مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

عدالت یعقوب لیث

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ق.ظ


گویند یعقوب لیث صفاری؛ پادشاه سلسله صفاریان و نخستین شهریار ایرانی پس از اسلام ؛ شبی هرچه کرد ؛ خوابش نبرد.
غلامان را گفت حکمأ به کسی ظلم شده؛ او را بیابید .
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان بازگشتند و گفتند سلطان به سلامت باشد؛ دادخواهی نیافتیم.
اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل؛ از قصر بیرون شد.
در پشت قصر صدای ناله ای شنید که: خدایا ! یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود.
سلطان گفت: چه میگویی؟ اینک من یعقوبم و از پی تو آمده ام. بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم؛ شبها به خانه من می آید و به زور زن مرا مورد آزار و اذیت قرار میدهد.
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد.
شاه گفت : هرگاه آمد؛ مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصرمعرفی کرد و گفت هرزمان این مرد مرا خواست؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد ؛ باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت. مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت.
یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد؛ در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند.
آنگاه داخل رفت و ظالم را با شمشیر کشت.
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست. پس در دم سر به سجده نهاد.
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام.
صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت:هرچه هست بیاور.
مرد پاره ای نان آورد و سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید.
سلطان گفت: آن شب که از ماجرا آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم.
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ مانع اجرای عدالت نشود.
چراغ که روشن شد دیدم بیگانه است؛ پس سجده شکر گذاشتم.
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم.
از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام . . .

گر به دولت برسی؛ مست نگردی؛ مردی  
گر به ذلت برسی؛ پست نگردی مردی

اهل عالم همه بازیچه ی دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی؛ مردی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۳۰
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی