مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۲۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است




گیاه دارویی خرفه
 در درمان اختلالات و التهابات مجاری ادراری موثر است

خرفه
در طب سنتی به عنوان تب بر
ضد عفونی کننده
 ضد اسکوربوت (بیماری‌های ناشی از کمبود ویتامین C)
ضد اسپاسم
 مدر
 و ضد کرم استفاده می‌شود

 در بسیاری از کشورها
از قبیل کشورهای عربی همسایه
 این گیاه دارویی را به عنوان سبزی خوراکی در سبزی فروشی‌ها به فروش می‌رسانند و از شیره خرفه و یا له شده برگ‌ها و ساقه آن به صورت موضعی برای رفع درد
 تورم
 و التیام زخم‌های سوختگی
کاهش تورم و آبسه‌ها
 گزیدگی نیش حشرات و عقرب گزیدگی استفاده می‌شود

این گیاه در مصرف داخلی قطع کننده و بند آورنده خون‌ریزی است
 و همچنین عصاره ساقه و برگ آن برای درمان بیماری‌های کبدی مفید است

 از جوشانده این گیاه که آب آن گرفته شده است در معالجه اسهال
 و برای رفع سرفه
 تسکین دردهای سینه
 و سوزش مجرای ادرار و مثانه
 و رفع حرارت رحم و سوزش آن استفاده می‌شود

همچنین مصرف خوراکی خرفه
 به عنوان سبزی خام
و یا پخته همراه با پیاز و روغن جهت تقویت روده‌ها
قطع اسهال
 و تب استفاده می‌شود
 و مصرف خام برگ و ساقه آن به صورت سالاد و همراه با سرکه برای درد کلیه مفید است

ضماد ریشه خرفه برای رفع زگیل پوستی استفاده می‌شود

ضماد خرفه
 بر روی پیشانی سبب از بین رفتن سردرد و دردهای میگرنی می‌شود

گیاه خرفه

 گفتنی است
 گیاه خرفه در دامپزشکی برای درمان بیماری‌های تب‌دار
و برای خنک کردن بدن
 دفع سموم
و تصفیه خون به صورت پودر و جوشانده استفاده می‌شود

 این گیاه در بیماران آسمی اثر گشاد کننده مجاری تنفسی و پایین آورنده قند خون را دارد
 و خاصیت تقویت عضلات قلبی و ضد توموری نیز در آن دیده شده است

 برگ و ساقه‌ی خرفه
مسکن صفرا است و حرارت خون و کبد و معده را تسکین می‌دهد

و برای تسکین حدت تب‌های گرم و صفراوی و تسکین عطش و کنترل ترشح ادرار در مورد بیماری دیابت مفید است

 در مواردی که چرک از سینه آید قطع می‌کند
 و برای خرد کردن سنگ مثانه
 و ازدیاد ترشح بول مفید است
 یعنی مدر است

 جویدن برگ آن به مقدار کم
 کندی دندان را رفع می‌کند (که از خوردن میوه ترش و یا علت دیگری ایجاد شده باشد)
 و زیاد جویدن آن کندی دندان ایجاد می‌کند

 از عصاره آن
 برای التهاب‌های گرم چشم با مالیدن در محل ملتهب استفاده می‌شود

ضماد برگ و ساقه آن با روغن گل سرخ
برای تسکین سردردهای گرم و ورم‌های گرم نافع است
 و با آرد جو برای جرب نافع است

 ضماد برگ و ساقه آن به تنهایی
 برای تسکین حرارت اعضا و سوختگی آتش مفید است
 و اگر بر معده و کبد گذارند برای تسکین حرارت آن‌ها مفید است
 و اگر با حنا تهیه شود و بر کف دست و پا گذارده شود برای حرارت و پیسی‌های دست و پا در صورت تکرار مفید خواهد بود

اشتها را کاهش می‌دهد
 و اسراف در خوردن آن
 نور چشم را نقصان می‌دهد

 افراد سرد مزاج باید آن را با نعناع و کرفس بخورند




 



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۶
aziz ghezel



یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...


یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.


آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!


پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...


چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!


مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.


بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.


اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۸
aziz ghezel


هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!

دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.

گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!

مرتضی خندید و گفت:من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی.

اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه.

اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی.

بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی!

گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی...یه عشقه کوتاهه ...زودم تموم میشه...شایدم من مثل پسرای دیگه هستم!

من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم.

این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه.

من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم.خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش...دختر بیچاره

چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد:

-از اولش مشکل داشت...

-نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه.طفلی پرپر شد...

-اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه.

فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند...به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود...شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم.

شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم.

تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید...

حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام...

پایان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۷
aziz ghezel


در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینه‌دوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه‌کار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!
مرد پیش خودش دید که یک طوری شد و دوباره نخ را به دهان گذاشت و به زن گفت بیا دوباره نخ در دهانم گیر کرده اون را بردار....
زن هم که مزه نخ در زیر دندانهایش مانده بود جلو رفت و به دهان مرد نزدیک شد و آرام گفت این بار نوک نخ خیلی کوتاه است باید با زبانم آن را کمی بیرون بکشم بعد در بیارم.
همین کار راکرد و زبانش را دور تا دور لبهای مرد به چرخش درآورد تا نوک آن را پیدا کند
و در همین هنگام بود که مرد تکه نخ را بیشتر به درون دهنش کشید
و سر نخ در دهان مردک ناپدید شد
زن هم زبان را بیشتر داخل دهان مرد فرو برد تا دنبال سر نخ بگردد
این پیدا کردن سر نخ طولانی منجر به کشف بوسه های عاشقانه شد

بعد آن روززن و مرد دائم در دهان همدیگر نخ پنهان میکردند
و کارشان هم یادشان رفته بود که پینه دوزی میکنن و همسایه ها هم وقتی جریان را از پشت پنجره میدیدند برای امتحان و فهمیدن موضوع به خانه میرفتند تا دنبال پیدا کردن نخ در دهن همدیگرشوند

به مرور زمان نخ دیگر مورد استفاده قرار نگرفت و همین طور خالی خالی بازی میکردند
تا این که الان به این زمان خودمان رسیده.
که گرفتن بوسه از دهان زن ها کار دشواری برای مردها شده....

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۵
aziz ghezel


یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری! دوش می گیری، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری!
از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمی دانست، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی!
دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی، مادرت را بغل می کنی، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی..
آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی، جوری دیگر می خندی، جور دیگری دلت می لرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم.. ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست!
شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر..
می گویی: آه کاش فردا هم بودم!
خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه؟
قول می دهم!
ممکن است فردا باشی، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۵
aziz ghezel


بیماری "مازوخیسم"
یکی از بدترین بیماری هاییِ که درمان نداره
به زبون وطنی میشه "خود آزاری"
خود آزاری فقط این نیست که سرتو محکم بکوبی تو دیوار!
یا بدنتُ با تیغ و چاقو خط بندازی...
همین که بعد از گذشت ماه ها یا سالها به آدم رفته ی زندگیت فکر کنی یعنی مازوخیسم داری!
همین که هنوز بعد از گذشت این همه وقت داری با یاده اون زندگی میکنی یعنی مازوخیسم داری!
همین که هر شبو هر روز میشینی حرف های قشنگشو که اسکرین شات گرفتی یا توی یادداشت های گوشیت سیو کردی میخونی و دلت براش تنگ میشه یعنی مازوخیسم داری!
همین که میدونی براش تموم شدی و جاتو یکی دیگه پر کرده اما مدام ساعت آنلاین و آفلاینشُ چک میکنی و توی پروفایلش دنبال یه چیزی که به تو مربوط باشه میگردی یعنی مازوخیسم داری!
همین که همیشه و هرجا دنبال یجای خلوتی که بشینیُ بهش فکر کنی یعنی مازوخیسم داری!
همین که هر بار میری جاهایی که با هم خاطره ی مشترک دارین به امید اینکه اونو هم اونجا ببینی یعنی مازوخیسم داری!
اصلا مازوخیسم یعنی قبول نکردن اینکه تو تموم شدی،تو مُردی ،دیگه تویی وجود نداری براش!
بشین زندگی تو بکن عزیزِ من،تو دیگه تموم شدی...
مگه نمیدونی این روزا آدما تاریخ انقضا دارین!

المیرا دهنوی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۳
aziz ghezel

زن چنان سراسیمه بود و با چنان عجله ای وارد کلانتری محله شان شد
که سرباز مسلحی که دم درکلانتری نگهبانی می داد را اصلا ندید،فقط
در جواب او که پرسیده بود:"کجا داری میری خانم،با این همه عجله ؟"
گفته بود:"با رئیستان کار دارم."رسیده ونرسیده به اتاق افسر نگهبان، زن
با فریا د گفت:"جنا ب سروان من امروز شوهرم را کشته ام حالا هم با
پای خودم آمده ام خودم را به قا نون تسلیم کنم"افسر نگهبان بعد از
دعوت زن به آر امش ونشستن روی صندلی گفت:"حا لا آرام وشمرده
بگو چی شده است؟"زن لیوان آب روی میزرا برداشت ویکباره سرکشید
دهانش را با پشت دست پاک کرد وبااضطرابی شدید که صدایش را
خش دار ساخته بود گفت:"خیلی وقته تصمیم داشتم بکشمش ولی جور
نمی شد.تا دیر...(زن تک سرفه خشکی کرد ومثل این که عجله داشت
همه حرف هایش را بزند ادامه داد) تا دیروز که برای خرید نان رفته
بودم آقا مش رضا –عطار محله مان –مرا که دید اشاره کرد تا ..تا
(زن دوباره به سرفه افتاد اما این بار چند تا سرفه پر سر وصدا با
مقدار قابل توجهی خرده های نان وپنیر که میز جناب سروان را حسابی
آلوده کرد) افسر نگبان یک برگ ازورقه های بازجوئی با یک خودکار
نصفه نیمه به طرف زن دراز کرد وگفت :"هر چه را که تا حالا
گفته ای واگر مطب دیگری هم داری همه را توی این ورقه بنویس و
آخر سر هم زیر ورقه را امضا کن.زن روی صندلی نیمه خیز شد و
بادستهایی که آشکارا می لرزیدند ورق وخودکار را گرفت اما طوری
به صورت سروان خیره شده بود که انگار هیچ کدام از حرف های او
را نشنیده است .می خواست روی صندلی بنشیند که سرفه های خشک
وکشدار همراه با چند قطره خون امانش را برید .نرسیده به کف صندلی
یله شد وباصورت روی زمین افتاد.باریکه خونی که از کنار لبش راه
افتاده بود یواش یواش داشت به کاشی های کف اتاق می رسید.
یک ساعتی بیش تر از شروع ماجرا نگذ شته بود که دو مرد یکی
میانسال ودیگری نسبتا مسن با دو نفر ازسربازهای کلانتری وارد
اتاق افسرنگهبان شدند.داشتند جنازه زن را برای بردن به سردخانه
آماده می کردند.آنطرف اتاق دکتر پزشک قانونی داشت با سروان
صحبت می کرد.دکتر در حالی که داشت کیفش راجمع وجور می کرد
رو به سروان گفت:"تشخیص اولیه من مسمومیت با یک سم خیلی قوی
می با شد.جنازه را که داشتند از در بیرون می بردند،دکتر هم خداحافظی
کرد و رفت.د ر گوشه دیگر اتاق ستوان معاون کلانتری داشت از دو مرد بازجویی می کرد مردمسن گفت خیلی وقت است که این خانواده را
می شنا سدواضافه کرده بود که خانم این آقا چند بار به عطاری من آمده
وخواسته بود یک سم قوی برای از بین بردن موش هایی که به قول خودش خانه را در محاصره داشتند برایش تهیه کنم. من چند نمونه سم
به او داده بودم ولی اوهر بار گفته بوده که سم قوی تری می خواهد.
تا دیروز صبح که دیدمش جلو مغازه نانوایی ایستاده بود صدایش کردم
وبهش گفتم که مرگ موش خیلی قوی آورده ام بیا ید و ببرد.البته برایش
توضیح دادم که این سم خیلی قوی وخطرناک می باشد.من همچنین طرز
مصرف ان را هم برایش توضیح دادم.ک پودر را درون یک لیوان آب
بریزد وان قدر شکر به آن اضافه کند که دیگرشکر درمایع حل نشود.
بعد لیوان را ببرد و در مسیر رفت و آمد موشها بپاشد وخودش در
گوشه ای بنشیند وشاهد قتل عام موش ها باشد. البته تنها اشکالی که
وجود دارد این است که نیم ساعتی طول می کشد تا سم اثر کند.
سروان وستوان نگاهی به هم انداختند و هر کدام پشت میزی نشستند.
مرد میانسال سرش را پایین انداخته بود ومدام ته لیوانی که دستش
بود رانگاه می کرد سروان شنید که اوبا خودش می گوید:"لیوان او
که تهش یک ضربدر داشت."

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۰
aziz ghezel


تازگی ها با هر کسی صحبت میکنی از یک رابطه ی نیمه تمام و بر هم خورده سخن میگوید!
بعضی ها هم قربانش بروم برهم زدنشان به هفته نمیرسد که دیگری را میگویند" عشقم و فدایت شوم و یکی یدونم و اما این خیلی مهم است : همیشگی ام!
یعنی این همیشگی را مکررا به قبلی ها هم گفته و به بعدی ها هم میگوید و مثل یک سریال شاید نود قسمتی همچنان ادامه دارد..شاید نود قسمتی شاید هم صدو بیست...چه میدانم.
خلاصه پی در پی دچار سوءتفاهم میشوند.. .
دلیل دارم که میگویم سوءتفاهم!
به خدا یک جای کار میلنگد!
هیچ کجای رابطه شان به عشق نمیخورد.
در بسیاری از موارد با معشوقه ی قبلی که بر هم زده اند میشوند دوست معمولی که این مورد را اصلا نمیفهمم!
در برخی موارد با هم بیرون هم می روند...الله اکبر!
آیا نامی جز سوءتفاهم برای رابطه شان سراغ دارید!؟
اینها فقط میخواهند تنها نباشند! مثلا برایشان تعریف نشده که صبح ها بدون صبح بخیر عزیزم بیدار شوند و در طول روز قربان صدقه نروند یا چه میدانم برای آخر هفته باید خلاصه با یک نفر به کافه و سینما و این ها بروند و آخر شب هم الفاظ فراگیر شب بخیر خانومم یا آقامون را بگویند تا در آغوش هم به خواب بروند!
هدف از این رابطه هم اصلا مهم نیست برایشان، فقط باید یک نفر باشد.
بعد از مدتی هم دیگر نفر مقابلشان چیز جدیدی برای ارائه ندارد و تکراری شده است..اینجا نوبت کوچیدن در فاز سنگین است..نوبت بر هم زدن رابطه و رفتن در لاک خود! حالا اینها که در لاک خود میروند دمشان گرم،خیلی ها بعدی را اوکی کرده اند و این را خداحافظ نگفته آن را سلام میکنند!
آخر مگر داریم؟ مگر میشود؟!
بله میشود.. .
میشود چون اصالت آدم ها زیر سوال رفته و هر روز سطحی تر و سطحی تر و سطحی تر میشوند!
اما در همین رابطه ها هستند بعضی ها که بی ریا عشق میورزند و نقش بازی نمیکنند!
بعضی ها که شاید بی گدار عاشق شده اند اما بی هدف وارد رابطه نشده اند.
بعضی ها که شاید رکب خورده اند و دوستت دارم های قلابی را باور کرده اند و این قلاب به تمام زندگی شان گیر کرده است!
خدا به این بعضی ها رحم کند که در مواجه با رنگ عوض کردن فرد مقابل زندگی شان بر هم میریزد!
دوست من
آقای محترم
خانوم عزیز
که همانند تعویض پیراهن به تعویض عشقت عادت کرده ای،!سراغ این بعضی ها نرو.
سراغ یکی مثل خودت برو که هیچ فلسفه و تفکری برای زندگی اش ندارد.
.
.
یک مقدار مراقب باشیم و بی اعتماد... .
رد پای رابطه ها
از احساسات آدم ها پاک نمیشود

نویسنده :علی سلطانی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۸
aziz ghezel


معروفترین استحمامی که یک انسان در تاریخ بشریت انجام داده 2000 سال پیش در شهر سیراکوز پایتخت ایالت یونانی سیسیل ارشمیدس مکانیکدان و ریاضیدان و مشاور دربار پادشاه هیرون انجام داد.
روزی که او در حمامی عمومی به داخل خزینه پا نهاد و در آن نشست و حین این کار بالا آمدن آب خزینه را مشاهده کرده ناگهان فکری به مغزش خطور کرد او بلافاصله لنگی را به دور خود پیچید به سمت خانه دوید و مرتب فریاد می زد یافتم یافتم.
داستان از این قرار است که پادشاه به او ماموریت داده بود راز جواهر ساز خیانتکار دربار را کشف و او را رسوا کند شاه هیرون بر کار جواهر ساز شک کرده بود و می پنداشت که او بخشی از طلایی را که برای ساختن تاج شاهی به وی داده بود برداشته و باقی آن را با فلز نقره که بسیار ارزانتر بود مخلوط کرده و تاج را ساخته است.
هر چند ارشمیدس میدانست که فلزات گوناگون وزن مخصوص متفاوت دارند ولی او تا آن لحظه این طور فکر می کرد که مجبور است تاج شاهی را ذوب کند آنرا به صورت شمش طلا قالب ریزی کند تا بتواند وزن آن را با شمش طلای نابی به همان اندازه مقایسه کند.
اما در این روش تاج شاهی از بین می رفت پس او مجبور بود راه دیگری برای این کار بیابد در آن روز که در خزینه حمام نشسته بود دید که آب خزینه بالاتر آمد و بلافاصله تشخیص داد که بدن او میزان معینی از آب را در خزینه حمام پس زده و جا به جا کرده است.
او با عجله و سراسیمه به خانه بازگشت و شروع به آزمایش عملی این یافته کرد او چنین اندیشید که اجسام هم اندازه، مقدار آب یکسانی را جا به جا می کنند ولی اگر از نظر وزنی به موضوع نگاه کنیم یک شمش نیم کیلویی طلا کوچکتر از یک شمش نقره به همان وزن است .
( طلا تقریباٌ‌ دو برابر نقره وزن دارد ) بنابراین باید مقدار کمتری آب را جا به جا کند این فرضیه ارشمیدس بود و آزمایشهای او این فرضیه را اثبات کرد او برای این کار نیاز به یک ظرف آب و سه وزنه با وزنهای مساوی داشت که این سه وزنه عبارت بودند:
از تاج شاهی هم وزن آن طلای ناب و دوباره هم وزن آن نقره ناب او در آزمایش خود تشخیص داد که تاج شاهی میزان بیشتری آب را نسبت به شمش طلای هم وزنش پس می راند ولی این میزان آب کمتر از میزان آبی است که شمش نقره هم وزن آن را جا به جا می کند به این ترتیب ثابت شد که تاج شاهی از طلای ناب و خالص ساخته نشده بلکه جواهر ساز متقلب و خیانتکار آن را از مخلوطی از طلا و نقره ساخته است و به این ترتیب ارشمیدس یکی از چشمگیرترین رازهای طبیعت را کشف کرد آن هم اینکه می توان وزن اجسام سخت را با کمک مقدار آبی که جا به جا می کنند اندازه گیری کرد.
این قانون « وزن مخصوص » را که امروزه به آن چگالی می گویند، اصل ارشمیدس مینامند. حتی امروز هم هنوز پس از 23 قرن بسیاری از دانشمندان در محاسبات خود متکی به این اصل هستند.
ارشمیدس هم چون عقابی گوشه گیر و منزوی بود. در جوانی به مصر مسافرت کرد و مدتی در شهر اسکندریه به تحصیل پرداخت.
زندگی ارشمیدس با آرامش کامل می گذشت تا زمانی که رومیان در سال 212 قبل از میلاد شهر سیراکوز را به تصرف خود درآوردند سردار رومی مارسلوس دستور داد که هیچ یک از سپاهیانش حق اذیت و آزار و توهین و ضرب و جرح این دانشمند مشهور را ندارند با این وجود ارشمیدس قربانی غلبه رومیان بر شهر سیراکوز شد او به وسیله یک سرباز مست رومی به قتل رسید و این در حالی بود که در میدان بازار شهر در حال اندیشیدن به یک مسئله ریاضی بود.
این ریاضیدان 75 ساله در 278 قبل از میلاد به جهان دیگر رفت...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۴
aziz ghezel


مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
قرمساق ها، پدرسگ ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۹
aziz ghezel