مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۲۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


1.سوسیالیسم: دو گاو دارید. یکی را نگه می دارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.

2.کمونیسم: دو گاو دارید. دولت هردوی آن ها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.

3.فاشیسم: دو گاو دارید. شیر را به دولت می دهید. دولت آن را به شما می فروشد.

4.کاپیتالیسم: دو گاو دارید. هر دوی آن ها را می دوشید. شیرها را به زمین می ریزید تا قیمت ها همچنان بالا بماند.

5.نازیسم: دو گاو دارید. دولت به سوی شما تیراندازی می کند و هر دو گاو را می گیرد.

6.آنارشیسم: دو گاو دارید. گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.

7.سادیسم: دو گاو دارید. به هر دوی آن ها تیر اندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیر ها می اندازید.

8.آپارتاید: دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.

9.دولت مرفه: دو گاو دارید. آن ها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید.

10بوروکراسی: دو گاو دارید. برای تهیه شناسنامه آن ها 17 فرم را در 3 نسخه پر می کنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.

11.سازمان ملل: دو گاو دارید. فرانسه شما را از دوشیدن آن ها و آمریکا و انگلیس گاو ها را از شیر دادن به شما وتو می کنند. نیوزلند رأی ممتنع می دهد.

12.ایده آلیسم: دو گاو دارید، ازدواج می کنید. همسر شما آن ها را می دوشد.

13.رئالیسم: دو گاو دارید. ازدواج می کنید. اما هنوز خودتان آن ها را می دوشید.

14.متحجریسم: دو گاو دارید. زشت است گاو را بدوشید.
 
15.فمینیسم: دو گاو دارید. حق ندارید گاو ماده را بدوشید.
 
16.پلورالیسم: دو گاو نر و ماده دارید هر کدام را بدوشید فرقی نمی کند.

17.لیبرالیسم: دو گاو دارید. آن ها را نمی دوشید چون آزادیشان محدود می شود.

18.دموکراسی مطلق: دو گاو دارید. از همسایه ها رأی می گیرید که آن ها را بدوشید یا نه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۹
aziz ghezel


ساختمان پلاسکو که صبح پنجشنبه طعمه‌ی حریق شد، پس از چند ساعت آتش‌سوزی اطفاء شد، بعد خبر رسید که آتش دوباره گُر گرفته و سرانجام به همین علت فرو ریخت، سرگذشت عجیبی داشته است.
ساختمان 17 طبقه‌ی پلاسکو را نخستین ساختمان بلندمرتبه و مدرن ایران در تهران می‌دانند که بیش از نیم قرن پیش ساخته شد.
این ساختمان توسط حبیب‌الله القانیان (معروف به حاج‌حبیب!) رییس انجمن کلیمیان تهران، مالک کارخانه‌ی پلاسکو - بزرگ‌ترین مجموعه تولیدی پلاستیک ایران - ساخته شد. گفته می‌شود در آن زمان برخی روحانیان سیاسی تهران به ساخته شدن بلندترین ساختمان تهران توسط یهودیان ایرانی اعتراض شد.
حبیب‌الله القانیان، متولد 1288 خورشیدی، از خانواده‌ای بود که به‌مدت چند دهه پیشگام نوآوری‌های تجاری و صنعتی در ایران بودند. حبیب که کارش را در نوجوانی، در هتل یکی از اقوام آغاز کرده بود، سال 1337 شرکت پلاسکو و پس از آن، صنایع پروفیل آلومینیوم را تاسیس کرد.
ساختمان پلاسکو و ساختمان آلومینیوم، به‌عنوان نخستین برج‌های ایرانی، بخشی از اموال این سرمایه‌دار ایرانی در جهان بودند. در سال‌های 1970 او و برخی دیگر از تجار ایرانی به چین دعوت شدند و روابط تجاری و اقتصادی بین ایران و چین را بنا نهادند.
او با پیروزی انقلاب اسلامی سال 57 هم کشور را ترک نکرد، توسط انقلابیون دستگیر و در دادگاهی به جرم فساد از طریق تماس با اسرائیل و صهیونیسم و جنگ با خدا و دوستان خدا، محاکمه و در دادگاهی که گفته می‌شود کلا 20 دقیقه طول کشید، توسط صادق خلخالی به اعدام محکوم شد. حکم اعدام او بلافاصله اجرا شد.
در دادگاه به اسنادی اشاره شد که ساواک درباره‌ی ارتباط او و بسیاری دیگر از سران یهودیان ایران با اسرائیل داشته و به سرمایه‌گذاری‌های گسترده در آنجا پرداخته بودند. در این اسناد گفته شده بود، القانیان، مشغول احداث ساختمان چندین طبقه در نزدیکی تل‌آویو است؛ با بلندی سه برابر ساختمان پلاسکو تهران!
با این حال، متهم در دفاعیات خود گفت: «اینجانب حبیب القانیان، افتخار می‌کنم کلیمی ایرانی هستم... تا به حال هیچ‌گونه کمک و یا اعانه به نفع اسرائیل نداده و نخواهم داد. من موافق کشتار مردم فلسطین نیستم... افتخار می‌کنم دارای سهمی از کارخانجات پلاسکو ملامین، پلاستیک شمال، لوله شمال و کارخانه یخچال جنرال الکتریک و پروفیل آلومینیوم می‌باشم. هیچ دارایی به‌نام من در اسراییل وجود ندارد».
او در وصیت‌نامه‌اش از وراثش درخواست کرد که به حساب‌هایش رسیدگی کنند و بدهکاری‌هایش را به افراد مربوط پرداخت کنند، حقوق عقب‌افتاده‌ی کارمندانش را به آنان بدهند، او را حلال کنند و خانواده‌اش یک سال برایش دعا کنند.

ساختمان پلاسکو در تمام این سال‌ها، در اختیار تولیدکنندگان و فروشندگان پوشاک و معروف بود که اجناسش گران فروخته می‌شود.
این ساختمان پس از ابتلای یک واحد آن به آتش در صبح پنجشنبه 30 دی 95، اطفای آتش توسط آتش‌نشانان و شیوع دوباره‌ی آن، پس از چند ساعت، کمی مانده به ظهر، کامل فرو ریخت

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۰
aziz ghezel


میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...

و شعری از استاد سخن سعدی

شنیدم زاهدی در کوهساری
قناعت کرده از مردم به غاری
بدو گفتم چرا در شهر نائی
که از آزار غربت وا رهائی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۵
aziz ghezel


پاسخ سطحی این بود که آنها چشم‌بند می‌زدند تا چشمی را که در طی جنگ و دعواها از دست داده بودند و از شکل افتاده بود یا تخلیه شده بود، در زیر پوششی پنهان کنند.

بر اساس نظریه یک دانشمند مسائل دیداری، دزدان دریایی برای پوشاندن چشم‌های معیوب‌شان چشم‌بند نمی‌زدند، از آنجا که آنها مجبور بودند به دفعات زیاد بالا و زیر عرشه کشتی بروند و به سرعت هر دو گروه افراد بالا و زیر عرشه را رهبری کنند، مجبور بودند، دید خوبی داشته باشند.

روی عرشه، صحنه در زیر درخشش نور آفتاب بسیار روشن بود و در زیر عرشه، تاریکی شدیدی حکمفرما بود.

وقتی فرد از محیط تاریکی وارد محیط روشن می‌شود، چشم‌هایش به سرعت با نور زیاد تطابق پیدا می‌کند، اما وقتی عکس قضیه اتفاق می‌افتد، مدت زیادی طول می‌کشد تا چشم‌های فرد به تاریکی عادت کنند.

