چند شعر عاشقانه:
يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها
تپش تبزده ی نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به انداز ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها
تپش تبزده ی نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به انداز ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
شعری از استاد محمدعلی بهمنی (شعرعاشقانه)
من آشفتهام امشب
باز دلتنگ توام میل بیابان دارم
امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم
کوه آتش به دلم هیچ، کسی میداند
که من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟!
آه، بیدار کن از خواب گران دریا را
که من آشفتهام امشب سر طوفان دارم
رفتهای میرسد از راه، غمت دور و دراز
بی تو با این دل بیحوصله مهمان دارم
تو گل و سبزهای و بوی بهاران داری
من خسته همۀ سال زمستان دارم
سر من را به خدا شانۀتان مختصر است
دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم...
امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم
کوه آتش به دلم هیچ، کسی میداند
که من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟!
آه، بیدار کن از خواب گران دریا را
که من آشفتهام امشب سر طوفان دارم
رفتهای میرسد از راه، غمت دور و دراز
بی تو با این دل بیحوصله مهمان دارم
تو گل و سبزهای و بوی بهاران داری
من خسته همۀ سال زمستان دارم
سر من را به خدا شانۀتان مختصر است
دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم...
غزلی از راضیه رجایی
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال، ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
استاد محمدعلی بهمنی (شعرعاشقانه)
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
نخواست او به من خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یکعمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته، به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه...! نفرین نمیکنم... نکند
به او -که عاشق او بودهام- زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
نخواست او به من خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یکعمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته، به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطۀ جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه...! نفرین نمیکنم... نکند
به او -که عاشق او بودهام- زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
شعری از مرحومه نجمه زارع (شعرعاشقانه)
شعر عاشقانه
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
میل - میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم باد های سرد پرپر می شوم
شعر عاشقانه
این چندمین شب است که من با تو نیستم
این چندمین شب است که در شعله زیستم
این عکس اول است که با هم گرفتهایم
من بیقرار مستی لبخند کیستم؟!
این عکس دوم است در آغاز تشنگی
هم بغض آب قمقمهات را گریستم
این عکس آخر است که لبخند میزنم
اینجا کمی شبیه به زخم تو نیستم؟
این عکس آخر است که با هم گرفتهایم
از ترس مرگ نیست که در عکس نیستم
بر سنگ تابناک تو رمزی نوشته است
دیگر اجازه نیست کنارت بایستم
امشب تمام خاطرهها را گریستم
این چندمین شب است که من بی تو نیستم
شعر عاشقانه
به چشمانت بگو عاشق بماند نازنینم
به لبخندت بگو شاعر بماند بهترینم
توگفتی باوفایی صادقی بامن بمانی
به احساست که می مانم به پایت من همینم.
۹۴/۰۶/۰۸