مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۹۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد.
حکیم گفت:
«حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.»
مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد:
«حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمی‌شوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را می‌دید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمی‌کرد. حکیم با شور و شعف اطراف را می‌نگریست و به گردش خود ادامه می‌داد و درحالی‌که به سوی برکه می‌رفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند.

به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگ‌های سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی می‌نواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک می‌کرد از جوان دعوت کرد که بنشیند.

سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش می‌کنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه می‌بینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موج‌دار را می‌بینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمده‌اند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش می‌کنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگ‌تری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمی‌شد.

حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف می‌کردی چه!؟».

حکیم گفت: «از این پس در زندگی‌ات مواظب سنگریزه‌های بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آن‌ها در دریای وجودت مانع آن‌ها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژی‌ات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.».

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۴:۳۶
aziz ghezel


پروردگارم....
در مستجاب نشدن دعاهایم حکمتی نهفته است که خود فقط به آن علم داری.
میدانم دعاهایم میشنوی
واما من در محکمه جهل خویش تو را به براورده نکردن حاجاتم محکوم میکنم...

در مقابل دستهای گشوده شده ام بسوی آسمان آرام در گوش من زمزمه میکنی شکیبا باش بنده ام...
در پنهان اموری را برایت کنار گذاشته ام که خوشایند تو خواهد بود...

پروردگارم....
برای نداده هایت شکرگزارم چون میدانم خیر مرا تو فقط میدانی...
و برای داده هایت شکرگزارم.....

تو مرا انسان آفریدی...
و چه زیبا نعمتی است این نعمت...
مرا انسان آفریدی...
سرور کاینات جهان...
وهمه چیز درخدمت من

پروردگارم نگذار با ناسپاسی، این داده ات را از یاد ببرم...
 
بگذار تمام امورم را به تو بسپارم...
سکان کشتی را تو بدست بگیر...
انسانیتم را از من پس نگیر..

پروردگارم بگذار شکرگزار نعمتهای دیده و ندیده ات باشم
و طغیان نکنم به بهانه انسان بودنم...
بگذار همیشه تنها بنده تو باشم....

آمین

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۳:۵۴
aziz ghezel


 پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگش ت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
 آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:
بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۳:۱۴
aziz ghezel




در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت.
مردم دورش جمع شده بودند،
هیاهو می کردند
و هول می زدند
و بیش تر میخواستند.

توی بساطش همه چیز بود:
غرور،
حرص،
دروغ
و خیانت،
جاه طلبی
و قدرت.
هر کس چیزی می خرید
و در ازایش چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند
و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ها ایمانشان را می دادند
و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می خندید
و دهانش بوی گند جهنم می داد.

حالم را بهم می زد،
دلم می خواست همه ی نفرتم را پتک کنم بر سرش.
انگار ذهنم را خواند،
موذیانه خندید
و گفت: من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام
و آرام نجوا می کنم،
نه قیل و قال می کنم
و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،
می‌بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!
جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
البته تو با این ها فرق میکنی.
تو زیرکی و مؤمن.
زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.
اینها ساده اند و گرسنه.
به جای هر چیزی فریب می خورند...

از شیطان بدم می آمد،
حرف هایش اما شیرین بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم.
تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم
و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم:
بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم
و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه ی عبادت از دستم افتاد
و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود.
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم،
تمام راه لعنتش کردم،
تمام راه خدا خدا کردم.
می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم،
عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم
و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم.

شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم
و های های گریه کردم،
از ته دل.
اشک هایم که تمام شد،
بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم،
که صدایی شنیدم.
صدای قلبم را...
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم.

 مراقب داشته هایتان باشید، شیطان بساطش همین حوالی پهن است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۲:۵۰
aziz ghezel

 نه سفیدی بیانگرزیبایی است
ونه سیاهی نشانه زشتی
کفن سفید اما ترساننده است
وکعبه سیاه اما محبوب و دوست داشنتی است
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش
 قبل ازاینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات رابه پیش الله گلایه کنی
نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش ، انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فکرش ،
شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ،
و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیکش .
 تقدیم به کسانی که شایسته ی احترامند

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۲:۳۷
aziz ghezel

در قهوه خانه ساده بالای کوه ؛ سفارش املت دادیم ...
کنار دست قهوه چی نوشته بود : " ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید "
فکر کردم ، در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد ، که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد ؟
تجربه میگوید : هیچ کجا …
هنگام برگشتن ...
خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود ،
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم ،
شخصیت با وقاری داشت ،
وقتی گفتیم : به شما نمی آید گل بفروشید ؛ با کلامی تکان دهنده گفت : " بی کس هستم ؛ اما ناکس نیستم ؛ زندگی را باید با شرافت گذروند "
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را ؛ در کلام یک گلفروش یافت ؟
به خانه که رسیدیم ؛ همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است،
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم ، دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست ،
گفتم : ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت : " نه آقا قابل شما رو نداره ببرید " و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم :
کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت : آخه چه عجله ای بود؟
شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم،
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت : از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به او داد و رفت…
حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای چنین سرود دلنشینی را بخواند ؟
من جایی ندیده ام.
میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد ؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند ؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد ؟
و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند ...
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند،
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا ...
آدمها را به دو گروه  باکلاس  و  بی کلاس تقسیم کرده ایم
ماکسیما ؛ پرادو و بنز با کلاس ؛ و پیکان و پراید بی کلاسند
حالا در جاده گیر کنید ؛ به هردلیل ...
چه تمام شدن بنزین ؛ چه خرابی ماشین …
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند ،،،
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت …
کدام با کلاس ترند؟
میتوانید ...
"" به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید ؛
در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد ... "

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۹
aziz ghezel


1- «لوبیا» معادل گوشت، مواد سفیده‌ای و فسفر دارد و نیروی جسمی و حافظه را تقویت می‌نماید.
2- خوردن «انجیر» با «پسته» و «بادام» جهت تقویت نیروی حافظه و قدرت تعقل و تفکر سودبخش است.
3- «فلفل» مقوی حافظه اعصاب و مسکن دردهای عصبی هست.
4- مغز میوه «پسته» جهت تقویت ذهن و حافظه تجویز می‌شود.
5- «چغندر» به علّت داشتن فسفر غذای مغز بوده و نیروی حافظه را زیاد می‌کند.
6- «سیر» حافظه را تقویت می‌کند و عضلات قلب را تقویت می‌کند.
7- خوردن میوه «نارگیل» جهت تقویت حافظه و فهم مفید می‌باشد.
8- «زنجبیل» مقوی حافظه است.
9- خوردن «اگیر ترکی» جهت تقویت حافظه و کم شدن رطوبات دماغ سود فراوان دارد.
10- انواع «هلیله‌ها» برای تقویت حافظه، ذهن و حواس ظاهری و باطنی مفید می‌باشند.
11- «پسته کوهی» (فستق) اگر با پوست نازکی که در روی مغز آن است خورده شود جهت افزایش حافظه و ذهن مفید می‌باشد.
12- مواد سفیده‌ای «شلغم»، مناسب اعصاب و مغز بوده و قوه حافظه را زیاد می‌کند.
13- جوشانده «بادرنجبویه» برای ازدیاد هوش و حافظه تجویز می‌شود.
14- «کنجد»، «ارده‌شیر»، «کاکوتی»، «افسنتین»، «ریحان»، «حلوا ارده»، «شاه اسپرم»، «گل میخک» و «سوسن زرد» مفید می‌باشند.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
aziz ghezel

وقتی شما زیر کرسی هستی و سرت بیرونه . از پائین پاهات زیر کرسی می‌ره و آروم آروم شروع می کنه به گرم شدن . در این حالت آروم آروم مغر استخوان که کارش خونسازی بدنه شروع به فعالیت می‌کنه . باعث فعال شدن خونسازی می‌شه . پس یک خاصیت رفع کم خونی

دیگه اینکه آروم آروم عروق گشادتر می‌شه . خون گرم می‌شه . وقتی بدن تو حالت اورتو استاتیک و افقیه خون راحت تر تو بدن گردش می‌کنه . دریچه قلب راحت تر باز و بسته می‌شه . خونرسانی تو بدن بهتر صورت می گیره . مواد زائد رو از سلول‌ها و بافت‌ها می‌گیره و خارج می‌کنه .

وقتی خونرسانی سریعتر بشه خونرسانی به مغز هم سریعتر صورت می‌گیره و باعث می‌شه سلول‌های مغزی گرم‌تر بشه و فعالیت‌های مغزی بیشتر بشه . حافظه بیشتر بشه که برای کنکوری‌ها این توصیه می‌شه .

وقتی تو سرما لباس گرم می‌پوشیم بیرون بدن گرم می‌شه . از درون گرم نمی‌شیم . اما زیر کرسی از داخل بدن گرم می‌شه . مخصوصا پا ها که گرم می‌شه فوق العاده برای آرتروز رماتیسم ، درد زانو و درد کمر و دیسک بسیار عالی اثر می‌زاره .

این گرمی ملایم و تدریجی سودا و بلغم زائد رو از بین می‌بره حتی تاثیرات مثبتی روی لوزالمعده می‌زاره که برای کاهش قند خون خیلی خوب جواب داده و قند خون رو بهتر کرده .

باعث خواب آروم تر و راحت تر می‌شه .

ترشح غدد رو تو بدن تنظیم می‌کنه . مخصوصا خانم‌هایی که بیماری‌های دوره ای دردناک و سخت دارند براشون عالیه . کرسی یه نوع تنظیم کننده هورمونی بده

حتی بهتره محیط بیرون کرسی خنک تر باشه و خیلی گرم نباشه .
با یه لامپ 60 وات می‌شه یه کرسی درست کرد البته توصیه می‌کنم حتما حتما نکات ایمنی رعایت بشه تا خطرساز نشه که حتی میزش رو هم میشه تو بقیه فصول به عنوان میز تو خونه استفاده کرد . دو منظوره است حالا ببینید وقتی از کرسی استفاده می‌شه چقدر تو مصرف انرژی صرفه جویی می‌شه . یعنی می‌شه بخاری‌ها رو کاملا خاموش کرد

چقدر از این هزینه های گاز و تلفات گاز گرفتگی کم می‌شه . چقدر صرفه جویی انرژی می‌شه .

خود لحاف کرسی هم از جنس نخی و پشمی بوده که الکتریسیته ساکن بدن رو دفع می‌کنه ضد سوداست و آرامش بخشه .

اگه یه نکته هم اینکه وقتی دمای محیط گرمه بدن هم گرم می‌شه وقتی از خانه خارج می‌شه یه دفعه سرد می‌شه که زمینه سرماخوردگی یا سردرد یا حتی سرماخوردگی کلیه ها می‌شه .  براهمون توصیه می‌کنیم فصل سرد محیط خونه رو خیلی گرم نکنیم که هم از نظر تنفسی دچار مشکل نشیم هم سرد و گرم نشیم .

تو این فصل بهتره یه ظرف پهن مثل ماهیتابه رو بخاری قرار داده بشه تا رطوبت هوا حفط بشه و هوا خشک نشه

نعنا هم ضدعفونی کننده است هم آرامش بخشه . کمی عرق نعنا تو آبش ریخته بشه خیلی خوبه یا اگه کسی بدخوابی داره کمی گلاب بریزه

این کفپوش های سرامیکی هم باعث سردی بدن می‌شه و مضره بر عکس فرش سنتی و الیاف طبیعی که برای بدن مفیده و الکتریسیته مضر رو دفع می‌کنه .




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۶
aziz ghezel


روزی کیخسرو با بزرگانش مجلسی آراسته بود و شادبودند یک ساعت نگذشته بود که چوپانی به درگاه شاه آمد و گفت :
گورخری ب ه گله زده است او چون دیوی است که از بند رهاشده است و مانند شیری خشمناک است که یال  اسبان را می‌درد و رنگش چون خورشید زرین با خطهای سیاه بر پشت است . خسرو از نشانی‌ها فهمید که او گورخر نیست چون گورخر زورش به اسب نمی‌رسد و دیگر اینکه خسرو شنیده بود در نزدیکی گله چوپان چشمه اکوان دیو است . پس شاه نامه‌ای به رستم نوشت و به گرگین داد تا به او برساند وقتی رستم فرمان شاه را خواند به‌سرعت نزد او رفت . شاه به رستم گفت : کار بزرگی است پس تمام ماجرا را بازگفت و از رستم کمک خواست . رستم سه روز در مرغزار در میان اسپان جستجو می‌کرد تا روز چهارم که آن گور را دید. اسبش را حرکت داد و با خود گفت : خوب است او را با کمند بگیرم و زنده نزد شاه ببرم پس کمند انداخت و خواست تا سرش را به بند آورد اما گورخر ناپدید شد . رستم فهمید که او گور نیست و واقعاً اکوان دیو است و باید با شمشیر کارش را ساخت . دوباره گور پیدا شد و رستم تیری به او زد ولی بازهم ناپدید شد . رستم در پی او یک روز و یک‌شب در دشت بود پس تشنه شد و به چشمه‌ای رسید که آبی چون گلاب داشت . پیاده شد و به رخش آب داد و سپس خوابید و رخش هم شروع به چریدن کرد . اکوان که دید او خواب است مانند بادی آمد و او را از زمین به آسمان برد .رستم ناراحت شد و گفت : دریغ که کارم تمام شد و جهان به کام افراسیاب شد . اکوان به رستم گفت : تو را از هوا به کوه بیندازم یا دریا ؟ رستم با خود اندیشید من هرچه بگویم او برعکس عمل می‌کند پس گفت: مرا به آب نینداز و به کوه بینداز . دیو او را به دریا انداخت همین‌که رستم به دریا افتاد تیغ کشید و نهنگان را می‌کشت و با دست و پای چپ شنا می‌کرد تا به خشکی رسید و دمی آسود و به نزد چشمه رفت ولی رخش را ندید پس به دنبالش روان شد و او را بین گله افراسیاب یافت درحالی‌که نگهبان اسبان در خواب بود . رخش غریو می‌کشید و دمان بود پس کمند انداخت و سوار او شد و سپس گله اسبان را جلو انداخت . گله‌دار که سراسیمه بیدار شده بود همراهانش را فراخواند تا کمکش کنند . رستم تیغ کشید و همه را کشت و تنها چوپان فرار کرد و درراه به افراسیاب که برای دیدن گله اسپان می‌آمد برخورد و ماجرا را گفت . افراسیاب ناراحت شد و به اصرار ترکان به دنبال رستم روانه شد . وقتی رستم آن‌ها را دید کمان کشید و تیراندازی کرد و شصت دلیر ترک را انداخت و بعد با گرز چهل تن دیگر را تباه کرد و هرچه باروبنه و پیل داشتند به چنگ آورد. دوباره اکوان او را دید و گفت : نجات یافتی؟ اما دوباره همان بلا را سرت می‌آورم . رستم سریع با کمند او را به بند کشید و با گرز بر سرش کوبید و او را در هم شکست و سرش را از تن جدا کرد و خداوند را ستایش نمود .
هر آن کو گذشت از ره مردمی                   
ز دیوان شمر مشمرش آدمی
سپس رستم بر رخش نشست و اسبان و پیلان غنائم را نزد شاه برد و اسبان را بین ایرانیان قسمت کرد و پیلان را به شاه سپرد و ماجرای جنگش را برای شاه بازگفت . دوهفته با شادی نزد شاه بود و سپس دلش هوای زال را کرد و به شاه گفت : باید نزد زال بروم و بعد بازمی‌گردم تا انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم .
کنون رزم بیژن بگویم که چیست              
کزان رزم یکسر بباید گریست

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
aziz ghezel


بیژن و منیژه
شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده‌دار آمد و گفت که عده‌ای از ارمانیان به درگاه آمده‌اند پس شاه بر تخت نشست و آن‌ها را پیش خواند . آن‌ها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده‌ایم .
در شهر ایران بیشه‌ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آن‌سو آمد و این بیشه را اشغال کرده‌اند و تمام درختان را به دونیم کردند و همه‌چیز را از بین می‌برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هرگونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگام‌های زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می‌کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده .
بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هرکدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوک‌ها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دونیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می‌برید و به فتراک اسبش می‌بست تا دندان‌هایشان را نشان دهد .
گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کاربست و گفت : من مدتی در اینجا بوده‌ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشک‌بوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .
بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آن‌ها چون خورشیدی می‌درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می‌آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می‌آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده‌ام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شادبودند و رود می‌نواختند و می می‌نوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرارداد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرم‌سرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .
افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت‌برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می‌جنگم و فراوان از شمارا می‌کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب‌زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می‌کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست‌بسته هستم اگر راست می‌گویید دستم را بازکنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می‌آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می‌رفت و افسوس می‌خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی‌بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به‌سختی افتاده است و اسیرشده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می‌دهی ؟
خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که ازآنجا می‌گذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می‌خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می‌رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می‌گیرد . افراسیاب گفت : نمی‌دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه‌جا نام مرا بر زبان‌ها می‌اندازد و آبرویم می‌رود . پیران گفت : او را به بندکن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دودستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج‌وتخت دور کن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می‌توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتان‌وخیزان بر سر چاه گریه می‌کرد و از هر دری نانی می‌گرفت و از سوراخ چاه به بیژن می‌داد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سرداد و شرح ماجرا را از گرگین پرسید .
گر گین گفت: همه گرازها را کشتیم و به‌سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می‌تاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می‌ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می‌گوید و می‌خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی‌شود صبر می‌کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و گناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که به‌زودی به توران لشکر می‌کشم و آنجاست که من بیژن را می‌یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می‌جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرارداد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغ‌ها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت‌کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا می‌رساند و کمکش می‌کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فوراً بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آن‌سو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود .
گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می‌خواهی در اختیار توست . از آن‌سو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم . رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما بااین‌حال من از خسرو می‌خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رهاشده‌ای وگرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده‌ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم . رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت . شاه به رستم گفت : چگونه می‌خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم .
شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند . بدین‌سان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین‌جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت به راه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود .وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می‌آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خریدوفروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید . پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه‌گروه به آنجا می‌رفتند . منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می‌گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آن‌ها نمی‌دانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیرشده در چاه است و من از ناله‌های او چشمی گریان و دلی پردرد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی‌شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز . راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی‌زنی مرا از پیش خود مران که دلی پردرد دارم . آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند این‌گونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آن‌ها را نمی‌شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می‌پرسی ؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آن‌ها بگو که بیژن اینجاست . رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر . منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده‌اند گرفته‌ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید . منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه‌چیز را به تو می‌گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه‌چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟ بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن . منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد . رستم فهمید که بیژن همه‌چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد . بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه‌چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کارکرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت . تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آن‌ها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آن‌ها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک‌چیز از تو می‌خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی . بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی‌آورم . بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی‌زرد بود . رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به‌سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت . تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درگذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده¬ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم . بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می‌توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و باروبنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدند و سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی‌رساند .
افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده‌شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می‌شود . اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلب گاه قرار گرفتند .
افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرارداد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می‌کرد .
رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته‌ای ؟ خجالت نمی‌کشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هر سو که می‌رفت سواران پراکنده می‌شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد . سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در برگرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه‌های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید  و بیژن همه را بازگفت و از ناراحتی‌های منیژه و وفاداری او یادکرد .
 پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن داد و گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و باهم به شادی و خرمی زندگی کنید .

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۳
aziz ghezel