این چند دقیقه زمان لازم برای تطابق برای تاریکی برای دزدان دریایی گاهی در حکم مرگ و زندگی بود، اما بستن یک چشم باعث باعث می‌شد، آنها به مجرد رفتن به محیط تاریکی با برداشتن چشم‌بند بتوانند، خیلی زودتر در تاریکی ببینند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۴
aziz ghezel


شاید نخستین و مهمترین خصیصیه ای که برای یک آموزگار واقعی می توان برشمرد، این باشد که او روحیه ای حق به جانب ندارد و خود را کلیددار خزانه حقیقت نمی داند. آموزگار واقعی نه تنها معطوف به خویش و مشعوف از خویش نیست، بلکه توان خود انتقادی و به زیر سوال بردن نگرش ها و روش های خود را دارد و به همین دلیل می تواند به دیگران نیز جرات دهد که خود را و آنچه را که به اسم تربیت به خوردشان داده اند، نقادی کنند و زیر سوال ببرند. تربیت چیزی جز طغیان علیه مدعیان تربیت و تربیت های دروغین نیست.

آموزگار واقعی در این توهم نیست که باید به دیگران حق یا حقیقتی را بیاموزد، و به اصطلاح آنها را هدایت کند، بلکه تنها کمک می کند که آنها خودِ مدفون شده شان را از آوار آن چیزهای مخربی که غالباً به نام تربیت و فرهنگ، «نیست» و «از خود بیگانه» شان کرده، بیرون کشند و دوباره «هست» شوند تا با خویش در صلح و آشتی به سر برند.

در واقع، آموزگار واقعی نمی خواهد که چیزی بر دیگران بیافزاید و آنها را سنگین نماید، بلکه، برعکس، چیزی از آنها می کاهد و «سبکبار» شان می کند. تربیت چیزی جز هرس کردن شاخ و برگ های زاید نیست.

بر این پایه، یک آموزگار تنها زمانی می تواند، به دور از خصلت های نیست کننده (=نهیلیستی)، برای شاگردانش هستی بخش و زندگی آفرین باشد که بتواند به جای آنکه هستی و افکار خود را سایۀ سنگینی بر شاگردانش کند، خوددارنه به سایه رود تا افقی روشن برای پدیدار شدن آنها فراهم آید.

باری، آموزگار راستین تنها ما را فرا می خوانَد که از آن «خود» که حجاب خود گشته است دست برداریم؛ از خودی که نیستیم به در آییم و به خودی که باید باشیم درآییم. به عبارت دیگر، آموزگار واقعی ما را از خود نمی ستاند تا به سوی خویش بکشاند، بلکه ما را از «خودی کاذب» می رهانَد تا به «خود راستین» برسانَد.

می توان گفت که آموزگار واقعی به سان مامایی در تولد معنوی ما سهیم می شود و مدد می رساند که از «خودِ کهتر» خویش فراتر رویم تا «خودِ برتر» مان متولد شود. چرا که تربیت کردن چیزی جز مامایی، و تربیت شدن چیزی جز نوزایی نیست.

به بیان برّای نیچه: «مربیانِ واقعی شما آزادکنندگانِ شما، به سوی خودتان، هستند»!

و به زبانِ زیبای مولانا:

«تو را هر کس به سوی خویش خواند
  تو را من جز به سوی تو نخوانم»

آموزگار واقعی کسی نیست که بیشتر از شاگردانش می داند، بلکه کسی است که بیشتر از شاگردانش می تواند یاد بگیرد و بیاموزد. به عبارت دیگر، تفاوت استاد (آموزگار) و شاگرد، نه یک «تفاوت ماهوی»، که یک «تفاوت درجه ای» است: استاد شاگردترین شاگرد است.

از نظر هایدگر، استاد تنها یک محصّل بهتر است؛ برای یاد گرفتن مشتاق تر و کوشاتر است. به زبانِ سپهری، می توان او را تنها دونده ای بهتر در پی آواز حقیقت دانست و البته ویتگنشتاین، به ما می آموزد که در این عرصه دونده بهتر کسی است که دیرتر یا هرگز به مقصد (حقیقت) نمی رسد!

باری، استاد بودن یعنی «همیشه آغازگر» بودن، «همیشه در راه» بودن، «همیشه شاگرد» بودن. از همین رو است که مونتنی، فیلسوف و ادیب فرانسوی قرن شانزدهم، می گوید "ترجیح می دهم در شصت سالگی شاگرد باشم تا اینکه در ده سالگی استاد باشم".

آموزگار واقعی کسی است که مدعی دانایی نیست و مانند سقراط تنها «می داند که نمی داند». به یک معنا، آموزگار واقعی کسی است که بیشتر «نمی داند»؛ یا دقیق تر بگوییم، کسی است که نادانی هایش را بیشتر می داند. آموزگار واقعی، به تعبیر نیکولاس کوزانوس، فیلسوف و ریاضیدان آلمانی قرن پانزدهم، «جهالت عالمانه» دارد.

آموزگاران راستین هدیه ای جز افکندنِ تردید و پرسش، آفریدنِ راز و معما برای ما ندارند. آن دسته آموزگارانی هم که به مرتبه های بالاتری از فرهنگ بشری تعلّق دارند، مرحله ای فراتر از این می روند: آموزگاران بزرگ همۀ پاسخها را از ما می ستانند و مبدّل به پرسش می کنند، چنانچه راه حل هایمان را منهدم می کنند و از آنها  معماهای جدید خلق می کنند.
 
 آموزگاران واقعی هیچگاه دیگران را به خود دعوت نمی کنند، بلکه هماره به وضوح و روشنی سخنی می گویند، و سپس به سود آن استدلال می کنند، و اینچنین آنها را به فکر و ایده ای فرا می خوانند. اما آموزگارانِ بزرگ فرهنگ بشری که به رده ای بالاتر تعلق دارند، تکلیفی دشوار تر را بر می گزینند: آموزگاران بزرگ، نه از سرِ ضعف و ناتوانی، بلکه توانگرانه و با انگیزه های انساندوستانه، از ارائه استدلالهای سر راست و برهان قاطع طفره می روند و حتی از ابراز واضح و روشن افکارشان احتراز می کنند، به جای آن، می کوشند مخاطبانشان را به تفکّر و استدلال و داشتن ایده هایی از آنِ خود وا دارند.

آموزگاران بزرگ می کوشند که هنرمندانه از تثبیت گرایی اجتناب کنند و تعلیق گرایانه هر تعبیری را با تردیدی همراه کنند؛ امکان تعابیر متفاوت و متنوع را فراهم آورند تا از این طریق، فردیت، آزادی و استقلال انسان را بیشتر پاس بدارند. این دسته از معلمان و متفکران، از طریق امکانات متنوع «زبان»، مثلاً با انتخابِ زبانی شاعرانه، رازناک، آیرونیک، و پارادوکسیکال، و همچنین خلقِ ابهامهای مفید، تاریکی های روشنگر، و آنارشی های خلّاقِ فکری، تلاش می کنند که فرم های گویشی و نگارشی متناسبی با محتوای نگرشی خود به «انسان» و «جهان» بیابند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۳
aziz ghezel

شتر : شتر جانور بار کش است و آماده اسارت ، شتر هیچ گاه عاصی نمیشود و توانایی گفتن (نه) را ندارد، او یک برده است و از خود اختیاری ندارد ، شتر همیشه دنبال کسی است که او را رهبری کند و بگوید که چه باید بکنی ، وجود کشیشان برای شتر امری ضروری است .

شیر: شیر یک عصیان است ، شیر اعتقادی به بند و زنجیر ندارد، او دوست دارد آزاد باشد و (نه) میگوید به ارزش های از پیش طراحی شده.  شیر اجازه نمیدهد کسی بگوید که تو باید فلان کار را بکنی و تو بیاد چنین باشی. شیر مغرور است و خودش تصمیم گیری میکند.
اما شیر بالا ترین درجه کمال نیست....

کودک: کودک کمال روح است . نه شیر است نه شتر ، نه مومن است و پیرو و نه عاصی است و نه نافرمان
کودک خالص است ،او فراسوی نیک و بد است.
کودک صادق است و (آری) مقدس میگوید. او آری میگوید نه به خاطر ترس بلکه از سر عشق آری میگوید. او معصوم است،
کودک توانایی خلق ارزش های جدید را دارد

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۱
aziz ghezel


دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق، ما را نگه دارد. – دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد، مجبور نباشیم آن را بازیِ باخته ای بدانیم بلکه بتوانیم بگوییم: برای چنین چیزی آماده بودم و این طور هم اشکالی ندارد.(جنبش های فکری، ویتگنشتاین)
آیا با این همه بدبینی عشق ممکن است؟


یک کاری که عشق مثلاً برای من کرده این است: سایر دغدغه های حقیر، مربوط به آن سِمَت و کار، را به پس زمینه می رانَد؛ دست کم برای زمانی کوتاه.
در عشق راستین، آدمی به این فکر نیز هست که دیگری رنج می برد. آخر، دیگری هم رنج می برد، دیگری هم آدم بیچاره ای است.
عشق واقعی به شهامت نیاز دارد. ولی این البته شهامت هم داشته باشی که دست بکشی و دل بکنی، یعنی شهامت داشته باشی زخمی مرگبار را تحمل کنی.
عشق سعادت است. شاید سعادتی همراه با درد، ولی سعادت است.
بزرگ ترین خوشبختی انسان عشق است.
گفته های نا روشن با تکرار کردن ذره ای روشنتر نمی شوند!!
فقط نگذار سؤال باران شوی؛ فقط راحت باش!
کسی که از حقیقت می ترسد، هرگز بویی از حقیقت کامل نمی بَرَد.
در مه می بینی و به خودت تلقین می کنی که مقصد دیگر نزدیک است. ولی مه از هم می پاشد و مقصد هنوز در دیدرس نیست!
گمان نکن که هر آنچه تو نمی فهمی حماقت آمیز است.
خودت را بهتر کن- این است همه ی کاری که برای بهتر کردن جهان می توانی بکنی.
کشف کن که چیستی.
خود شناسی و فروتنی یکی است.
انسانها را برای خودشان در آغوش بگیر و نه برای خودت.
با اعماقِ دیگری بازی نکن!
رضایت از سرنوشت باید اولین قاعده ی حکمت باشد.
اندیشه ها نیز گاهی نرسیده از درخت می افتند.
برای من مهم است که موقع فلسفه ورزی همیشه موقعیتم را عوض کنم، مدتی طولانی روی یک پا نایستم تا خشک نشوم.
در فکر کردن نیز زمان شخم زدن هست و زمان درو کردن.
آنچه نمی دانم، داغم نمی کند.
در هر هنر بزرگی حیوانی وحشی است: رام شده.
یک کلمه که از دل بر آید، برای من اهمیت بیشتری دارد ته سه صفحه از کلّه ات!
نمی توانی بذر را از خاک بیرون بکشی. فقط می توانی به آن گرما و رطوبت و نور بدهی و آنوقت باید رشد کند.
«اگر نمی توانی سعادت را در آرامش بیابی، آن را در دویدن بیاب!» ولی اگر خسته تر از آنی شوم که بدوم؟ «از درهم شکستن سخن مگو پیش از آنکه در هم شکسته باشی. مثل یک دوچرخه سوار حال باید پیوسته پا بزنم، پیوسته حرکت کنم تا زمین نخورم.»
نفرت میان انسانها از اینجا پدید می آید که ما از یکدیگر کناره می گیریم. چون نمی خواهیم که دیگری به درون ما بنگرد، چون در ان زیبا به نظر نمی رسد. حال البته باید همچنان از درون خود شرمنده باشیم، ولی نباید از درون خود در برابر هم نوعانمان شرمنده باشیم.
شعار ما می تواند این باشد: «مگذاریم که مسحور شویم!»
هر چه کسی خود را کمتر بشناسد و بفهمد، کمتر بزرگ است، هر چقدر هم استعدادش بزرگ باشد.
چیزی که جمله ای بد به نظر می رسد، ممکن است بذر جمله ای خوب باشد.
برای اصیل بودن کافی است که دروغ نگویی.
آغازِ اصالتِ خوب همین است که نخواهی چیزی باشی که نیستی.
پیوسته فراموش می کنیم که به بُن موضوع بپردازیم. علامت سؤال را به حد کافی عمیق نمی گذاریم.
کسی که زیاده می داند، برایش دشوار است که دروغ نگوید.
هر خطا را تبدیل به طلا کن.
مسایل زندگی در سطح حل ناشدنی است، و فقط در عمق باید حل شود. در ابعاد سطح حل ناشدنی است.
باید خطاهای سَبک خودت را بپذیری. همچون نازیبایی های چهره ی خودت.
همیشه از بلندی های بی برگ و بار زیرکی به دشت های سر سبز حماقت در آ.
کاری را که خواننده هم می تواند، به خواننده وا گذار.
دشوار است که چیزی را بدانیم و طوری عمل کنیم که انگار آن را نمی دانیم.
سلام و احوالپرسی فیلسوفان بین خودشان باید این باشد: «عجله نکن!»
مردم خیلی وقتها به بیماران داروی آرام بخش می دهند تا برای خودشان مشکلاتی را رفع کنند، نه به این دلیل که به حال بیمار مفید است.
- کارتان به هر جا می خواهد بینجامد، فکر کردن را کنار نگذارید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۶
aziz ghezel

هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. وی که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی نا امید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده اعراب آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد.
ابوموسی اشعری موافقت کرد از کشتن او بگذرد و وی را به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام ۹۰۰ نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند.
پس از اینکه هرمزان را وارد مدینه کردند، لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت و ابریشمین بود که اعراب تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا تکلیف هرمزان را تعیین سازد.
عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد:
پس امیرالمؤمنین کجاست؟
سپس عمر از خواب برخاست و با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد او را بکشند.
هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او آب بدهند. با درخواست هرمزان موافقت شد و ظرف آب را به هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارم، در هنگام نوشیدن آب، مرا بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد.
پس از اینکه هرمزان این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۵
aziz ghezel


بی حیا باشید برای روابط جنسی و حین آن ، بی حیا باشید ، خجالت نکشید  لذت ببرید و لذت رو به همسرتان تقدیم کنید ، برخی خانم ها تصور میکنند اگر در این خصوص راحت صحبت کنند و بی حیا باشند شوهرشان به گذشته وی شک میکند ، ما در دستورات دینی و احادیث امامان داریم که موقع آمیزش و همبستری زن میباست لباس حیا را از تن خود در آورد و بعد از آن مجددا بر تن کند ، پس راحت باشید و خود را رها کنید.

فعال باشید خیلی از خانم ها متاسفانه موقع رابطه زناشویی خود را تنها در اختیار همسرشان قرار میدهند و هیچ فعالیتی انجام نمیدهد ، طبیعی است که بعد از چند ماه همسرتان نسبت به شما سرد شود ، در حین رابطه جنسی مبتکر باشید و رابطه را مدیریت کنید.

 ناز کنید، شوهرتان را سیر کنید اما سیراب نکنید ، برای تحریک بیشتر بلافاصله شروع نکنید ، وقفه ایجاد کنید ، برای شوهرتان برقصید ، ناز کنید.

هیجانی و با اشتیاق رفتار کنید، برخی خانم ها بعلت عدم آمادگی قبلی یا دلایل دیگر ، فقط تمایل دارند شوهرشان زود کارش را انجام دهد و تمام شود ، اگر مشکلات زناشوئی و احساسی در زندگی شما وجود دارد حتما آنرا برطرف کنید و با شوق و هیجان همبستر شوید. پیش قدم شوید وتنوع ایجاد کنید

شبهای تکراری، مکان تکراری، حرفهای تکراری ، حرکات تکراری ، نکنه همیشه شوهرتان پیش قدم میشود ؟ نکنه فقط در رختخواب رابطه دارید آنهم زمانی که ابتدای ازدواجتان است و فرزندی ندارید ؟ نکنه فقط شبها ؟ نکنه انقدر یکسری حرکت رو تکرار کردید که قابل حدس شده ؟ همش حرفهای تکراری ؟ شما خودتان پیش قدم شوید ،در جاهای مختلف زمانهای مختلف تنوع ایجاد کنید

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۵
aziz ghezel

کل کل حمید مصدق و فروغ فرخ زاد در شعر معروف سیب " حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی من
به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان ازپی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت "
********************
جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق "

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو
لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت :
برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را ... .
و من رفتم
و هنوز سال هاست که در ذهن من
آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۳
aziz ghezel