چند حکایت از گلستان سعدی
حکایت
پادشاهی
با غلامی عجمی در کشتی نشست، غلام هرگز دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده،
گریه
و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش افتاد، چندان که ملاطفت کردند آرام نگرفت و عیش
ملک
ازو
منغص بود و چاره
ندانستند، حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او
را
به طریقی خامُش گردانم،گفت غایت لطف و کرم باشد
بفرمود
تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو
دست
در سکان کشتی آویخت،
چون بر آمد گوشه ای بنشست و قرار گرفت ملک را عجب آمد
که
در این چه حکمت بود، گفت از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی
نمیدانست
همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای
سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق منست آنکه بنزدیک تو
زشت است
حوران
بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرقست
میان آن که یارش در بر تا آنکه دو چشم
انتظارش بر در
حکایت
اسکندر
رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را عمر
و
ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشد، گفت: به کمک خدای
عزّوجل
هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم
بزرگش
نخوانند اهل خرد که نام بزرگان
به زشتى برد
این
همه هیچ است چون میگذرد تخت و بخت و امر و نهی و
گیر و دار
نام
نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار
حکایت
رفیقی
داشتم که سال ها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده بی کران حقوق صحبت ثابت شده،
آخر
به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو
طرف
دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی هم بگفتند:
نگار
من چو در آید به خنده نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه
بودی ار سر زلفش به دستم افتادی چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه
درویشان بر لطف این سخن نه، که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله
مبالغه
کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده، معلوم کردم
که
از طرف او هم رغبتی هست، این بیت ها فرستادم و صلح کردیم
نه
ما را در میان عهد و وفا بود جفا کردی و بد
عهدی نمودی
به
یک بار از جهان دل در تو بستم ندانستم که برگردی به زودی
هنوزت
گر سر طلحست باز آی کزان مقبول تر باشی که بودی
حکایت
وقتی
به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان هم بگفت: مگر خردی
فراموش
کردی که درشتی میکنی؟
چه
خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر
از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی
در این روز بر من جفا که تو شیر مردی
و من پیرزن