مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات


تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید
حقا که به هیچ می
نیرزد همه کون

 

تا چند خیال بیش و کم باید دید
از هیچ چرا این همه غم باید دید

 

 

 

دریاست جهان که تخت اینجا بنهد
در هر قدمی هزار سر خاک ره است

 

دل مردم شوربخت اینجا بنهد
خاکش بر سر که رخت اینجا بنهد

 

 

 

هر کز پی دنیای دنی خواهد بود
چون گلخن دنیای دنی جای سگانسْت

 

در دوزخِ فرعون منی خواهد بود
سگ به ز کسی که گلخنی خواهد بود

 

 

 

دنیای دنی چیست سرای ستمی
گر نقد شود کرای شادی نکند

 

افتاده هزار کشته در هر قدمی
ور فوت شود جمله نیرزد به غمی

 

 

 

چون هست جهان جایگه رسوایی
چون می
گویی که من نیم اینجایی

 

در جایگهی چنین چرا میپایی
پس این همه از چه رو فرو می
آیی

 

 

 

دود است همه جهان، جهان دود انگار
چون نابودست اصل هر بود که هست

 

وین دیر نمای را فنا زود انگار
هر بود که بود گشت نابود انگار

 

 

 

این دنیای غدار چه خواهی کردن
آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی

 

وین شوکۀ پرخار چه خواهی کردن
این گلخن مردار چه خواهی کردن

 

 

 

از شعبدۀ جهان چه برخواهد خاست
زین گلخن دنیا و سگِ نفس تو را

 

وز حُقّۀ آسمان چه برخواهد خاست
جز حسرتِ جاودان چه برخواهد خاست

 

 

 

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
چیزی که خدای دشمنش می
دارد

 

هر لحظه هزار مغز سرگشتۀ اوست
گر دشمن حق نه
ای، چرا داری دوست

 

 

 

دنیا چه کنی چو بیوفا خواهد بود
گیرم که بقاءِ نوح یابی در وی

 

درخونِ همه خلقِ خدا خواهد بود
آخر نه به عاقبت فنا خواهد بود

 

 

 

ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو
چون خلق جهان بدو گرفتار شدند

 

همچون کرکس از پی مردار مشو
تو گر مردی بدو گرفتار مشو

 

 

 

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است
گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز

 

وان کرده در انگشت یکی لشکری است
می
دان تو که آن علامت کافری است

 

 

 

ای دل ای دل غم جهان چند خوری
در گوشۀ گلخنی که پرخوک و سگند

 

و اندوه به لب آمده جان چند خوری
این لقمه که آتش به از آن چند خوری

 

 

 

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت
بر چرخ سیاه کاسۀ بی سر و بن

 

بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت
صد کوزه توان گریست در هر نفسیت

 

 

 

یک حاجت بیدلی روا مینکنند
این است غم ما که درین تنهائی

 

یک وعدۀ عاشقی وفا مینکنند
ما را به غم خویش رها می
نکنند

 

 

 

جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
وین غمکش شبرو که دلش می
خوانند

 

تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید
هرگز روزی به شادمانی نرسید

 

 

 

هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک

 

از زندگی خویشتن اندر عجبم
یک خوش دلیم نبُد که خوش باد شبم!

 

 

 

بویی که به جان ممتحن میآید
تا چند کمان کشم که هر تیر که من

 

از بهر هلاک جان و تن میآید
می
اندازم بر دل من میآید

 

 

 

گه خستۀ لن ترانیم موسی وار
هر لحظه به سوزنی دگر مانده باز

 

گه کشتۀ نامرادیم یحیی وار
در رشته کشم غمی دگر عیسی وار

 

 

 

هر روز درین دایره سرگشتهترم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم

 

چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم

 

 

 

تا کی باشم عاجز و مضطر مانده
هر روزم اگر هزاردر بگشایند

 

بادی در دست و خاک بر سر مانده
من زانهمه همچو حلقه بر در مانده

 

 

 

روزی نه که دل قصۀ دمساز نخواند
چندانکه حساب برگرفتم با خویش

 

یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند
چه سود که یک حساب من باز نخواند

 

 

 

امروز منم به جان و تن درمانده
شوریده دلی هزار شور آورده

 

هم من به بلا و رنج من درمانده
بی
خویشتنی به خویشتن درمانده

 

 

 

در عشق چو من کسی نه بیچاره شود
یک ذره ازین بار که بر جان من است

 

یا چون دل من دلی جگر خواره شود
بر کوهی اگر نهی به صد پاره شود

 

 

 

تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
دردی که فلک ز تاب آن خم دارد

 

غم در دل و جان آرزومند کشم
چون دل بنماند دردِ دل چند کشم

 

 

 

هر دم دل من زچرخ بندی دارد
یک قطرۀ خون برای اللّه! بگوی

 

هر لحظه به تازگی گزندی دارد
تا طاقت حادثات چندی دارد

 

 

 

بر دل ز غم زمانه باری دارم
نه هم نفسی نه غمگساری دارم

 

در دیدۀ هر مراد خاری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم

 

 

 

جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا
هر چند که صد نوحه گرم می
باید

 

وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا
جز نوحه گری کار دگر نیست مرا

 

 

 

با نااهلی که نان خورم خون شمرم
با ناجنسی اگر دمی بنشینم

 

افسانۀ او را بتر افسون شمرم
حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم

 

 

 

بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین
با نااهلی اگر بهشتی بودم

 

مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین
دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۲
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی