هفت خوان رستم
خوان اول : کشتن اسفندیار دو گرگ را :
اسفندیار به همراه گرگسار بهسوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت : ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخدهی ، تمام توران را به تو میدهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دونیم میکنم . گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست ؟ چندراه به آنجا میرود و کدام بیگزند است و چند فرسنگ است ؟ چقدر سپاهی آنجاست ؟ گرگسار گفت : سهراه تا آنجا هست که یکی سهماهه به آنجا میرسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است . راه دوم دوماهه به آنجا میرسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است . راه سوم در یک هفته به مقصد میرسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است . وقتی به رویین دژ رسیدی دژی میبینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و پر از سلاح و سپاهیان است و اطرافش آب و رود فراوان است و اگر کسی صدسال در دژ بماند احتیاجی به بیرون پیدا نمیکند . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید ، گفت : ما باید از راه کوتاه برویم . گرگسار گفت : کسی تاکنون از هفتخوان نگذشته است و همه مردهاند . اسفندیار گفت : حال میبینی که من میگذرم حالا بگو ابتدا با چه چیز مواجه میشوم؟ گرگسار گفت : ابتدا دو گرگ نر و ماده بزرگ مانند دو فیل با شاخهایی چون گوزن و دندانهایی بزرگ چون عاج فیل هستند . اسفندیار دستور داد تا دستبسته او را به خرگاه ببرند . وقتی خورشید سر زد اسفندیار به برادرش پشوتن گفت : مراقب لشکر باش چون من از گفتههای گرگسار مشوش هستم . من جلو میروم و شما از پشت سرم بیایید . پس خفتان پوشید و سوار بر اسب شبرنگ شد و وقتی به نزد گرگها رسید آنها به او حمله بردند و اسفندیار شروع به تیراندازی کرد و آنها مجروح شدند سپس با شمشیر زهرآگین سرشان را برید و از اسب پیاده شد و نزد خدا به سپاسگزاری پرداخت . وقتی سپاه به او رسیدند شاد شدند و به خوردن و آشامیدن پرداختند ولی گرگسار ناراحت و عصبانی بود .
خوان دوم : کشتن اسفندیار شیران را :
دوباره گرگسار را آوردند و سه جام می به او نوشاندند و خوان بعد را پرسیدند . او گفت : در منزل بعدی با شیر برخورد میکنی که نهنگ هم از پس او برنمیآید و عقاب هم در آن راه از ترس او نمیپرد . اسفندیار خندید و گفت : فردا خواهیم دید . هوا که تاریک شد حرکت کردند و وقتی خورشید سر زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و به نزد شیران رفت . یک شیر نر و یک شیر ماده بود پس با شمشیر به شیر نر زد و او را به دونیم کرد ، شیر ماده ترسید اما جلو آمد پس تیغی بر سرش زد و سرش را قطع نمود سپس نزدیک آب رفت و سروتن را شست و از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی لشکریان رسیدند و برویال شیران را دیدند بر او آفرین گفتند و بساط غذا را چیدند .
خوان سوم : کشتن اسفندیار اژدها را :
سپس اسفندیار دستور داد تا گرگسار را نزد او آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را پرسیدند و او گفت : اژدهایی دژم نزدت میآید که از دهانش آتش بیرون میآید و مانند کوه خارا است اگر برگردی بهتر است . اسفندیار گفت : خواهی دید که اژدها از تیغ من رهایی نمییابد . پس دستور داد تا یک گردون چوبی ساختند و تیغهایی در آن قرار دارند و صندوقی نیز خواستند تا اسفندیار در آن قرار گیرد و دو اسب هم در جلو قرار داشت . وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند و وقتی خورشید سر زد دوباره از سپاه جدا شد و سپاه را به پشوتن سپرد. اژدها وقتی صدای گردون و اسبها را شنید جلو آمد و دهانش را باز کرد و گردون و اسبها را فروبرد و تیغها به کامش فرورفتند پس اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر به مغزش کوبید بهطوریکه اژدها دود زهرآگینی از سرش بلند شد و اسفندیار از آن دود بیهوش شد . وقتی پشوتن و لشکریان رسیدند از دیدن این صحنه ترسیدند و ناله سردادند و فکر کردند که اسفندیار مرده است . پشوتن گلاب بر سرش ریخت و اسفندیار چشم باز کرد و به لشکریان گفت : زخمی نیستم ، از دود زهرآگین او بیهوش شدم . پس سروتن شست و به سپاس خدا پرداخت .
خوان چهارم : کشتن اسفندیار زن جادو را :
اسفندیار ، گرگسار را فراخواند و سه جام می به او داد و منزل بعدی را پرسید . گرگسار گفت : در منزل بعد با زن جادوگر روبرو میشوی . او اگر بخواهد بیابان را چون دریا میکند و شاهان او را غول مینامند . بهتر است برگردی و به جوانی خودت رحم کنی اما اسفندیار نپذیرفت و وقتی شب شد سپاه حرکت کرد و صبحگاه اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و با خود جام می و تنبور برد . بیشهای چون بهشت دید که درختان بسیار داشت و در جویهایش گلاب روان بود پس لب چشمه نشست و به تنبور زدن مشغول شد و خواند : از شر ببر و اژدها خلاصی ندارم و پریچهرهای نمییابم . زن جادوگر صدایش را شنید و با همه زشترویی خود را بهصورت زیبایی درآورد و به نزد اسفندیار رفت. اسفندیار به بازویش زنجیری داشت که زردشت از بهشت آورده بود ، آن را به گردن انداخت و به زن جادوگر گفت : تو بر من چیره نمیشوی پس صورت اصلیت را نشان بده . ناگاه پیرزنی سیاه چهره دید پس خنجر را بر سرش فرود آورد و او را هلاک کرد . وقتی او مرد آسمان تیره شد و ابروباد سیاهی به وجود آمد که خورشید هم دیده نمیشد . پس از مدتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و از پیروزی او شاد شدند و اسفندیار به سپاسگزاری از یزدان پرداخت .
خوان پنجم : کشتن اسفندیار سیمرغ را :
اسفندیار ، گرگسار را آورد و سه جام می به او داد و خوان بعدی را پرسید و او گفت : در این منزل کوهی میبینی که مرغی بر آن فرمانرواست و او مانند گرگ و جادوگر نیست و بسیار قوی است و دو بچه هم دارد . اسفندیار خندید و گفت : او را شکست میدهم . شبانگاه سپاهیان راه افتادند و وقتی سپیده زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و اسب و صندوق و گردون را با خود برد . وقتی به کوه رسید سیمرغ از دور گردون و صندوق را دید ، خواست تا گردون را با چنگ بگیرد که تیغها پروبالش را زد و او نیرویش را از دست داد و سست شد . وقتی بچههایش این صحنه را دیدند ازآنجا پریدند و رفتند . اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر او را کشت سپس از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و آن صحنه را دیدند شاد شدند و جشن گرفتند .
خوان ششم : گذشتن اسفندیار از برف :
گرگسار را پیش آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را جویا شدند . او گفت : فردا کار بزرگی پیش روست که در آن گرز و کمان به کارت نمیآید و آن اینکه برف زیادی میآید و تو و لشکرت را مدفون میکند . بهتر است که بازگردی . ایرانیان ترسیدند و از اسفندیار خواستند تا برگردد اما او گفت : من ترسی ندارم شما از سخنان این ترک تیرهروز ترسیدهاید ؟ پس چرا به دنبال من میآیید ؟ اگر میخواهید برگردید . خداوند یار من است . ایرانیان پوزش خواستند و وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند . هوا که روشن شد بهجای خوش آب و هوایی رسیدند و خیمه زدند . ناگهان تندبادی وزید و هوا تاریک شد و برف شدیدی بارید . سه روز و سه شب گذشت و هوا بهشدت سرد بود . اسفندیار به پشوتن گفت : در این راه زور بیفایده است پس به درگاه خدا زاری کنید تا این بلا از سرمان رفع شود . پس چنین کردن و ناگاه باد خوشی وزید و هوا خوب شد . شبهنگام به راه افتادند ناگهان صدای رعد از آسمان برخاست . اسفندیار گفت : تو گفتی اینجا آب نیست پس این صدای چیست ؟ او گفت : چهارپایان جز آبشور نمییابند و یک چشمه آب زهرآگین هم هست .
خوان هفتم : گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار:
وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟ اسفندیار خندید و گفت : اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ میکنم و پادشاهی توران را به تو میدهم . گرگسار شاد شد . اسفندیار پرسید : چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون میشود و راهت بازمیگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند ، جشنی گرفتند سپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم . سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت . همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم میکشم و زنان و کودکانشان را اسیر میکنم . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دونیم کرد و به دریا انداخت.
سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت . دو ترک با چهار شکاری دید پس آنها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است ؟ آنها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند : صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست . اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش میآیند . اسفندیار آنها را کشت و بهسوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمیآید مگر اینکه چارهای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیدهبان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی . سپس ساربانی با صد شتر سرخمو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد . در صندوقها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و بهسوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت : من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس میبرم . کاروان شتری دارم از جامهها و گوهر و مشک و ... . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبهای در دژ به او داد که اطراف آن بازارچه¬ای بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت : هرچه از بارهای من میپسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی میتوانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم . ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبرداری ؟ او گفت : هرکسی چیزی میگوید . یکی میگوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی میگوید او از هفتخوان به جنگ شما میآید . ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد . چند روزی در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند ، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشندهام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او را صدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیدهبان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند . ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت : تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آنها کیست و او نیز چنین کرد . جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد ، کهرم دلش پر هراس شد و بهسوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آنها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که بهسوی آنها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید . وقتی هوا تاریک شد ، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوقها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند . پس آنها سه گروه شدند . یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و بهسوی کاخ رفتند . ابتدا اسفندیار بهسوی خواهرانش رفت و گفت : شما به بازار در کلبه من بروید . سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که میدید کشت . وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد ، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید .
ارجاسپ زخمهای زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا همنبردش نبود پس در گنجها را مهر کرد و اسبهایی برگزید و سوارانش را بر آنها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آنها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرارداد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آنها بیندازید .
وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زندهباد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد . کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند . پس کهرم بهسوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود . جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه به¬وجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دودستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند ، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی اسفندیار نامهای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت . پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر میکرد و از او میخواست تا به ایران برود .
اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنجهای ارجاسپ را بهسوی ایران برد . به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنجتن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد .
به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت : اگر کسی درراه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید . شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفتخوان میآیم و سر ماه همدیگر را میبینیم .
اسفندیار بهسوی هفتخوان رفت و وقتی بهجایی که سرد بود ، رسید هوا کاملاً خوب بود . وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آنها رسیدند و باهم به ایران رفتند . گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در برگرفتند . در ایران جشن به پا شد و به میگساری مشغول شدند .
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار