( إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) [کهف: ۱۳]
« ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند، و ما بر ( یقین و ) هدایتشان افزوده بودیم ».
جوانی قلبش از ایمان لبریز شده
بود. خانوادهاش او را برای کسب علم و دانش و اتمام تحصیلات دبیرستان به
شهری دور دست فرستاده بودند و در آنجا اتاق کوچکی را اجاره کرده بود. از
قضا هنگام غروب که قصد داشت به خانه مراجعت کند دختر جوانی را دید که در
انتظار ماشین ایستاده بود و در حالی که کیف مدرسهاش را در دست داشت گریه
میکرد، زیرا ماشینی که هر روز او را به خانهاش در روستا میرساند قبل از
رسیدن دختر به ترمینال رفته بود و اکنون از شدت ناراحتی گریه میکرد.
جوان به او نزدیک شد و علت نگرانی را پرسید و به او چنین گفت:
آیا کاری از دست من ساخته است؟
چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه
تأخیر کردهام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا
وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام و
اکنون نه راه بازگشت را میدانم و نه پولی همراه دارم زیرا تاکنون به
تنهایی و بدون خانوادهام به جایی نرفتهام.
دخترک این کلمات را بر زبان
میراند و پیوسته گریه میکرد و اشک میریخت و با پروردگارش مناجات میکرد و
میگفت: خدایا! چکار کنم؟ کجا بروم؟ حالا خانوادهام منتظر من هستند.
جوان بسیار متأثر شد و سراسیمه نمیدانست به دختر چه بگوید و چکار کند.
زمان به سرعت میگذشت. هوا تاریک شده بود.
پاهای دختر تحمل سنگینی بدن او را نداشتند. از شدت خستگی و گرسنگی قادر نبود خودش را کنترل کند.
جوان به او گفت: خواهرم من
برادر تو هستم و مثل تو غریبم و در این شهر کسی را ندارم و خانوادهای را
نمیشناسم تا تو را به آنجا ببرم ولی در این شهر تنها اتاق کوچکی دارم که
میتوانم تو را به آنجا برسانم. خواهرم به من اطمینان کن و امشب را در آنجا
بمان فردا صبح تو را به مدرسهات میرسانم.
شاید خانوادهات دنبال تو بیایند و به دوستانت ملحق شوی، انشاالله مشکل تو حل خواهد شد.
دختر به جوان اعتماد کرد و
همراه او به طرف منزلش به راه افتاد. آنها به منزل رسیدند و جوان در حد
توان از او پذیرایی کرد. رختخوابش را به او داد و خود بر روی زمین خوابید.
در این اتاق درگیری شروع شد و
معرکهی خطرناکی بود از یک طرف پسر جوان در آن سن و سال و در مقابل دختری
تنها و زیبا، آنها برای همدیگر بیتابی میکردند و در فکر یکدیگر بودند.
جایی که به جز خدا کسی از آنان با خبر نبود.
تنها خداوند مراقبت کننده و
یاری رسان چنین لحظات حساسی بود نتیجهی این خلوت هلاکت یا نجات از دیو
شهوت بود که به راستی در چنین لحظاتی هر کس در گرو ایمان و یقین خود
میباشد.
اکنون مبارزه حقیقی شروع میشود و ما نمیدانیم که پیروزی از آن کیست؟
آنجا که رسول خدا (ص) میفرماید:
« ما خلا رجل بامرأة الّا کان الشیطان ثالثهما »
هیچ مردی با زنی خلوت نمیکند مگر اینکه شیطان سومین آنها است.
شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او القاء میکرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است.
به او نگاه کن. به زیبایی و طراوت و شادابی او، به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او
چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. پیوسته و به طور مستمر ابلیس به او
نزدیک میشد و او را به این کار تشویق و تحریض میکرد. دختر نیز نمیتوانست
بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال مبارزه و ترس
و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت هر دو درگیر
مبارزهای جانکاه بودند.
ناگهان جوان فکری به ذهنش خطور
کرد و از جایش بلند شد و در غرفهاش به جستجو پرداخت مثل اینکه دنبال
گمشدهای میگشت. ناگهان چراغی را یافت. همان چیزی که او به دنبال آن
میگشت، آن را برداشت و روشن کرد و در مقابل خود قرار داد و نفس راحتی کشید
و درست مثل اینکه دنبال اسلحهای کشندهای باشد تا دشمن سرسختش را از پای
درآورد. اکنون آن را یافته بود. پس حق داشت که باقلبی آرام و فکری راحت در
کنار آن بنشیند. این اسلحه را برای نبرد با ابلیس در کنار خود نهاد و با
وجود این آمادگی از مکر و حیلهی دشمن در امان ماند و بدون توجه به
وسوسههای او مبارزهاش را شتابی تازه بخشید.
ابلیس پیش آمد و در مقابل او
ایستاد، در حالی که زیباییهای دختر را در نظر او زینت میبخشید. او را به
طرف معصیت تشویق میکرد و فکر میکرد که این دفعه بر جوان غلبه خواهد کرد.
جوان در حالی که چراغ را روبروی
خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار
خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت
اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را
روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود
میپیچید و با خود میگفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی
ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟ با پارچهای
انگشت سوختهاش را بست و اندکی نشست. بار دیگر ابلیس بر او هجوم آورد و این
بار انگشت دیگرش را روی شعلهی چراغ گذاشت و از آن هم بوی سوختن پوست و
استخوانش برخاست. این چنین جنگ و مبارزه بین او و ابلیس در طول شب ادامه
یافت و تا طلوع فجر لحظهای آرام و قرار نداشت. هنگام صبح برای ادای نماز
به پا خواست در حالی که به شدت درد میکشید نمازش را به جا آورد و با قلبی
آرام و آسوده خاطر به دختر صبحانه داد و او را به مدرسه برد.
پدر دختر بیصبرانه انتظار او
را میکشید و هنگامی که دختر را دید او را در آغوش گرفت نزدیک بود از شادی
بال در بیاورد و بیاختیار از چشمانش اشک شوق سرازیر شد. دختر داستان را
برای پدرش نقل کرد از سختی و اضطراب تنهایی و رنج و دردی که آن جوان در راه
عقیدهاش تحمل کرده بود و از امانت داری و شهامت و غیرت و از گذشت و ایثار
آن جوان مؤمن و متعهد پدرش را با خبر کرد و بالاخره آنچه که آن جوان به
دستان خود کرده بود همه را مانند فیلمی در برابر چشمان پدرش به نمایش
گذاشت.
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و
بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. وقتی به دستان جوان نگاه کرد
که آنها را با پارچهای پیچیده بود تعجبش افزوده شد و از ایمان و تقوای آن
جوان متأثر شد. سپس از جوان تشکر و قدردانی کرد و او را همراه با دخترش به
خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود و دخترش را به عقد او درآورد و با
وجود اینکه رئیس قبیله و مردی خوش نام و نشان بود حاضر شد دخترش را به عقد
آن جوان ناآشنا اما مؤمن و غیور درآورد.
بعد از مراسم ازدواج آنها را در منزل خود اسکان داد و تا پایان تحصیل هزینهی او را تحمّل کرد.