدادگی صد گونه ما را آزمودی
ساده دل من کز همه عالم به تو رو کرده بودم
با همه دیر آشنایی ها به تو خو کرده بودم
دل به عشقت بسته بودم،با غمت بنشسته بودم

مردم از این ناسپاسی،وای از این حق ناشناسی
اگر تو ز پا افتاده بودی،به دل شکنی دل داده بودی
دست این افتاده از پا ،می گرفتی می گرفتی
جای این نیرنگها ، رنگ تمنا ،می گرفتی میگرفتی



دام بسته

حسین گل گلاب

ﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﮔﺮ ﻓﮑﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﮑﻴﻦ ﻧﮕﻬﯽ
ﺗﻮ ﻣﻬﯽ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺧﺎﺭ ﺭﻫﯽ
ﺭﻭﯼ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺟﺎﻧﺎ ﻣﮑﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻬﺎﻥ
ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺑﺪ ﺑﺮ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺟﻬﺎﻥ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺗﯿﺮ ﺟﻔﺎﺳﺖ ﺍﯼ ﺻﻨﻢ


ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻴﺮ ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺖ ﺁﻥ ﻣﻨﻢ
ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺗﻮ ﺭَﺳﺖ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ
ﺩﻣﯽ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﯼ ﺩﺍﻡ ﮐﻦ ﻧﻈﺮ
ﺍﯼ ﮔﻠﻌﺬﺍﺭﻡ ، ﺑﺮﺩﯼ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺮﻭﻡ
ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺻﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻡ
ﭼﻮﻥ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺷﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﺍﯼ ﺣﺒﯿﺐ


ﮐﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﻮﺭ ﻭ ﺍﺯ ﮐﯿﺪ ﺭﻗﯿﺐ
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﻣﻮﺝ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ
ﺑﮕﻮ ﮐﺰ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺭﻡ


ﺧﻮﺵ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺭ ﺭﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺩﻫﺪ
ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﻮﺵ، ﺁﻥ ﻣﻮﯼ ﺩﻟﮑﺶ، ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﺗﺶ



عاشق مشو

رضا ثابت

 یاری چون ز تو دل ببرد یا تو دهی دل خود به کسی

 میدانی چه به ما گذرد در غم روی تو هر نفسی

 چون که کند او به تو پیمان شکنی میشوی آگه ز وفای چو منی

 گر بنشیند به کنار دگری خون خوری و تو همچو من دم نزنی

خواهم که تو را عاشق و دیوانه ببینم

 در شهر جنون شهره و افسانه ببینم

 از درد جدایی روزی که چون من بگذری از عقل و سلامت

 دیگر ز نگاهت بر ساغر عشقم نزنی سنگ ملامت



خدا داد

شهر آشوب


ما ز درمان دل ریش گذشتیم و گذشت
وز سر زندگی خویش گذشتیم و گذشت
ز کم و بیش جهان گوشه ی غم ما را بس
که ز سودای کم و بیش گذشتیم و گذشت
گذشت


اگر بر دل من بر دل من عشق و وفا داد خدا داد خدا داد
اگر مهر تو را مهر تو را بر دل ما داد خدا داد خدا داد
مگو حکم قضا بود
که این کار خدا بود
چه سازم که نصیبم
همین رنج و بلا بود

اگر بر دل من بر دل من عشق و وفا داد خدا داد خدا داد
اگر مهر تو را مهر تو را بر دل ما داد خدا داد خدا داد
مگو حکم قضا بود
که این کار خدا بود
چه سازم که نصیبم
همین رنج و بلا بود

تو را دیدم و دنیا دگر از چِشم من افتاد
که با یاد تواَم مهر جهان می رود از یاد
شَوَم از تو جدا تا کی
نترسی ز خدا تا کی
جفا دیده وفا کردم
تحمل به بلا کردم
آتشم مزن به جان خدایا
شد بهار من خزان خدایا

چه کنم به چه کس گویم غم عشق و جدایی را
چه کنم که خدا بخشد به تو عشق خدایی را
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن

چه کنم به چه کس گویم غم عشق و جدایی را
چه کنم که خدا بخشد به تو عشق خدایی را
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن
ای خدا مرا ز غم رها کن
درد بی دوای من دوا کن

اگر بر دل من بر دل من عشق و وفا داد خدا داد خدا داد
اگر مهر تو را مهر تو را بر دل ما داد خدا داد خدا داد
مگو حکم قضا بود
که این کار خدا بود
چه سازم که نصیبم
همین رنج و بلا بود



برایم دعا کن


دلت با صفا کن
برایم دعا کن

که در راهِ عشق تو از پا نیافتم
شکسته دل اینجا و آنجا نیافتم

برایم دعا کن


نلغزم به گودالِ شب، بی چراغی
نسوزم چو خاری به دشتی به باغی
ز یاد و خیال تو غافل نمانم


تو را از حریم دل خود نرانم نگیرد دلم را هراسی
نماند به لبهای من التماسی

برایم دعا کن

برایم دعا کن که بین من و تو جدایی نیافتد جدایی پس از آشنایی نیافتد



شکسته پر

در آتشم از برق نگاهی بنشاندی نشستی در خلوت شب های سیاهی بنشاندی ننشستی
گشتم چو غباری که به دامان تو یک دم بنشینم
چون خاک رهم بر سر راهی بنشاندی ننشستی

تا رشته ی امید و قرارم نگسستی ننشستی
تا در به رخ عاشق دلداده نبستی ننشستی
دیدی که به بال و پر عشق تو پریدم ز سر شوق
تا بال و پر عشق و امیدم نشکستی ننشستی

از عالم به در منم، بی خبر منم
شب ز کوی تو، رهگذر منم
بی تو من چه سازم

آه بی اثر منم، چون شرر منم
شام تیره دل، بی سحر منم
بی تو من چه سازم

با من همسفر تویی، همسفر تویی
من شکسته پر، بال و پر تویی تو
هر دم در نظر تویی، در نظر تویی
گر چه از دلم، بی خبر تویی تو

با آتش آتشکده ی دل چه بسازم
با این همه سوز دل غافل چه بسازم
دل را نه قراری نه نویدی نه شکیبی
جان را نه پناهی نه امیدی نه نصیبی

دیدی که به بال و پر عشق تو پریدم ز سر شوق
تا بال و پر عشق و امیدم نشکستی ننشستی



مکن فراموشم

بیژن ترقی

مرا تو جانی چو مهر تابانی
به شام تارم ستاره بارانی
طلوع صبحی فروغ ایمانی
مرا که همچون خزان غمگینم
نشاط جانی بهار خندانی
به یاد چشمت چو جام می در جوشم
چو گل صبویی نهاده ای بر دوشم
به یاد رویت ندیده می سرمستم
در آرزویت نخورده می مدهوشم
شب از تو دور از تو چو شمع خاموشم
اگر دلی داری مکن فراموشم
صبوی صبرم تهی ز می شد زمان گذشت و زمانه طی شد
مبین که دور از تو غمی به جان دارم دلی جوان دارم
اگر از پا نشستم من از این عمر پُر از محنت
اگر طرفی نبستم من تویی همرازم،تویی غمخوارم
دلی گر مبتلا دارم به دل گر شکوه ها دارم،چه غم دارم تو را دارم
تویی دم سازم ،تویی غمخوارم
مرا همدردی ،مرا همراهی،مرا دلجویی،مرا دلخواهی



نگاه گویا

تورج نگهبان


سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی

شب به یاد تو گذشت و سپیده ی سحر دمیده
چَشم من بوده به راهت دمی نخفته تا سپیده
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی

دمی با من، نمانده می گذری
به سوز دل، نشانده می گذری
نگاهم را نمی دیدی که موج آرزوها بود
اگر رازم نپرسیدی نگاه من که گویا بود
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی
شب به یاد تو گذشت و سپیده ی سحر دمیده
چَشم من بوده به راهت دمی نخفته تا سپیده


سوزان شرری ز نگه زده ای تو به جان
سوزان شرری ز نگه زده ای تو به جان
دیگر شده این دل من همه سوز نهان


همره دل رفته ای از آشیانم نازنینا خدا نگهدار
همچو امید از برِ من رفته ای عشق آفرینا خدا نگهدار
همره دل رفته ای از آشیانم نازنینا خدا نگهدار
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی
شب به یاد تو گذشت و سپیده ی سحر دمیده
چَشم من بوده به راهت دمی نخفته تا سپیده
سوزم از آتش جدایی
ای امید دلم کجایی



هرگزهرگز

هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم
خدا خدا خدایا اگر به کام من جهان نگردانی جهان بسوزانم
اگر خدا خدایا مرا بگریانی من آسمانت را زغم بگریانم


منم که در دل ز نامرادی فسانه ها دارم
منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم
هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم
تو بیا فروغ آرزوها که رنج جستجو را پایان تویی


توبیا که بی تو آه سردم که بی تو موج دردم درمان تویی

منم که در دل ز نامرادی فسانه ها دارم
منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم


هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم
تو بیا فروغ آرزوها که رنج جستجو را پایان تویی
توبیا که بی تو آه سردم که بی تو موج دردم درمان تویی


منم که در دل ز نامرادی فسانه ها دارم
منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم
هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی هرگز نمیبندم



به میخانه بیا

بیژن ترقی


تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا
ز سرِ مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا

به خلوت شب بی سحرم
دمی به عالمِ بی خبرم
خنده به لب، خون بر دل، چو پیمانه بیا چو پیمانه بیا
به خلوت شب بی سحرم
دمی به عالمِ بی خبرم
خنده به لب، خون بر دل، چو پیمانه بیا چو پیمانه بیا

مست از غم عشقم تنها بِنِشَستَم
افتاده ز مستی پیمانه ز دستم
زبان به سخن بُگشاده دلم
در آتشِ می افتاده دلم
ز جان به غمت تن داده دلم

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا
ز سرِ مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا

بازا تا که مگر یک نفس به دادم بِرِسی
بر افسرده دلان جان دهد دمِ همنفسی
جان دهد دمِ همنفسی
بازا تا که مگر یک نفس به دادم بِرِسی
بر افسرده دلان جان دهد دمِ همنفسی
جان دهد دمِ همنفسی

گاهی تو پنهانی چون مستی در صَهبا
گاهی هم پیدایی همچون می در مینا
ای آرام دلم
من در دام دلم
حیرانم به کار دل
بازا غمگسار دل
حیرانم به کار دل
بازا غمگسار دل

تو اگر خواهی که ببینی حالم به میخانه بیا به میخانه بیا
ز سرِ مستی چو دل مجنونم تو دیوانه بیا تو دیوانه بیا



چه سازم به این دل

شهرآشوب

چه سازم به این دل که دیوانه سامان ندارد

ز درمان چه حاصل که این خسته درمان ندارد

بی نصیبی ای دل ز وصل خوبان فتاده در دام بلا

خوش فتاده ای دل پریشان در آتش عشق و وفا

ای که ز سوز دلم خبر داری و دانی ندارد گناهی

خسته دلم من از این دل خسته نالان چه خواهی

من به نیازم تو همه نازی با دل تنگم چه سازم که نسازی

از دل زارم توآگه بودی آگه از دل تو ای مه بودی

آه که دیگر نباشد نشانی از وفای تو عشق و جوانی

وه که از جفایت دگر مستی و جوانی رفته ز یادم

وه که فتنه هایت دگر چون گل خزانی داده به بادم

کرده ام خطا گر من از وفا دل به تو دادم



عاشق مشو


 یاری چون ز تو دل ببرد یا تو دهی دل خود به کسی


 میدانی چه به ما گذرد در غم روی تو هر نفسی


 چون که کند او به تو پیمان شکنی میشوی آگه ز وفای چو منی


 گر بنشیند به کنار دگری خون خوری و تو همچو من دم نزنی


خواهم که تو را عاشق و دیوانه ببینم


 در شهر جنون شهره و افسانه ببینم


 از درد جدایی روزی که چون من بگذری از عقل و سلامت


 دیگر ز نگاهت بر ساغر عشقم نزنی سنگ ملامت



خوش است خلوت

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد



ساقی

 ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن

با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را

محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی

کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی

از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه

تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را

محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن

با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن
سرمست و شیدایم کن ...



مست رویا

ابوالحسن ورزی

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و  آروز از چهره دل شسته بود
عکش شیدایی در آن آیینه سیما نبود

لب همان لب بود،اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیده ام آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود

در لب لرزان من فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زآن عشق جان فرسا نبود



زندگانی

اسماعیل نواب صفا


زندگانی ها جدا از شادِمانی ها نَیرزد
بی تو ای دنیای شادی، زندگانی ها نیرزد
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره



زندگانی ها جدا از شادِمانی ها نَیرزد
بی تو ای دنیای شادی، زندگانی ها نیرزد
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره



دل و جان و سر و زر را همه در پای تو ریزم
نَبُوَد طاقت دوری نَبُوَد تاب گریزم
دل و جان و سر و زر را همه در پای تو ریزم


نَبُوَد طاقت دوری نَبُوَد تاب گریزم
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره


قصه ی ناخوانده منم
جام تهی مانده منم
قصه ی ناخوانده منم
جام تهی مانده منم


اگر پس از من رِسَد به گوشَت ترانه ی من
بدان که عشقی نبوده جز تو بهانه ی من
اگر پس از من رِسَد به گوشَت ترانه ی من
بدان که عشقی نبوده جز تو بهانه ی من


شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره
شب سیه، ابر پاره پاره
ندیده کس، زندگی دوباره



دلم گرفته

هما میرافشار

نشسته ام من و ، شکسته های دل ، شکسته و رسوا ، غریبم و تنها
خدا خدا دلم گرفته ، دلم گرفته


جهان پُر از غمه ، یه دشت ماتمه ، برای زندونه
شراره های غم ، درون سینه ام ، یه عمره مهمونه
جهان پُر از غمه ، یه دشت ماتمه ، برای زندونه
شراره های غم ، درون سینه ام ، یه عمره مهمونه
هی ای خدا ببین ، ببین آبرویم دگر ز غم ، شکسته در گلوم


رها کن از مستی ، دلی که بشکستی
شکسته دل صدا نداره ، صدا نداره
دلی که خاموشه ، دگر نمی جوشه ،
درین جهان بها نداره بها نداره
نه شوق و تمنّایی ، نه حسرت فردایی
که دگر ز جهان دلم گرفته ، دلم گرفته


رها کن از مستی ، دلی که بشکستی
شکسته دل صدا نداره ، صدا نداره
دلی که خاموشه ، دگر نمی جوشه ،
درین جهان بها نداره بها نداره


نشسته ام من و ، شکسته های دل ، شکسته و رسوا ، غریبم و تنها
خدا خدا دلم گرفته ، دلم گرفته



بازا


بخت بیدار منی حُسن گلزار منی
منم که رام تواَم اسیر دام تواَم

ای روی تو بهشت من
عشق تو سرنوشت من
بازا بازا
بازا بازا


تو گل زیبای منی، مه من مینای منی
به خدا ای ماه دَرَخشان روشنی شب های منی
سحر امید منی، مه من خورشید منی
به خدا ای جلوه ی هستی زندگی جاوید منی

ای دل، نور تو کو، ای جان، شور تو کو
ای مه، مهــر و وفای تو کجا شد
بی آن سلسله مو، با من قصه مگو
دل خواهان فنا شد، چه به جا شد

بی شکیب و دلداده منم، بی نصیب و آزاده منم
چون بی دلارامم، بی صبر و آرامم
باشد چون افسانه، آغاز و انجامم


تو گل زیبای منی، مه من مینای منی
به خدا ای ماه دَرَخشان روشنی شب های منی
سحر امید منی، مه من خورشید منی
به خدا ای جلوه ی هستی زندگی جاوید منی
بازا بازا
بازا بازا



دیدی که رسوا شد دلم

رهی معیری


دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
                                    دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل                                
                        بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی               بر زلف او عاشق شدم
                                                            عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
                        غافل شود از یاد من                       قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
                        وز رشته ی گیسوی خود
                                                بازم رهاند
                  
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم                     
در پیش بی دردان
                        چرا
                                    فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل             با یار صاحب دل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد            فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او
                        مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او
                        در کوی جان منزل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد            فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم
                        از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون
                        امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم



وعده وصال

نزاری قهستانی

نظر آن داده بودی که شبی به خلوت آئی
بگذشت روزگاری و نیامدی کجائی

تو وصال وعده کردی و دلی که بود ما را
به امید در تو بستیم و دری نمیگشائی

وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم
که دل من از تو می داد نشان آشنائی

به خرابه فقیران نفسی درآی روزی
بنشین حکایتی کن که حیات می فزائی

به خلاف دوستانی تو به کام دشمنانی
که به حسن بی نظیری که به عهد بی وفائی

کم از آنکه آشنائی به سلام ما فرستی
وگرت مجال آن نیست که خویشتن بیائی



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۰۳
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی