مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

قصه ی شب نی نی ها

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

کرمولک کوچولو قهرمان می شود.


یکی بود یکی نبود، کرمولک کوچولوی قصه ما با پدرو مادرش در باغچه کوچولوی حیاط خانه‌ای زندگی می‌کرد. کرمولک دوستان زیادی داشت که هرروز باهم در این باغچه زیبا بازی می‌کردند. کرمولک قصه ما خیلی بچه خوبی بود اما خودش همیشه فکر می‌کرد که نمی‌تواند کارهای بزرگ را درست انجام دهد. او همیشه نگران بود که اگر اتفاق بدی بیفتد او توانایی هیچ کاری را ندارد.
او همیشه دوست داشت خیلی شجاع باشد و همیشه در رویا‌هایش خودش را خیلی قوی می‌دید ولی در واقعیت این‌طور نبود!
کرم کوچولوی قصه ما هر وقت تنها می‌شد با خودش فکر می‌کرد که ‌ای کاش بتواند شجاع باشد ولی نمی‌توانست این شجاعت را نشان بدهد. گاهی که با دوستانش دور هم جمع می‌شدند واز کارهایی که می‌توانستند انجام دهند تعریف می‌کردند، کرمولک چون با خودش فکر می‌کرد نمی‌تواند کاری را درست انجام دهد ساکت می‌ماند ودوستانش همیشه فکر می‌کردند که او یا خجالتی است یا ترسو و این باعث می‌شد کرمولک غصه بخورد.
یک شب کرمولک قصه ما با غصه این‌که او هرگز نمی‌تواند کار بزرگی را درست انجام دهد به خواب رفت ولی از شدت ناراحتی از خواب پرید ودید که مادرش در کنار اونشسته وبه آرامی اورا نوازش می‌کند. مادرش علت پریشانی‌اش را پرسید و کرمولک هم به او توضیح داد که خیلی دوست دارد بتواند کارهای بزرگی را خودش به تنهایی انجام دهد ولی نمی‌تواند واین باعث شده تا دوستانش کمی به او بخندند...
مادر کرمولک به او گفت: «عزیزم، اتفاقا تو توانایی‌هایی داری که شاید دیگران نداشته باشند و با استفاده از این توانایی‌ها می‌توانی کارهایی انجام بدهی که خیلی بزرگ ومفید باشند، مثلا این خیلی خوب است که تو در مورد مشکلی که احساس می‌کنی وجود دارد فکر می‌کنی ودوست داری آن را حل کنی.»
کرمولک کمی در تخت خوابش این طرف و آن طرف کرد و فکر کرد تا این‌که فکری به خاطرش رسید. او به یاد آورد که پدرش همیشه می‌گوید با تمرین کردن کارهای سخت راحت می‌شود! پس لبخندی زد و با آرامش به خواب رفت. از فردای آن روز کرمولک در وقت تنهایی به جای این‌که به این فکر کند که هرگز کاری را درست انجام نمی‌دهد، تمرین می‌کرد تا بتواند از توانایی‌هایش استفاده کند. ورزش می‌کرد، به مادرش کمک می‌کرد، کار‌هایش را با دقت و به تنهایی انجام می‌داد.
کم کم دیگر آن احساس بد را نداشت و می‌توانست باور کند که می‌تواند، تا این‌که در یک روز بارانی یک چاله کوچک آب در باغچه جمع شده بود. بعد از باران بچه‌ها به دیدن رنگین کمان آمدند و خواستند کمی بازی کنند که یک دفعه موش کوچولو یکی از دوستان کرمولک که همیشه تند‌تر از همه حرکت می‌کرد، افتاد داخل چاله.
کرم همه‌اش تکان می‌خورد چون نمی‌توانست از آن بیرون بیاید. همه جا گلی ولیز بود و همه بچه‌ها ترسیده بودند. در همین حال بود که کرمولک فکری به ذهنش رسید و سریع رفت یک شاخه کوچک ونازک چوب پیدا کرد وبا شجاعت به چاله نزدیک شد واز دوستش خواست تا شاخه را بگیرد وآرام آرام بیرون بیاید. بعد از این‌که کرمولک دوستش را از چاله بیرون آورد تمام دوستانش برایش هورا کشیدند و همه به او می‌گفتند: «کرمولک قهرمان!»
کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود کار بزرگی را به درستی انجام دهد و به یاد تصمیم مهمی که آن شب گرفته بود افتاد که باید تمرین کند تا از توانایی‌هایش درست استفاده کند. پس زودی به خانه رفت وماجرا را به مادرش گفت، مادر کرمولک او را بوسید و به او آفرین گفت، چون کرمولک فکر خیلی خوبی کرده بود وتوانسته بود مشکلش را حل کند. پس او حالا هم توانایی خوب فکر کردن را داشت و هم کمک کردن به دوستانش. کرمولک کوچولو آن شب خواب خوشی کرد.


یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.
مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفش های او بودند.
بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به  فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد.
یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید،خبر عروسی خاله سوسکه.این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو انداخت.همه  دلشان می خواست با کفش و لباس نو در جشن عروسی شرکت کنند.باباکفشدوزک اسم حیواناتی را که کفش می خواستند نوشت و به مامان کفشدوزک داد تا برایشان کفش بدوزد.
مامان کفشدوزک چندین روز پشت سر هم کارکرد.آنقدر دوخت تا خسته شد اما برای تمام حیواناتی که کفش سفارش داده بودند،کفش دوخت.بابا کفشدوزک  تمام کفش ها را به حیوانات داد.آنها خوشحال شدند و از او و مامان کفشدوزک تشکر کردند.در جنگل سبز رسم بر این بود که هرکس برای دیگران کاری انجام می داد،آنها هم در مقابل برایش کاری انجام می دادند؛مثلاً برایشان خوراکی می آوردند.
حیوانات جنگل آنقدر خوراکی برای بابا و مامان کفشدوزک آوردند که انبارشان پرشد.آنها از این موضوع خوشحال بودند ولی مامان کفشدوزک آن قدر کار کرده بود که خسته و بیمارشد و در رختخواب خوابید.خال خالی و بابا کفشدوزک هم مواظبش بودند تا حالش خوب شود.
سه روز بیشتر به عروسی خاله سوسکه نمانده بود که آقا و خانم هزارپا به سراغ مامان کفشدوزک آمدند و از او خواستند برایشان کفش بدوزد تا بتوانند با کفش نو در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کنند، اما وقتی دیدند او در رختخواب خوابیده و حالش خوب نیست،ناراحت شدند و رفتند.
فردای آن روز وقتی مامان و بابا کفشدوزک  از خواب بیدار شدند،دیدند یک عالمه کفش اندازه ی پای هزارپاها توی کارگاه کنارهم چیده شده است.آنها با تعجب به کفشها نگاه می کردند و نمی دانستند چه کسی آن همه کفش را دوخته است.اما وقتی در گوشه ی کارگاه خال خالی را دیدند که لنگه کفشی در دست دارد و خوابش برده است،فهمیدند کسی که کفش ها را دوخته،خال خالی بوده که تمام شب بیدار مانده و برای خانم و آقای هزارپا کفش دوخته است.آقای کفشدوزک خال خالی را بغل کرد و او را توی تختش گذاشت تا راحت بخوابد.مامان کفشدوزک هم استراحت کرد تا بلکه حالش زودتر خوب شود.باباکفشدوزک به خانه ی هزارپاها رفت و کفش های آماده شده  را به آنها داد.هزارپاها خیلی خوشحال شدند و به بابا کفشدوزک مقداری داروی گیاهی دادند تا به مامان کفشدوزک بدهد .باباکفشدوزک داروها را به مامان کفشدوزک داد.حال مامان کفشدوزک خیلی زود خوب شد و توانست همراه خال خالی و باباکفشدوزک در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کند.روزجشن عروسی،تمام حیوانات کفشهای نو پوشیده بودند و می رقصیدند.هزارپاها که فهمیده بودند کفشهای آنها را خال خالی دوخته،کفشهایشان را به دوستانشان نشان می دادند و می گفتند:« ببینید خال خالی کوچولو چقدر هنرمنده!این کفش ها را خال خالی دوخته.ببینید چقدر قشنگ دوخته،دستش دردنکنه،حالا مامان کفشدوزک یه همکار خوب و زرنگ داره و می تونه  برای همه کفش بدوزه.»مامان کفشدوزک و بابا کفشدوزک هم خوشحال بودند و به پسرشان افتخار می کردند.
آن روز حیوانات جنگل سبز به افتخار خال خالی و پدر و مادرش دست زدند و هورا کشیدند و از آنها تشکر کردند.خاله سوسکه هم دسته گل قشنگی را که توی دستش گرفته بود به خال خالی کوچولو هدیه کرد.


مهمان های ناخوانده
در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد.
این پیرزن، یک حیاط داشت قد یک غربیل که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت. پیرزن خوش قلب و مهربان بود، بچه ها خیلی دوستش داشتند.
یک روز غروب، وقتی آفتاب از روی ده پرید و خانه ها تاریک شد، پیرزن چراغ را روشن کرد وگذاشت روی طاقچه. چادرش را انداخت سرش، رفت دم خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیند، دلش باز بشود.
همین طور که داشت با بچه ها صحبت می کرد، نم نم باران شروع شد. بوی کاهگل از دیوارها بلند شد.
پیرزن بچه ها را روانه خانه کرد و خودش به اتاق برگشت.
باران تند شد. صدای رعد و برق، کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند.
پیرزن سردش شد، فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و برود زیر لحاف گرم شود؛ که صدای در بلند شد:
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم خاله گنجشکه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: بیا تو....
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم مرغ پاکوتا. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو....
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم آقا کلاغه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو....
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم خاله گربه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب بیا تو....
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم سگ پاسبون. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: تو هم بیا تو....
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم آقا الاغه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: بیا تو....
تَق تَق تَق...
کیه داره در می زنه؟
منم گاو سیاهه. دارم زیر بارون خیس می شم، درو وا کن.
پیرزن در را باز کرد و گفت: خُب، تو هم بیا تو....
پیرزن رو کرد به مهمان ها و گفت: خُب، حالا همه تون با خیال راحت بخوابین، فردا صبح که شد، برین دنبال کارای خودتون....
همه مهمان ها که مهربانی پیرزن رو دیده بودند، از فکر رفتن غصه شان شد. پیرزن گفت: اگه از دل من بپرسین، می  خوام که همه شما، اینجا بمونین؛ امل حیاط من قد یه غربیله، جایی ندارم. اگه خاله گنجشکم بتونه بمونه، آقا گاوه مجبور میشه بره.
گاوه به فکر فرو رفت، به پیرزن نگاه کرد و گفت: من که مومو می کنم برات خرمنو درو می کنم برات، بذارم برم؟
پیرزن از اینکه گاو را رنجانده بود، دلش گرفت و گفت: با وجود تنگی جا، پهلوی من بمون....
من که جیک و جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات بذارم برم...؟
من که عر و عر می کنم برات همسایه خبر می کنم برات بذارم برم...؟
من که میو میو می کنم برات، موشا رو چپو می کنم برات، بذارم برم...؟
من که قارو قار می کنم برات همه رو بیدار می کنم برات، بذارم برم...؟
من که قد قد می کنم برات تخم بزرگ می کنم برات، بذارم برم...؟
من که واق و واق می کنم برات، دزدارو چلاق می کنم برات، بذارم برم؟
پیرزن گفت: عیب نداره، تو هم بمون....
همه از سر سفره بلند شدند، بساط چای را جمع کردند و دنبال کارهایشان رفتند. از آن به بعد، سال های سال همگی با هم به خوشی و خوبی زندگی کردند.
مهمان های ناخوانده
نوشته فریده فرجام
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
چاپ اول اسفند ۱۳۴۵

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۴
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی