سلام ترکمن صحرای من
...سلام ترکمن صحرای من
...سلام ترکمن صحرای من
...از چه گویم...با که گویم...شکوفه های خویش را به
کدامین یار آشنا... دیار آشنا فاش سازم.
...که دلم بسی تو خالیست از درد و رنجها
کجاست آن گذشته ی پرشکوهت...؟
کجاست آن دلیر مردانت که تنها شنیدن نامشان رعشه بر
اندام هرچه کور دل بود می انداخت؟
کجاست آن یکدلی و مهمان نوازیهایت؟
به راستی به کدامین مقام بی مقدار حراج کردیم آنچه
مایه ی سر بلندی یمان بود؟
چه مانده است ازما؟
!!! اینک به چه بالیم؟ به هیمنه و گذشته ی با شکوه
!!! هرگز...هرگز...هرگز
مگر نه اینست که از رود خانه ای که خشکیده است بخاطر
گذشته ی پر آبش تشکر نمی کنند.
صحرای من... آه ترکمن صحرای من که هماره مدفن آلام من
بودی دلم چون دلت پر خون است.
...از این نامهربانیها ... از این دوران جانفرسا... از این بیگانه
بودن با خویش و با یاران.
از این مردم فریبی ... از این کید و از این تاختن بر هر چه
آبروی ملتی نجیب ! چه گویم صحرای من که
امروزما شکسته ما خسته
ای شما به جای ما پیروز
این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد.
هرچه فاتحانه می خندید...
هرچه می زنید و می بندید
هر چه می پرید و می بارید
خوش به کامتان اما
نقش این عزیز ما!!!
هم به خاک بسپارید:
با اینهمه ترکمن صحرای من نقش امید بر خاطر میبندم
چه را که
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
نویسنده : ت.م.ایازی غریب