مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

رمز و راز جوانمردی از زبان عطار نیشابوری

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ


الا! ای هوشمند خوب کردار
چو دانش داری و هستی خردمند
که تادر راه مردان ره دهندت
اگر خواهی شنیدن گوش کن باز
چنین گفتند پیران مقدم
که: هفتاد و دو شد شرط فتوت
بگویم با تو یک یک جملۀ راز
نخستین، راستی را پیشه کردن
همه کس را بیاری داشتن دوست
ز بند نفس بد، آزاد بودن
اگر اهل فتوت را وفا نیست
کسی،کو را جوانمردیست در تن
بهر کس خواستی می
باید آنت
مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد
زبان را در بدی گفتن میآموز
ترا آنگه به آید مردی و زور
مگو هرگز که: خواهم کردن اینکار
کسی کو را بخشم اندر رضانیست
فتوت دار چون باشد دلازار
درین ره خویشتن بینی نگنجد
فتوت ای برادر، بردباریست
بده نان، تا برآید نامت،ای دوست
زبان ودل یکی کن با همه کس
مکن چیزی،که دیدن را نشاید
چو اندر طبع بسیاری نداری
طریق پارسایی ورز مادام
مکن با هیچکس تزویر و دستان
درون را پاک دار از کین مردم
چو خواندندت برو، زنهار می
پیچ
بجان گر با زمانی اندرین راه
دماغ از کبر خالی دار پیوست
تواضع کن، تواضع، برخلایق
تکبر خیرگی خود را مرنجان
سخن نرم و لطیف و تازه می
گوی
مگو راز دلت با هر کسی باز
حسد را بر فتوت ره نباشد
اخی را چون طمع باشد بفرزند؟
اگر گفتی ز روی، آنرا بجا آر
بخود هرگز مرو راه فتوت
ریاضت کش، که مرد نفس پرور
مرو ناخوانده، تا خواری نبینی
بچشم شهوت اندر دوست منگر
ز کج بینان فتوت راست ناید
بکام خود منه زنهار! یک گام
مروت کن تو با اهل زمانه
هزاران تربیت گر هست اخی را
مدارا کن تو با پیران مسکین
مزن لاف ای پسر، بادوست و دشمن
فتوت چیست؟ داد خلق دادن
هر آن کس، کو بخود مغرور باشد
ادب را گوش دار اندر همه جای
بخدمت می
توان این ره بریدن
بعزت باش، تا خواری نبینی
گر آید از درت سیلاب خون باز
مبر نام کسی جز با نکویی
بعصیان در میفکن خویشتن را
هوای نفس خودبشکن، خدا را
چنان کن تربیت پیرو جوان را
نصیحت در نهانی بهتر آید
لباس خود مده هر ناسزا را
میان تربیت زان روی می
بند
فتوت جوی، گر دارد قناعت
بطاعت کوش، تا دیندارگردی
پرستش کن خدای جاودان را
قدم اندر طریق نیستی زن
چوسختی پیشت آید کن صبوری
بنعمت در،همی کن شکر یزدان
چو مهمان در رسد شیرین زبان شو
تکلف از میان بردار و از پیش
باحسان و کرم دلها بدست آر
چو احسان از تو خواهد مرد هشیار
اگر شکرانه
ای گوید مگو: کی؟
فتوت دار چون شمعست در جمع
ترا با عشق باید صبر همراه
بگفتار این سخن
ها راست ناید
چو چشمت روی آن هستی ببیند
مکن زنهار! ازین معنی فراموش
گر این معنی بجا آری، ترا به
اگر خواهی که این معنی بدانی

 

بگویم با تو رمزی چند ز اسرار
بیاموز از فتوت نکته
ای چند
کلاه سروری بر سر نهندت
زمانی باش با ما محرم راز
که از مردی زدندی در میان دم
یکی زان شرطها باشد مروت
که تا چشمت بدین معنی شود باز
چو نیکان از بدی اندیشه کردن
نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست
همیشه پاک باید چشم و دامن
همه کارش بجز روی و ریا نیست
ببخشاید دلش بر دوست و دشمن
اگر خواهی بخود، نبود زیانت
تو نیکی کن، اگر هستی جوانمرد
پشیمانی خوری تو هم یکی روز
که بینی خویشتن را کمتر ازمور
اگر دستت دهد می
کن بکردار
فتوت درجهان او را روا نیست
نباشد در جهانش هیچ کس یار
بجز خاکی و مسکینی نگنجد
نه گرمی ستیزه، بلکه زاریست
چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست؟
چنان کز پیش باشی، باش از پس
اگر گویی شنیدن را نشاید
مزن دم از طریق بردباری
که نیکو نیست فاسق را سرانجام
که حیلت نیست کار زیردستان
که کین داری نشد آیین مردم
ورت هم بیم جان باشد،مگو هیچ
نباشد از فتوت جانت آگاه
ز شیطانی چه گیری عذر بردست؟
تکبر جز خدا را نیست لایق
که افزونی جسمست کاهش جان
نه بیرون از حد و اندازه می
گوی
که در دنیا نیابی محرم راز
حسود از راه حق آگه نباشد
ببر، زنهار، از وی مهر و پیوند
وگر خود می
رود سر بر سردار
بخود رفتن کجا باشد مروت؟
بود از گاو و خر بسیار کمتر
چو رفتی جز جگر خواری نبینی
که دشمن کام گردی، ای برادر
که کج بینی فتوت را نشاید
که ایمن نیست دایم مرد خودکام
که تا نامت بماند جاودانه
ندارد دوست زیشان جز سخی را
ببخشا بر جوانان بد آیین
که باشد مرد لافی کمتر از زن
بپای دستگیری ایستادن
بفرسنگ از مروت دور باشد
مکن بابی ادب هرگز محابای
بدین چوگان توان گویی ربودن
چو یاری کردی اغیاری نبینی
بپوشانش درون پرده راز
اگر اندر فتوت نام جویی
مجو آخر بلای جان و تن را
مده ره پیش خود صاحب هوارا
که خجلت برنیفتد این و آن را
گره از جان و بند ازدل گشاید
بگوش جان شنو این ماجرا را
که باشد در کنارت همچو فرزند
همه عالم برند ازوی بضاعت
که بی دین را نزیبد لاف مردی
مطیع امر کن تن را و جان را
که هستی بر نمی
آیی ازین فن
در آن حالت مکن از صبر دوری
چو محنت در رسد صبرست درمان
بصد الطاف پیش میهمان شو
بیاور آنچه داری از کم و بیش
کزین بهتر نباشد در جهان کار
چو مردان راه خود چالاک بسپار
بباید گشتنت تسلیم دروی
از آن سوزد میان جمع چون شمع
که تاگردی از این احوال آگاه
ترا گفتار با کردار باید
سخن
های منت، در جان نشیند
همی کن پند من چون حلقه در گوش
بشرط این راه بسپاری، ترا به
فتوت نامۀ عطار خوانی

 

خدا یار تو باشد در دو عالم
چه مردانه درین ره می
زنی دم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۲
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی