پند های شاعرانه 1
آنان که کهن شدند و آنان که نوند هریک به مراد خویش لختی بدوند
این ملک جهان به کس نماند جاوید رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
آن به که دراین زمانه کم گیری دوست با اهل زمانه صحبت از دورنکوست
آن کس که به جملگی تو را تکیه براوست چون چشم خرد بازکنی دشمنت اوست
ازمنزل کفر تا به دین یک نفس است وزعالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش می دار چون حاصل عمرما همین یک نفس است
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف ومعما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو چو پرده برافتد نه تو مانی و نه من
به بازیگری ماند این چرخ مست که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی دهد تاج و تخت و کلاه زمانی غم و خواری و بند و چاه
به نیکی گرای و به نیکی بکوش به هر نیک و بد پند دانا نیوش
نباید که گردد به گرد تو بد که از بد تو را بی گمان بد رسد
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد واندر پی هر زشت و نکو خواهی شد
گرچشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فروخواهی شد
چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
بدست آوردن دنیا هنر نیست یکی را تا توانی دلی بدست آر