مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

داستانهای شاهنامه

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۱ ب.ظ


پادشاهی بهرام گور

پادشاهی بهرام گور شصت‌وسه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد .
پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت که باید همه از او فرمان‌برداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند .ایرانیانی که با او مخالفت کردند از منذر خواستند تا واسطه آن‌ها شود و شاه نیز آن‌ها را بخشید . سپس شاه مال و خواسته فراوانی به نعمان و منذر و سایر اعراب داد و آن‌ها به شادی ازآنجا رفتند . سپس خسرو را جامه خسروی و اسب داد و او را یاور خود کرد . سپس گشسپ دبیر و جوانوی را صدا کرد تا اموال و خراج‌های ایرانیان را بخشید و کارآگاهانی به نقاط مختلف فرستاد تا کسانی را که یزدگرد رانده بود را جمع کنند و هرکس ستمی به او شده بود نیز جبران نمود و همه ایرانیان شادان گوش‌به‌فرمان شاه بودند .
- روزی بهرام برای شکار رفته بود که پیرمردی را دید . پیرمرد گفت : در شهر ما دو مرد ثروتمند و بینوا هستند . مرد ثروتمند جهودی خسیس به نام براهام است و مرد بینوا آزاده‌ای بخشنده به نام لنبک آب کش است . پس شاه کسی را فرستاد تا به مردم خبر دهد که کسی نباید از لنبک آب بخرد . سپس خود به خانه لنبک رفت و گفت : من سپاهی از ایران هستم ، امکان دارد امشب در خانه‌ات بمانم ؟ لنبک خوشحال او را به خانه برد و سپس شطرنجی را که داشت فروخت و غذا خرید . روز بعد لنبک به بهرام گفت : دیروز اسبت بی‌غذا ماند اگر ممکن است امروز هم مهمان من باش ، بهرام هم پذیرفت . لنبک هرچه کرد که آب بفروشد کسی از او چیزی نخرید . پس لباسش را فروخت و غذایی خرید و به خانه برد .روز بعد نیز بهرام را نگهداشت و چیزی را که در خانه داشت دوباره به بازار برد و فروخت و غذایی خرید . شب دوباره از بهرام خواست تا بماند و دوهفته‌ای مهمان او باشد اما تشکر کرد و رفت . روز بعد بهرام به خانه براهام رفت و از او خواست تا شب او را پناه دهد اما او گفت : اینجا تنگ است . بهرام گفت : من فقط تا صبح می‌مانم و چیزی هم نمی‌خواهم . براهام گفت : اگر چیزی گم کنی آن‌وقت سراغش را از من می‌گیری .بهرام گفت : من چیزی از تو نمی‌خواهم و کاری به تو ندارم . براهام گفت : اگر اسبت مدفوع کند یا خشتی را بشکند تو باید اینجا را پاک‌کنی و تاوان خشت را بدهی . بهرام پذیرفت و داخل شد . جهود سفره انداخت و به‌تنهایی غذا خورد و گفت :ای جوان این مثل را شنیده‌ای که : در جهان هرکس دارد ، می‌خورد و هرکس ندارد ، نگاه می‌کند ؟ بهرام گفت : شنیده بودم و حالا هم به چشم دیدم . صبحگاه بهرام ازآنجا قصد حرکت کرد که براهام به نزدش آمد و گفت : ای سوار سرگین اسبت را پاک نکردی . بهرام گفت : کسی را بیاور که این کار را بکند و من پولش را می‌دهم . براهام گفت : کسی را سراغ ندارم ، تو باید به قولت عمل کنی . بهرام با دستمال حریری سرگین‌ها را پاک کرد و آن را در زباله‌دان انداخت اما دید که براهام دستمال را برداشت . شاه متعجب شد و رفت . وقتی به قصرش رسید به دنبال لنبک و براهام فرستاد و کسی را هم به خانه براهام فرستاد تا هرچه دارد بیاورد . فرستاده دید که انباری پر از دیبا و دینار و پوشیدنی و افکندنی و در و گوهرهای فراوان است . آن‌ها را نزد شاه برد و شاه نیز اموال را به لنبک بخشید و به براهام چهاردرم داد و گفت : این برای تو کافی است . در جهان هرکه دارد می‌خورد و هرکه ندارد نگاه می‌کند .
- روزی دیگر بهرام برای شکار به بیشه‌ای رفت که بسیار زیبا بود اما چهارپایی نبود پس فکر کرد که اینجا باید کنام شیران باشد ناگهان شیر نری دید پس تیری به پهلوی او زد . ماده‌شیر که این صحنه را دید به‌سوی بهرام آمد و غرید اما بهرام تیغی به میانش زد و او را هم کشت . پیرمردی به نام مهربنداد از این صحنه خوشش آمد و به نزد او آمد و بر وی آفرین گفت و سپس گفت : من دهقانی هستم که از دست این شیرها مستمند شده بودم و تو مرا نجات دادی حالا هرچه از شیر و می و انگبین که بخواهی برایت می‌آورم . بهرام پیاده شد و جایی در کنار آب نشست و مهربنداد هم رفت و گوسفندانی کشت و غذا درست کرد و می هم آورد . سپس به بهرام گفت : تو مانند شاه هستی . بهرام گفت : درست است و حالا این بیشه را به تو می‌بخشم . این را گفت و رفت و با شادی با همراهان خود شراب نوشید .


پادشاهی بهرام پسر شاپور
پادشاهی بهرام چهارده سال بود .بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد . بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچک‌ترش را نزد خود فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی یزدگرد بزه گر
پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی‌گذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد می‌شود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچ‌کس را قابل نمی‌دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره‌شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند . ستاره‌شناس گفت : او شهریاری خواهد شد که بر هفت‌کشور پادشاهی می‌کند. پس‌ازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آن‌ها انتخاب کند . شاه از میان آن‌ها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند . چهار سال گذشت و به‌دشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفت‌ساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الآن زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجده‌ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب‌تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیک‌مرد ، مرد در کنار زن آرامش می‌گیرد پس تعدادی زن خوب‌رو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه‌دار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود . یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخ‌های نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر به‌سوی آهوی نر زد و شاخ‌هایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آن‌ها زد و آن‌ها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و ازآن‌پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می‌درید پس بهرام تیر را به‌سوی آن‌ها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر می‌خواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن برو کوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود . شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه‌هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامه‌ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او به‌خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمی‌توانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یک ماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکی‌های نیمه‌شب بهرام خسته بود و چشم بر هم‌نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند . روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه‌چیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بی‌خرد است .
روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامی‌رسد . آن‌ها گفتند زمانی که شاه به‌سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد . شاه تصمیم گرفت که هیچ‌وقت به چشمه سو نرود .سه ماه بعد روزی شاه خون‌دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی‌شد . موبد گفت :ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی . شاه نیز پذیرفت . وقتی به آنجا رسید آبی بر سر زد. خون‌دماغ او بند آمد ، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد . اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به‌سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد . شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده‌شده بودند دوباره جمع شدند ازجمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی . یکی گفت : او جز ستم‌ کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی‌گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد . وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند . بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند . وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یک ماه منذر به نعمان گفت : لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است . وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به‌سوی منذر فرستادند و او گفت : ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج‌وتخت بزنی . منذر گفت : با شاه سخن بگو . وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد . بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت : به آن‌ها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید . جوانوی گفت : بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند . منذر و بهرام با سی هزار سپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید : حال باید با آن‌ها صحبت کنیم یا بجنگیم ؟ منذر گفت : ابتدا باید با آن‌ها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعدازاینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند . در غیر این صورت جنگ سختی را با آن‌ها آغاز می‌کنیم . ایرانیان به‌سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت : پدران من همه شاه بودند . ایرانیان گفتند : ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم . حال نام همه مدعیان پادشاهی را می‌نویسیم و نام تو را هم می‌نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند . صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آن‌ها بود . بعضی از ایرانیان می‌گفتند که بهرام را نمی‌خواهیم . تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند ، آوردند یکی دو دست‌وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دودست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند . بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید . پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد . من کارهای بد پدرم را جبران می‌کنم . به‌هرحال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم . قول می‌دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم . بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم . بزرگان پذیرفتند . وقتی خبر به خسرو رسید ، گفت : من پیرم و او جوان است. من نمی‌توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم . تاج از اول شایسته او بود . پس بهرام به‌تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت . مردم گفتند : دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی . چرا جانت را به خطر می‌اندازی ؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آن‌ها را کشت و بر تخت نشست .


پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه می‌نامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت .
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد .
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس‌ازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید .
پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف
پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل‌روزه شد او را بر تخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت‌زمانی کارهای پادشاهی را انجام می‌داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الآن مردم به‌سوی خانه می‌روند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می‌خورند و هرکسی از بیم آب می‌خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به‌راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . به‌زودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت‌ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست‌وشش‌ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه‌اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل می‌پذیرد . پس مالکه پدر را بی‌هوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده‌سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه‌اش نوبهار را باعزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس‌ازآن شاپور هر عربی را که می‌دید ، می‌کشت و دو کتف او را با شمشیر می‌زد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره‌شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره‌شناس پاسخ داد : کاری پررنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می‌شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره‌شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همان روز لشکرش را به‌سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به‌اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هرروز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن می‌روند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می‌آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب ازآنجا فرار کردند و به ایران رفتند . درراه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبد موبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبد موبدان بده . باغبان نیز چنین کرد .
موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده‌ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند . شاپور نیز به دیدن آن‌ها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راه‌های طیسفون را ببندند تا فعلاً قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می‌شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آن‌ها گفتند که قیصر به‌جز شکار و می خوردن به چیزی نمی‌اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده‌شده‌اند .شاپور شاد شد و به‌سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه‌هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج‌وتخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درخت‌هایی که بریده‌ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست ازسرت می‌کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به‌سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به‌سوی ایرانیان حرکت کرد . جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به‌سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آن‌ها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آن‌ها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آن‌ها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به‌جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه‌ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آن‌ها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا باهم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به‌سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آن‌ها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من می‌خواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه‌ای نوشتند . وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آن‌ها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آن‌ها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم‌آباد نهاد . شهری هم در شام به وجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت .
پس‌ازآنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آن‌ها گفتند : او فقط نقاشی چیره‌دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فروماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیر را فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می‌سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .
پادشاهی اردشیر نیکوکار
اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی‌گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می‌نامیدند و پس‌ازاین که شاپور به سن قانونی رسید فوراً تخت و تاج را به او داد .
پادشاهی شاپور بن شاپور
پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به‌جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت .


اردشیر بابکان
پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمت‌های مختلف می‌فرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند .
پس‌ازآنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت : به او بگو اردشیر دشمن ماست و این‌همه بلا بر سر ما آورده .آیا درست است که با او همراه شوی ؟ اگر می‌خواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و به نزد او برد . وقتی اردشیر آن را به دست گرفت از دستش افتاد و شکست و دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه به موبد گفت: سزای چنین زنی چیست ؟ موبد گفت :باید سر از تنش جدا کنید . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او به دنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت و بازهم دستور قتل او را داد . وزیر با خود فکر کرد شاه پسر ندارد اگر صبر کنم تا بچه به دنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمی‌دهم . پس زن را در خانه خود پنهان کرد . بعد فکر کرد ممکن است دشمنان بدگویی کنند بنابراین رفت و خایه‌اش را برید و در نمک خواباند و در کیسه‌ای نهاد و به در کیسه مهر زد و آن را نزد شاه برد و گفت : این به امانت نزد شما باشد . وقتی هنگام زادن بچه رسید صدایش را درنیاورد و همه کارها را پنهانی انجام داد و نام کودک را شاپور نهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد و او را گریان دید و علت را جویا شد . او گفت : من پنجاه‌ویک سال از عمرم می‌رود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان می‌دهم . شاه گفت :نترس . حرفت را بزن . وزیر گفت : آن کیسه‌ای که به امانت دادم بدهید ، پس کیسه را آوردند و او باز کرد و نشان داد و گفت : تو خواستی من دختر اردوان را بکشم و من این کار را نکردم چون فرزندی در شکم داشت پس خایه‌ام را بریدم تا بدنامی پیش نیاید. اکنون پسرت هفت‌ساله است و نامش شاپور هست و در کنار مادرش روزگار می‌گذراند. شاه گفت : غم را از دلم برداشتی حالا او را با صد پسر همسال در میدان بیاور تا من او را شناسایی کنم . وزیر چنین کرد و شاه به نظاره کودکان پرداخت سپس به یکی از افراد گفت : برو گوی را به نزد من بیاور تا ببینم کدامشان جرات نزدیک شدن به مرا دارند . چنین کردند و کودکان هیچ‌کدام به‌جز شاپور به‌طرف شاه نرفتند . شاه او را به بغل گرفت و سر و چشمش را بوسه داد و مال و اموال زیادی به وزیرش بخشید و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه دستور داد تا سکه زدند و در یک‌طرف سکه نام اردشیر و در طرف دیگر نام وزیرش را حک کردند . بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جایی¬که خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمی‌شود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران به‌راحتی زیر سلطه شما می‌رود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد و گفت : دشمن را به خانه‌ام بیاورم ؟ پس کسانی را به دنبال دختر فرستاد تا او را بیابند و بکشند . سوارانی به جهرم رفتند اما دختر فرار کرد . مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود . دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الآن از چاه آب‌خنک می‌کشم . شاپور گفت : خودت را رنج مده که خدمتکاران من هستند . دختر به کناری رفت و غلام شاپور آمد تا سطل را از چاه بکشد اما نتوانست . شاپور او را سرزنش کرد و خود طناب را کشید و با سختی سطل را بیرون آورد پس دختر آمد و سطل را بیرون کشید و گفت : از نیروی شاپور بی‌گمان آب به شیر تبدیل می‌شود . شاپور به دختر چرب‌زبان گفت : تو از کجا مرا می‌شناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد . شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم . اما شاپور نپذیرفت و گفت : دروغ نگو . تو از نژاد بزرگان هستی .
دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم . پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری به دنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفت‌ساله شد و او را پنهان می‌کردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی می‌کرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچ‌کدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد می‌باشد. شاه خوشحال شد و او را در برگرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .
اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسر دارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه می‌آمدند و نام می‌نوشتند تا در موقع جنگ از آن‌ها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بی‌سوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش می‌کرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آن‌ها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش می‌نمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر درجایی زمین خراب بود یا آب‌وهوا خوب نبود خراج را برمی‌داشت . وقتی اردشیر هفتادوهشت‌ساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابسته‌اند . سه چیز تخت شاه را سرنگون می‌کند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بی‌هنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فوراً سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد .


پادشاهی شاپور اردشیر
پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسم‌های اردشیر را اجرا می‌کند و از دهقان یک‌به‌سی مالیات می‌گیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همه‌جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به‌سوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن‌به‌تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچ‌کدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد . شاپور از پالوینه به‌سوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد به وجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هر جا می‌رفت بزانوش را هم می‌برد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت می‌فرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد .




پادشاهی اورمزد شاپور
پادشاهی اورمزد شاپور یک سال و دو ماه بود . اورمزد نیز به‌رسم شاهان قبل رفتار می‌کرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد .
پادشاهی بهرام اورمزد
پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود . بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش نیز چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و به‌رسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت .
پادشاهی بهرام بهرام
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به‌جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به‌جای او نشست .



پادشاهی اشکانیان
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد .
دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آن‌ها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور می‌خواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود می‌سوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن می‌خوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه‌ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می‌گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه‌ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه‌ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می‌نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک‌سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا می‌کردند که گور را زده‌اند . اردشیر گفت : اگر راست می‌گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت می‌کنی . ازاین‌پس به آخور اسبان برو و همان‌جا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه‌ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه‌ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آن‌ها هستی و کم‌خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست می‌داشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آن‌ها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : ازاین‌پس مهتر اصطبل تو به بزرگی می‌رسد و شهریاری پرآوازه می‌شود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می‌آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به‌سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آن‌سو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم‌چنین کرد .
اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده‌اند ؟ آن‌ها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به‌جایی نمی‌بری . بهتر است نامه‌ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه‌ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به‌سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به‌سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه‌جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دونیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود .سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود . نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی .اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آن‌ها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و آن‌ها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست می‌کنند و می‌فروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد می‌کنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدین‌سان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول می‌شد و دختر هم هرروز سیبی به او می‌داد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه این‌طور کار می‌کنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد . ازآن‌پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بد نژادان پول می‌ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هرروز برایش مقداری غذا می‌بردند . چندین سال گذشت و آن کرم به‌اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد .
کم‌کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که می‌خواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه می‌بردند و آن پادشاه شکست می‌خورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به‌سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود بادلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به‌سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این‌سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرارداد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمی‌توانست تأمین کند . از آن‌سو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنج‌هایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . درراه به خانه‌ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آن‌ها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همان‌طور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم‌زمان بر هفتواد به سر می‌آید . اردشیر از سخنان آن‌ها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آن‌ها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آن‌ها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به‌سوی کرم رو نهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده‌بان قرار بده ، من سپاه را به تو می‌سپارم و خود به آنجا می‌روم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به‌سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده‌ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آن‌ها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آن‌ها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هرروز است دهان باز کرد و اردشیر آن مایع مذاب را دردهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه‌جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به‌سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک‌سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده‌ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به‌سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .


پادشاهی اسکندر
پادشاهی اسکندر چهارده سال بود . در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می‌پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود می‌فرستد و سپس مدح محمود غزنوی را می‌گوید و به ادامه داستان می‌پردازد :
اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید . سپس نامه‌ای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد . همچنین نامه‌ای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است .
وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخ‌نامه او را داد : ابتدا سپاس خداوند را به‌جا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد .
وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید ، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و روشنک را بیاور . به همراه خود تاجی پرگوهر و صد استر از گستردنی‌ها و ده شتر دیبای رومی و گنج و دینار فراوان و سیصد کنیزک رومی و هرچه لازم است ببر . ناهید با مترجم‌ها به راه افتاد و وقتی به نزدیکی اصفهان رسید به پیشوازش آمدند و در ایوان نیز دلارای به نزدش آمد . دلارای جهیزیه فراوانی برای روشنک در نظر گرفت : شتر شتر بار از پوشیدنی‌ها و گستردنی‌ها به رنگ‌های مختلف و اسبان تازی با ستام زرین و شمشیر هندی و خفتان و خود و گرز و جامه‌های مختلف . بدین‌سان روشنک را به نزد اسکندر بردند و اسکندر از دیدار او بسیار شاد شد .
چنین تعریف می‌کنند که هند شاهی خردمند و بینا دل به نام کید داشت . او ده شب پشت سر هم خواب‌هایی دید . پس دانایان را فراخواند و خواب‌ها را برایشان تعریف کرد اما کسی نتوانست تعبیری برای آن‌ها داشته باشد . کسی گفت که شخص دانشمندی است به نام مهران که در شهر سکنی ندارد و با دد و دام زندگی می‌کند و از برگ گیاهان تغذیه می‌کند و از مردم کناره می‌گیرد . تنها راهش این است که تعبیر خواب‌هایت را از او بپرسی. شاه به همراه چند تن از حکما به نزد مهران رفت و احوالش را پرسید و به او گفت : ای نیک‌مرد خوابی دیدم برایم تأویل کن . شاه خوابش را چنین تعریف کرد :
یک‌شب که خوابیده بودم خانه‌ای دیدم چون کاخی بزرگ که درون آن فیلی بزرگ قرار داشت و خانه در نداشت و سوراخ تنگی داشت که تن فیل از آن عبور کرد و خرطوم او در آن ماند . شب بعد دیدم که تختی خالی است و کسی دیگر آمد و بر تخت نشست . شب دیگر کرباسی دیدم که چهار مرد به آن چنگ انداخته بودند و آن را می‌کشیدند اما نه کرباس دریده می‌شد و نه مردها دست برمی‌داشتند . شب چهارم مردی تشنه را دیدم که بر لب جوی است و از آب می‌گریزد .شب پنجم شهری کوچک در نزدیک آب دیدم که مردمش کور بودند ولی هیچ‌کدام گله‌ای نداشتند . شب ششم شهری دیدم که همه دردمند بودند و از شخص سالم علت سلامتیش را می‌پرسیدند . شب هفتم اسبی دیدم که دوپا و دودست و دو سر داشت و تند تند گیاه می‌خورد ولی مجرای دفع نداشت . شب هشتم سه خم دیدم که دوتای آن پر از آب و سومی خالی بود و دو نیک‌مرد از آن دو خم آب به درون خم خالی ریختند اما نه آن دو خم پر خالی شد و نه خم خالی پر شد . شب نهم گاوی دیدم که در آفتاب خوابیده و گوساله‌ای کوچک و لاغر داشت و ماده‌گاو از او شیر می‌خورد . شب دهم چشمه‌ای دیدم که در دشتی بود و آن چشمه به هر سویی راه داشت و همه دشت پر از آب بود ولی چشمه خشک‌شده بود . آیا می‌توانی پاسخ این خواب‌هایم را بدهی ؟
مهران پاسخ داد که به دلت بد نیاور تعبیر خوابت این است که اسکندر سپاهی از روم و ایران به هند می‌آورد پس تو قصد جنگ با او را نکن . تو چهار چیز باارزش داری یکی دخترت دوم فیلسوفی که در نهان داری و راز جهان را با تو می‌گوید سوم پزشکی ارجمند که با دیدن سرشک پی به علت بیماری می‌برد و چهارم قدحی که در آن آب می‌ریزی و از آب‌وآتش گرم نمی‌شود و هرچه از آن بخوری هم کم نمی‌شود ، آن را به اسکندر بده . حال تأویل خوابت : اما تو خانه‌ای دیدی با سوراخ تنگ که فیل از آن به‌راحتی بیرون آمد و فقط خرطومش ماند . آن خانه جهان است و فیل شاهی ناسپاس و بیدادگر است . خواب دومت که تخت خالی بود هم منظور این است که یکی می‌آید و دیگری می‌رود . سوم کرباسی که چهار نفر می‌کشیدند ، کرباس دین یزدان است و آن چهار تن هم نگهبان آن دین هستند یکی دهقان آتش‌پرست دیگر جهودی که پیرو موسی است سوم دین یونانی و چهارم دین اعراب . دین یزدان به چهارسو کشیده می‌شود و این چهار نفر به خاطر دین باهم دشمن می‌شوند . خواب چهارم دیدن تشنه یعنی زمانی فرامی‌رسد که مرد پاکیزه دانشمند خوار می‌شود و همه از او می‌گریزند . خواب پنجم شهر کوران یعنی زمانی می‌آید که دانا خدمتکار نادان می‌شود و دانشمند در نزد ثروتمند خوار است . هفتم اسبی که دو سر دارد یعنی زمانی می‌آید که مردم فریادرس دیگران نیستند و جز خود به کسی فکر نمی‌کنند . هشتم سه خم دیدی یعنی روزگاری می‌آید که درویش چنان ذلیل می‌شود و توانگران به درویشان چیزی نمی‌دهند و فقط به چاپلوسان می‌رسند . نهم گاوی که از گوساله شیر می‌خورد یعنی کسی در گنجش را برای درویش نمی‌گشاید و رنج‌هایش را مداوا نمی‌کند و دهم چشمه‌ای که از آب خشک است یعنی زمانی می‌آید که شاهی بی‌علم و دانش و غمگین است و سرانجام نه لشکر و نه شاه نمی‌ماند و آئین نویی می‌آید و این زمان اسکندر است . پس وقتی اسکندر آمد چهار چیز قیمتی خود را به او ببخش و او را خشنود ساز . کید از مهران تشکر کرد و شاد و سرحال برگشت. اسکندر بعد از ایران به‌سوی هند رو نهاد و به شهرستانی رسید که آن را میلاد می‌خواندند پس لشکر را فرود آورد و نامه‌ای برای کید فرستاد . در ابتدا نامه آفرین خدا بود و سپس او را به‌سوی یزدان فراخواند و خواست تا فرمان‌بردار او باشد و تهدید کرد که در غیر این صورت تاج‌وتختی برایت نمی‌ماند . وقتی نامه اسکندر به کید رسید ، نامه‌ای به اسکندر نوشت و پس از آفرین کردگار گفت که چیزی را از شاه دریغ ندارم . من چهار چیز ارزشمند دارم که هیچ‌کس ندارد و آن‌ها را نزد شاه می‌فرستم و بعد اگر شاه خواست به نزد او می‌روم . پس به فرستاده گفت : من دختری دارم که اگر آفتاب روی او را ببیند تیره می‌شود . دوم جامی دارم که هرچه از آن بخوری کم نمی‌شود و آبش همیشه خنک است .سوم پزشکی بسیار حاذق که اگر اشک ببیند علت درد را می‌گوید . چهارم فیلسوفی که همه رازهای جهان را می‌داند و من این چهار چیز را از همه مخفی کرده‌ام . اسکندر اگر راست بگوید ، من به بروبوم او کاری ندارم پس اسکندر مرد خردمند رومی را برگزید و آن‌ها را نزد کید فرستاد و گفت : آن چیزها که گفتی به اینها نشان بده اگر آن‌ها تأیید کردند من نیز می‌پذیرم و هند را به تو می‌سپارم و می‌روم . پس وقتی کید مردان را دید به پیشوازشان رفت و روز بعد دختر را بر تخت نشاند . مردها که او را دیدند بهت‌زده شدند و به آفرین خداوند پرداختند و سپس هرکدام نامه‌ای به شاه نوشت و به تعریف یک قسمت از اندام او پرداخت . شاه پس از خواندن نامه پیام داد که آن چهار چیز را بیاورند و سپس منشوری نوشت و هند را به کید سپرد . پس دختر و فیلسوف و پزشک و قدح را به نزد شاه بردند . وقتی شاه دختر را که فغستان نام داشت ، دید به ستایش حق پرداخت و او را به تزویج خود درآورد . سپس به‌قصد آزمودن فیلسوف جامی پر از روغن گاو برایش فرستاد و گفت که این را به اندامت بمال تا ماندگی تو رفع گردد و جان و روح مرا از دانشت سیراب کنی . وقتی فیلسوف آن جام را دید هزار سوزن در آن ریخت و نزد شاه فرستاد . شاه سوزن‌ها را به آهنگر داد تا بگدازند و مهره‌ای بسازند و به نزد فیلسوف ببرند وقتی فیلسوف مهره را دید ، آن را سایید و آینه‌ای ساخت و نزد شاه فرستاد .اسکندر آینه را در جای مرطوب گذاشت تا سیاه شد پس آن را نزد فیلسوف فرستاد . آن دانشمند سیاهی را با دارو زدود و نزد شاه فرستاد . شاه به دنبال فیلسوف فرستاد و از چگونگی کار با او صحبت کرد . فیلسوف گفت : ابتدا شما جام روغن را دادید و منظورتان این بود که در میان فیلسوفان شهر مقام من از همه بالاتر است و من پاسخ دادم وقتی سوزن پی استخوان را بگیرد اگر سنگ هم پیش آید از آن می‌گذرد . شما گفتید که اگر دل سیاه باشد سخنان مرد خردمند اثر نمی‌کند . من پاسخ دادم سخن‌های باریک‌ترازمو از دل آهن هم می‌گذرد .
شما گفتید :سالیان زیادی گذشته و دلم را زنگارگرفته است ، چگونه تیرگی را از بین ببرم ؟ من پاسخ دادم که با دانش آسمانی دلت را می‌زدایم . شاه از گفتار نغز او خوشش آمد و جامه و سیم و زر و جامی پرگوهر به او داد. فیلسوف گفت : من گوهری تابان دارم که نیازی به پاسبان ندارد و آن دانش من است پس خوراک و پوشاک برای من کافی است پس‌ازآن اسکندر تصمیم به آزمودن پزشک گرفت . سر دردمندش را به او نشان داد و گفت : علت چیست ؟ پزشک پاسخ داد : آن‌کس که زیاده خوار است هیچ‌گاه تندرست نیست اما من دارویی گیاهی دارم که اگر از آن بخوری هرچه بخوری به تو نمی‌رسد و همیشه خواهی بود و مویت سفید نمی‌شود . پس پزشک به کوه رفت و از گیاهان دارویی ساخت و به او داد و شاه خورد و بسیار تندرست شد و میل زیادی به زنان پیدا کرد پس از مدتی پزشک گفت : اگر زیاد با زنان به سر بری زود پیر نمی‌شوی و سپس دارویی به او داد . شب بعد اسکندر تنها خوابید و صبح که پزشک دارو برایش آورده بود ، آن را به او نداد . شاه گفت : پس چرا نمی‌دهی ؟ گفت : تو دیشب با زنان نخوابیده‌ای و احتیاج به دارو نداری . اسکندر خندید و از حذاقت او شاد شد و یک بدره دینار و اسبی سیاه به او داد . سپس اسکندر دستور داد تا جام را بیاورند و پر از آب سرد کنند و از صبح تا شب هرکس از آن آب خورد کاستی در جام پدید نیامد . شاه از فیلسوف پرسید علت این‌که آب جام تمام نمی‌شود ، چیست؟ فیلسوف گفت : در سالیان دراز این جام درست‌شده است و اخترشناسان هر کشوری که به نزد کید آمدند از روی حرکت اختر این جام را ساختند و خاصیت مغناطیسی دارد. پس شاه دویست اسب بارکش را پر از بار تاج و گوهر و دینار نمود و در کوه قرارداد و گفت : حالا که من این چهار چیز را از کید گرفتم دیگر فزون‌طلبی نمی‌کنم و سپس از شهر میلاد حرکت کردند و به‌سوی فور راه سپردند و نامه‌ای به او نوشت و پس از آفرین خدا از فتوحات و پیروزی‌هایش گفت و بعد گفت : اگر گوش‌به‌فرمان من باشی و به دست‌بوس من بیایی با تو کاری ندارم اما اگر یاغی‌گری کنی با سپاهی عظیم به جنگت خواهم آمد .
وقتی نامه اسکندر به فور رسید او ناراحت شد و جواب تندی به اسکندر داد و سر تسلیم در برابر او فرود نیاورد. پس اسکندر سپاهش را به‌سوی او حرکت داد اما چون راه خیلی دشوار بود ، گروهی از سپاه نزد قیصر رفتند و گفتند که بهتر است که بی‌جهت سپاهیان را تباه نکنیم . در جلوی ما سراسر آب و کوه است اما اسکندر ناراحت شد و گفت که تا اینجا هیچ‌کدام از سپاهیان کشته نشده‌اند و ما به‌راحتی اینجا رسیدیم اگر شما با من نیایید من به‌تنهایی می‌روم ، سپاهیان پوزش طلبیدند . اسکندر هزار جنگجوی ایرانی را در جلو قرارداد و از سران رومی و جنگاور نیز در پشت آن‌ها قرارداد و چهل هزار سوار ایرانی در پشت آن‌ها بودند و در پشت آن‌ها هم سران خزر و بعد تازیان شام و حجاز و یمن و در پشتشان دوازده هزار سوار مصری قرار داشتند . اسکندر از اخترشناسان و موبدان و مردان جهان‌دیده نیز شصت نفر را با خود برد . سران سپاه به شاه گفتند که اسب‌ها با پیل‌ها نمی‌توانند مقابله کنند پس دستور داد تا رومیان فیلی از موم و هزار سوار بر اسب‌های آهنین ساختند و درون آن‌ها را پر از نفت کردند و بعد از یک ماه سپاهی آهنین آماده شد .
جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند ، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند . سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند . پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم ؟ ما هردو جنگجو هستیم ، خودمان دو نفر باهم می‌جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست . فور پذیرفت.
فور هیکلی ستبر و غول‌آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود . اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آن‌سو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید . سپس به هندی‌ها گفت : حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید ؟ ازاین‌پس سردارتان من هستم . هندی‌ها هم پذیرفتند . اسکندر گفت : من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می‌بخشم .او دو ماه آنجا ماند و تاج‌وتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به‌سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگ‌های فراوان به بیت الحرام رسید . وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به‌سوی او شتافت . نامداری به‌سوی اسکندر آمد و گفت : این فرد که به‌سوی تو می‌آید نبیره اسماعیل پیامبر است . وقتی نصر نزد او آمد ، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد . اسکندر گفت : مهتر اینجا کیست ؟ نصر پاسخ داد : مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بی‌گناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست . اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را ازآنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و ازآنجا به‌سوی مصر رو نهاد . ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یک سال آنجا ماند . در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیار خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت : او را به‌دقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور . نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد . وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت : هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه می‌شود .
اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد : او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینه‌ای تمام‌نشدنی دارد . اسکندر نامه‌ای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت : ما با تو نمی‌جنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی . امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی . وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید ، او در جواب گفت : می‌دانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافه‌گویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی . وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و به‌سوی اندلس روان شد و یک ماه درراه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت .اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند . قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود . وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیر، قیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد . اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را باهم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که به‌جای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند .در این زمان اسکندر که خود را وزیر جا زده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم ، حالا او را با شما نزد مادرت می‌فرستم . به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد . قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد . قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت : او جان مرا نجات داد پس هر کاری از دستت برمی‌آید ، انجام بده . قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید ، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد . قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت : حالا بگو چه پیامی آورده‌ای ؟ اسکندر گفت : شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراین¬صورت با لشکر آنجا می‌آییم و کشورت را نابود می‌کنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم . قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت : حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم .روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند . قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود . اسکندر متعجب شد و گفت : این خانه واقعاً عجیب است . قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت : ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی ؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت : من بیطقون هستم .قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ای‌کاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمی‌توانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمی‌بینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه می‌دهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا می‌کنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمی‌گذارد پس مراقب باش . شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی می‌کند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمی‌دانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا می‌کردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمی‌زند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسه‌ای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم می‌گیری ؟ من هم از دست او آزرده‌ام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه می‌دهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، می‌دهم و تو را وزیر خود می‌کنم . اسکندر گفت : پس چنین می‌کنم . طینوش گفت چگونه این کار را می‌کنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمی‌گردم تو باید با هزار سوار با من به بیشه‌ای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر می‌روم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمده‌ای اما می‌ترسی به میان سپاه بیایی و از شاه می‌خواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول می‌کند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد . سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او می‌جنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنج‌هایش را گشود و تاج پدرش را به‌علاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسب‌های اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر به‌سوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی به‌سوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همان‌طور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمی‌شکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینه‌ای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامه‌ای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بی‌بها چشم دوخته‌ای ؟ اینجا پولی یافت نمی‌شود .
نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و درحالی‌که از شاخه‌های درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آن‌ها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی به‌سوی آن‌ها روانه شد . وقتی آن‌ها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود . از حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی می‌رود و همه‌چیز را باقی می‌گذارد . بیدار آن‌کسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که باهم می‌سازند و بر ما چیره می‌شوند . اسکندر از سخنان آن‌ها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چاره‌ای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج می‌بری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آن‌ها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت به‌جایی که مردان مانند زنان رویشان را می‌پوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در همان‌دم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی می‌گشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی به‌طرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نی‌هایی مانند چوب چنار سخت بود و خانه‌ها را از آن ساخته بودند . ازآنجا به‌جایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همه‌جا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک می‌داد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آن‌ها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاه‌پوست با چشم‌هایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند به‌سوی آن‌ها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گله‌ای کرگدن هرکدام به‌اندازه یک گاومیش به جلو می‌آیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آن‌ها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا به‌جایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند به‌سوی آن‌ها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند . سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همه‌چیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آن‌ها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان می‌رود و لشکر تو را تباه می‌کند . ما نیز نمی‌توانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو می‌خریم و برایش به کوه می‌بریم تا اینجا نیاید . اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند . سپس عده‌ای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عده‌ای را سوزاند . اسکندر دستور داد تا همه‌جا آتش افروختند ، جانور ترسید و به کوه رفت . روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آن‌ها را با زهر و نفت آمیختند و به‌سوی اژدها انداختند . وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد . روده‌هایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود. بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را می‌نگریست که ناگاه بانگی شنید که می‌گفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود . آن‌ها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند . پس اسکندر نامه‌ای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت : من تنها قصد دیدن شهر شمارا دارم و بس و با شما جنگی ندارم .بهتر است که به پیشواز من بیایید . نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند . مهتر شهر نامه را خواند و گفت : اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آن‌قدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم . هر زنی از ما شوهر کند باید ازاینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما می‌آید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید . هر شب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی می‌دهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش می‌گذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی ، این برایت ننگ است . اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم .سپس زنی را با تاج زرین مأمور فرستادن نامه کرد . آن زن با ده سوار زن دیگر به‌سوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد .
پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت . در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدین‌سان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیده‌هایی خونین و از دهانشان آتش بیرون می‌آمد . پس پیل‌هایی به‌عنوان پیشکش برایش بردند و گفتند : برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود .شاه یک ماه در آنجا بود و دوباره به‌سوی شهر زنان رفت پس دو هزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاج‌ها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند . روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد . به شهری با مردمانی بلندقامت با موهای زرد و روی سرخ رسید . اسکندر پرسید : آیا چیز شگفت‌انگیزی اینجا هست ؟ پیرمردی گفت : آن‌سوی شهر آبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید می‌شود و آخر چشمه تاریک است . مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمه‌ای است که آن را آب حیوان می‌خوانند و هرکس از آن بخورد ، نمی‌میرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک می‌شود . اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور می‌کند ؟ او گفت : باید از کره استفاده کرد . پس سپاه را ازآنجا حرکت داد و به‌سوی شهری رفت که سر راه چشمه بود . شب آنجا ماند تا خورشید کاملاً بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس به‌سوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد . نام آن راهنما خضر بود که اسکندر به‌فرمان او بود و به او گفت : دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب می‌درخشد یکی را به تو می‌دهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه می‌آیم . وقتی لشکر به‌سوی آب حیوان می‌رفت خروش الله و اکبر برخاست. دو روز و دو شب می‌گذشتند و غذایی نخوردند . خضر آب حیوان را یافت و سرو تنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را به‌جا آورد . اسکندر به‌سوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانه‌ای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود . مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت : تو در این جهان فانی به دنبال چه می‌گردی ؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمی‌گردی . آیا درراه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خودساخته باشد ؟ اسکندر پاسخ مثبت داد . پرنده پایین‌تر آمد و پرسید : آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیده‌ای ؟ پاسخ داد : هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمی‌خوانند . پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی ؟ اسکندر گفت : دانش‌پژوه همیشه در گروه خود را نشان می‌دهد . پرنده از خاک به‌سوی عمود آمد و چنگال‌هایش را با منقارش پاک کرد و پرسید : خداپرست چرا بر کوه می‌نشیند ؟ اسکندر گفت : مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمی‌یابد . پرنده به کنامش برگشت و گفت : بدون سپاه و پیاده می‌توانی بر سر کوه بروی . اسکندر به‌سوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پرباد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست . وقتی اسکندر را دید ، گفت : ای بنده آز این‌قدر به خاطر تاج‌وتخت مکوش و به فکر آخرتت باش . اسکندر گفت : قسمت من از روزگار این بوده است . پس درراه تاریک قدم برداشت و به‌طرف سپاهش رفت و وقتی به آن‌ها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان می‌شود و اگر هم برندارد باز پشیمان می‌شود .وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرورفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند .
وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمان‌تر از همه آن‌کس بود که چیزی برنداشته بود . دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و به‌سوی باختر روان شد . درراه شهرستانی دید که گویا باد و خاک ازآنجا نگذشته بود . بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید ؟ آن‌ها گفتند : ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما می‌آیند . ما همه غمگین و در رنج هستیم . روی آنان مانند هیون و زبان‌هایی سیاه و چشم‌هایی خونین و رویی سیاه و دندان‌هایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوش‌هایشان مانند فیل است . وقتی می‌خوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است . هر ماده هزار بچه می‌زاید . وقتی جمع می‌شوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر می‌شوند و آواز کبوتر پیدا می‌کنند اما در بهار مانند گرگ می‌غرند . آیا شاه می‌تواند چاره‌ای کند ؟ اسکندر فکر کرد و گفت :من گنج و هزینه را می‌دهم و شما تلاش و کارکنید ، همه پذیرفتند . پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند . سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند . صد هزار آهنگر دم می‌زدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود . همه او را ستودند و پیشکش‌هایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد ، یک ماه درراه بودند تا به کوهی رسیدند که خانه‌ای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند . همه جای خانه از قندیل‌های بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی می‌داد . دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود . گویا مرده بود . تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت .هرکس می‌خواست چیزی بردارد خانه می‌لرزید . ناگاه خروش از چشمه آمد که : ای بنده آز عمرت به سررسید و پادشاهیت تمام شد . اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوش‌به‌فرمانش بودند . اسکندر شاد شد و پرسید : آیا چیز شگفت‌انگیزی اینجا هست ؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که باهم جفت شده‌اند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند . هنگام شب‌هنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن می‌گوید . اسکندر و همراهانش با راهنمایشان به‌سوی درخت رفتند . وقتی خورشید سر زد ، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید : چه می‌گوید ؟ راهنما پاسخ داد : می‌گوید اسکندر بیش از این چه می‌خواهد ؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود . اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت . شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید : چه می‌گوید ؟ راهنما گفت : می‌گوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت می‌کنی ؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود . اسکندر پرسید : آیا در روم می‌میرم ؟ درخت پاسخ منفی داد . اسکندر زیر درخت نشست . وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند . ازجمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر .
اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید . پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد . وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده‌ای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید . سپس پیام را داد : ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم . هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید ، شکست خورد . پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج‌وتخت تو کاری ندارم . شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید : از اسکندر برایم تعریف کن ؟ اسکندر گفت : کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی‌انتهاست . فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می‌آوردند و گفت : هوا که روشن شد پاسخ را می‌دهم . صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت : تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی . من نه از تو می‌ترسم و نه با تو می‌جنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا می‌گیرد زیرا روش من خونریزی نیست .اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان‌پرست هستم نه شاه‌پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی . اسکندر افسرده شد و گفت : ازاین‌پس نهانی به هیچ جا نمی‌روم . فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و کیمال و بور به‌اضافه اسبان با ستام زرین و سیصد غلام و سیصد شتر سرخ‌مو را به همراه فرستاده‌ای خوش‌زبان برای اسکندر فرستاد و پس از درود و سلام از او دعوت کرد تا چندی در چین بماند . فرستاده فغفور به همراه اسکندر به راه افتاد . وقتی وزیر و لشکریان اسکندر را دیدند به او کرنش کردند .پیک فهمید که او شاه است . خواست پوزش بطلبد اما اسکندر گفت : نیازی به پوزش نیست و چیزی هم به فغفور نگو . پس اموال زیادی به فرستاده داد و گفت : برو و به فغفور بگو که نزد ما ارج‌وقرب یافتی . مدتی اینجا می‌آساییم و سپس به‌جای دیگری می‌رویم.
پس از یک ماه لشکر به‌سوی چفوان به راه افتاد . در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید . آن‌ها گفتند : چیزی جز درویشی و رنج نیست. شاه ازآنجا به‌سوی سند روان شد . تمام کسانی که از مرگ فور ناراحت بودند لشکری در سند آراستند و به جنگ اسکندر آمدند . رئیس سندیان بنداه نام داشت . در این جنگ تا شب کسی از سندیان باقی نماند و اسکندر هشتادوپنج فیل به دست آورد . زنان و کودکان و پیرمردان امان خواستند اما اسکندر نپذیرفت و بسیاری را اسیر کرد و از راه بست به نیمروز رفت و درراه همه دشمنان را می‌کشت و ازآنجا به یمن رفت و شاه یمن با هدایایی فراوان ازجمله ده شتر برد یمنی و پنج شتر دینار و ده شتر درم و هزار سله زعفران و جامه‌ها و دیباهای بیشمار و جامی زبرجدین با هشتادوپنج در ناسفته که در آن بود و جامی لاجوردین با شصت یاقوت زرد که در آن بود و ده نگین یاقوت سرخ به پیشوازش آمد . اسکندر همه را پذیرفت و سپس لشکر را به‌سوی بابل راند . یک ماه درراه بود تا به کوهی رسید و با سختی از آن کوه خارا بالا رفتند و در آن‌طرف دریای بزرگی دیدند و با شادی به‌سوی آن رفتند . از دور مردی دیدند بلندقامت و پر از مو با گوش‌های بزرگ که تمام تنش را مو گرفته بود و گوش‌هایش مثل فیل بود . اسکندر نام و نشانش را پرسید و او گفت : پدر و مادرم مرا گوش بستر نامیده‌اند . اسکندر پرسید : آن چیست در میان آب ؟ او گفت شهرستانی است همچون بهشت که خاکی در آنجا نیست و همه‌جایش پر از استخوان است و بر ایوان‌ها چهره افراسیاب و کیخسرو کشیده شده بود و غذای مردمش ماهی بود . اسکندر او را آنجا فرستاد تا عده‌ای از مردم را به نزدش بیاورند . پس عده‌ای به نزد اسکندر آمدند که جامه‌هایشان از خز و حریر بود . پیران جامی پر از در، در دست داشتند و جوانان تاجی در دستشان بود و به نزد قیصر آمدند و کرنش کردند و گفتند که گنج کیخسرو در نزد ماست . اسکندر به‌سوی شهر رفت و آنجا را دید و در قصر گنجی بی‌اندازه و غیرقابل‌شمارش دید . همه را برداشت و شادان به نزد لشکرش رفت . سپس به‌سوی بابل رفت و می‌دانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم می‌برد ؟ نامه‌ای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه به‌زودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم می‌آیند .
بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامه‌ای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد . همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .
اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستاره‌شناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شمارا می‌کشم . ستاره‌شناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر می‌آید و مدتی زمین پرآشوب می‌شود تا کسی بر تخت نشیند .اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمی‌توان فرار کرد . پس نامه‌ای به مادرش نوشت و گفت :بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که به دنیا آید روزی نیز می‌میرد . به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوش‌به‌فرمان تو باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید . فغستان ، دختر کید را به نزد پدرش بفرستید و هدایای فراوانی با او همراه کنید . تمام اموالی را که آورده‌ام اضافی آن را ببخش.خودت را ناراحت مکن و شکیبایی پیشه ساز.
وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آن‌ها همهمه درگرفت . شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند . قیصر گفت : پند مرا بشنوید . بعد از من نوبت شماست . این را گفت و جان داد . از لشکرش خروش برخاست و همه زاری می‌کردند .ایرانیان می‌گفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان می‌خواستند او را به روم ببرند . یک پارسی گفت : مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم می‌نامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسش‌ها را می‌دهد . برویم و از او بپرسیم . کوه پاسخ داد : اسکندر را باید در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمود . پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آن‌ها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : ای شاه یزدان‌پرست آن‌همه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت ؟ و دیگران هم به‌نوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک می‌گفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه به دست تو تباه شدند و من فکر نمی‌کردم که تو نیز روزی بمیری . حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنوده‌ای . پس اسکندر را به خاک سپردند .
چنینست رسم سرای کهن                           
سکندر شد و ماند ایدر سخن
بجست آنکه هرگز نجستست کس                 
سخن ماند از او اندر آفاق و بس
سپس فردوسی به ستایش خداوند و گله ازقضا و قدر آسمانی می‌پردازد و پس‌ازآن نیز به مدح محمود غزنوی می‌رسد .


پادشاهی دارا
پادشاهی دارا چهارده سال بود . پس‌ازاینکه سوگ داراب به پایان رسید ، دارا بر تخت نشست . او مردی جوان و تندخو بود . پس نامه‌هایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند ، از هند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش باژ می‌فرستادند . پس از مدتی فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست . نامداری حکیم به نام ارسطالیس در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می‌داد و ازجمله می‌گفت که همه از خاکیم و به خاک می‌رویم .اگر نیک باشی نام خوب از تو می‌ماند وگرنه جز بدی نخواهی جست و بسیاری پندهای دیگر. اسکندر پندها را به گوش جان می‌شنید و به‌فرمان او کار می‌کرد . روزی پیکی از ایران برای گرفتن باژ سالیانه آمد . اسکندر از آن باژ کهن ناراحت بود و گفت : به دارا بگو که مرغی که تخم طلا می‌کرد مرد و ما زری نداریم که بدهیم . سپس سپاه را مجهز کرد و به راه افتاد تا به مصر رسید . یک هفته با آن‌ها جنگید و آن‌ها را شکست داد و بسیاری از سواران به امان‌خواهی نزد او آمدند و سپس او ازآنجا به ایران رفت . وقتی دارا شنید که لشکر از روم می‌آید سپاهیانی از اصطخر جمع کرد و به‌سوی روم به راه افتاد . اسکندر خود را به‌صورت پیکی درآورد و با ده سوار به‌سوی دارا رفت و دارا نیز او را به حضور پذیرفت پس اسکندر ابتدا درود به دارا فرستاد و گفت : اسکندر می‌گوید که آرزوی جنگ با ایران را ندارد و فقط می‌خواهد ازاینجا بگذرد و جهان را ببیند اما اگر تو دریغ کنی ما باهم می‌جنگیم . وقتی دارا او را نگریست از شباهت او با خود تعجب کرد و به او گفت : نام و نژاد تو چیست ؟ من به گمانم تو اسکندر باشی . اما اسکندر گفت : من پیک او هستم و پیام او را به تو دادم . پس او را در جای رسولان نشاند و سفره گستردند و پس از مدتی او مست شد . شاه گفت : بپرسید چرا جام را نگه¬داشته¬ای ؟ ساقی از او پرسید و اسکندر جواب داد : جام به فرستاده می‌رسد . اگر آیین شما غیرازاین است جام را بگیرید . دارا خندید و جامی پر از گوهر به او داد . در همین زمان باژخواهان دارا که به روم رفته بودند ، اسکندر را دیدند و به شاه گفتند که او قیصر است . اسکندر فهمید که رازش برملا شد پس کمی که هوا تاریک شد به همراه سوارانش فرار کرد و وقتی افراد دارا به خوابگاهش رفتند ، او فرار کرده بود . وقتی اسکندر به سراپرده خود رسید شادبود و شمار لشکریان دشمن هم به دستش آمده بود و از پیروزی نیز مطمئن می‌نمود . وقتی خورشید سر زد دارا به‌سوی لشکریان روم رفت و اسکندر هم به حرکت درآمد و جنگ سختی درگرفت و یک هفته طول کشید روز هشتم دارا به‌سوی فرات عقب‌نشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش تا لب رودبار آمد . بسیاری از ایرانیان کشته شدند . دارا دوباره از ایران و توران سپاه تهیه کرد و از آب گذشت و به جنگ اسکندر رفت و سه روز می‌جنگیدند و همه کشته‌ها افتاده بودند ولی باز اسکندر پیروز شد و دارا دوباره عقب‌گرد کرد و به جهرم رسید و ازآنجا به اصطخر رفت و به بزرگان گفت : امروز مردن بهتر از زنده ماندن در میان دشمنان شادکام است . حالا اسکندر تمام ایران را می‌گیرد و به زنان و کودکان رحم نمی‌کند . باید پشت‌به‌پشت هم دهیم و دست از جان بشوییم پس دوباره لشکری ساخت . اسکندر از عراق شروع به پیشروی نمود و دارا هم از اصطخر حرکت کرد و باز جنگ درگرفت و همه‌جا را خون فراگرفت و باز هم دارا شکست خورد و به‌سوی کرمان فرار کرد . اسکندر به اصطخر و فارس رسید و گفت : هرکس امان بخواهد او را می‌بخشم و به سپاهیان فرمان داد تا دست از خونریزی بکشند و دست تعدی به مال دیگران دراز نکنند .
دارا در کرمان همه بزرگان را جمع کرد و گفت : گویا قضای آسمانی چنین است که ایرانیان اسیر شوند .بزرگان گریان شدند و نالیدند که ما مجروحیم و فرزندانمان را از دست دادیم و زنان و بچه‌های ما اسیر شدند پس باید با او صلح کنیم . دارا پذیرفت و نامه‌ای برای اسکندر نوشت . از دارای دارا بن اردشیر به قیصر شیرگیر . ابتدا شکر خدا را به‌جا آورد و سپس تقاضای صلح کرد و گفت : گنجینه گشتاسپ و اسفندیار را به تو می‌دهم و همیشه یارت خواهم بود . بهتر است پوشیده رویان مرا محترم بداری که گذشت از بزرگان است . اسکندر بعد از خواندن نامه دارا گفت : من پوشیده رویان را به تو برمی‌گردانم و ایرانیان را آزار نمی‌دهم و پادشاهی ایران هم از آن توست بهتر است که بازگردی . وقتی دارا پیام اسکندر را شنید ، گفت : این از مرگ بدتر است که نزد رومی به خدمت بایستم. پس از مهتر هندوان برای گرفتن سپاه کمک خواست . وقتی قصد دارا به گوش اسکندر رسید دوباره باهم جنگیدند اما دارا از پس او برنیامد و بسیاری از لشکریان کشته شدند و دوباره دارا عقب نشست و به همراه سیصد سوار نامدار و دو وزیر به نام‌های ماهیار و جانوسیار فرار کرد .وزیران وقتی دیدند که دارا به چه ذلتی افتاده ، گفتند که بهتر است او را بکشیم تا اسکندر کشوری را به ما ببخشد پس جانوسیار دشنه‌ای بر سینه شهریار زد و سواران برگشتند . سپس وزیران به نزد اسکندر آمدند و گفتند : ما دارا را کشتیم . اسکندر پرسید : حالا کجاست ؟ پس او را نزد دارا بردند . اسکندر از اسب پیاده شد و سر دارا را به دست گرفت و خاک صورتش را سترد و گریان گفت : من برایت پزشک می‌آورم و معالجه‌ات می‌کنم و پادشاهی و تخت و تاج ایران را به تو می‌دهم و این جفاکاران را به دار می‌زنم . من از قدیمی‌ها شنیده‌ام که ما یک ریشه هستیم . دارا گفت : من دیگر مرگم فرارسیده است پس از زندگی من پند گیر و مراقب اعمالت باش . من روزی همه‌چیز داشتم و کسی برتر از من نبود اما حالا زبون و بدبخت و در دم مرگ هستم .
اسکندر مویه می‌کرد و دارا گفت : گریه نکن این سرنوشت من بود ولی تو اندرزهای مرا بشنو و از خدا بترس و پوشیده رویان مرا در امان نگهدار و با دخترم روشنک ازدواج کن. اسکندر نیز اطاعت کرد پس دارا جان داد و اسکندر جامه چاک می‌داد و ناله می‌کرد سپس دخمه‌ای برایش ساختند و تنش را شستند و با دیبای رومی پوشاندند و بر تخت زرین در دخمه نهادند سپس ماهیار و جانوسیار را به دار کشیدند . وقتی ایرانیان چنین دیدند به اسکندر خوش‌بین شدند .
اسکندر بر تخت نشست و نامه‌هایی به کشورهای مختلف نوشت و گفت که از مرگ دارا دلم خونین است هرکس به درگاه ما بیاید به او نیکی می‌کنیم . پس سکه به نام اسکندر بزنید و پیمان ما را نشکنید . مرزهای خود را بی دیده‌بان نگذارید . با بیداد مبارزه کنید و بازار را بدون پاسبان مگذارید . کسی که از فرمان ما دست بدارد کیفرش را می‌بیند . سپس شاه از کرمان به اصطخر آمد و تاج بر سر نهاد .


پادشاهی همای
پادشاهی همای سی‌ودو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج‌وتخت موردپسندش قرار گرفت . هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه‌ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می‌برد او را می‌کشت . اما پادشاهی عادل بود . وقتی فرزندش هشت‌ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قراردادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می‌شود . رخت‌شویی صندوق را از آب گرفت . نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت : این مسئله باید مخفی بماند .
اتفاقاً رخت‌شوی و همسرش پسرشان را ازدست‌داده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند . گازر گفت : مطمئناً این کودک فرزند شخص نامداری است . نام او را داراب نهادند .روزی زن به شوهرش گفت : با این جواهرات چه کنیم ؟ رخت‌شوی گفت : بهتر است از این شهر به شهر دیگری رویم که کسی ما را نشناسد . پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیم‌ها به‌جز یاقوت سرخ را فروختند به¬طوری¬که توانگر شدند. کودک بزرگ شد و همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش به‌جان‌آمده بود . داراب ازآنجا گریخت و رخت‌شوی مدتی به دنبالش می‌گشت تا او را یافت. پس به او گفت : چرا به دنبال پیشه نیستی ؟ آخر چه می‌خواهی ؟ او گفت : مرا به فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رخت‌شوی نیز چنین کرد . سپس فن سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارت‌های جنگی کارآمد شد . روزی داراب نزد گازر آمد و گفت : من اصلاً شبیه تو نیستم . گازر پاسخ داد :دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی . روزی که گازر بیرون بود با شمشیر زنش را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او به‌خوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومی‌ها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد . خبر حمله رومی‌ها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا به‌سوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسم‌نویسی می‌کرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند . روزی باد سختی همراه با رعدوبرق و باران شدید آمد ، داراب ویرانه‌ای دید و به‌سوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که می‌گفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرورفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشته‌اش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه به‌سوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا می‌جنگید و رومیان را تباه می‌کرد ، رشنواد او را بسیار ستود . پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید . شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. ازآنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همه‌چیز را شنید نامه‌ای به همای نوشت و همه‌چیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همه‌چیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی ، به خاطر یک کار بد این‌قدر خودت را آزارنده که من کینه‌ای به دل ندارم . همای همه‌چیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوش‌به‌فرمانش باشند . سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامه‌های زیبا به گازر و همسرش داد و از آن‌ها تشکر کرد .


پادشاهی بهمن اسفندیار
پادشاهی بهمن نودونه سال بود . وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت : ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم . من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم . پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت : من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمده‌ام و تمام زابل را به خون می‌کشم . زال گفت :به شاه بگویید آن‌یک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و رستم به پیمانی که با پدرت بسته بود وفا کرد . حالا که رستم مرده چرا به فکر جنگ هستی ؟ کینه را از سر بیرون کن که اگر چنین کنی تمام گنج و دینار سام را به تو می‌دهم . بهمن نپذیرفت و آشفته به شهر آمد . زال به پیشوازش رفت و گفت : ای شاه من تو را پروردم ، بی‌جهت از گذشته یاد مکن . بهمن ناراحت شد و او را به بند کشید و همه زابل و گنجینه سام را غارت کرد . فرامرز که در مرز بست بود برای گرفتن انتقام زال به راه افتاد و رودرروی بهمن قرار گرفت . سه روز و سه شب دو لشکر به جنگ پرداختند ، روز چهارم بادی برخاست و به‌سوی فرامرز برگشت به‌طوری‌که دیگر سواری برای او نماند و همه فرار کردند یا کشته شدند و فرامرز با تعداد کمی باقی ماند .تنش پر از زخم شمشیر بود پس به قلب گاه حمله برد تا نزدیک شاه رسید ، سران زیادی را به خاک انداخت وقتی لشکریان چنین دیدند همگی به او حمله بردند و او را به‌سختی مجروح کردند و نزد بهمن بردند و او هم دستور داد تا او را زنده بردار کنند و سپس تن بی‌جانش را تیرباران نمایند . پشوتن که بسیار ناراحت بود ، گفت : حالا که انتقامت را گرفتی دیگر غارت و کشتار را بس کن و از خدا بترس و شرم داشته باش . اگر تاجی بر سر توست بدان که آن را از رستم داری نه از گشتاسپ یا اسفندیار . اگر رستم از ایران نگهداری نمی‌کرد این تاج به تو نمی‌رسید . بهمن از کار خود پشیمان شد و دستور داد که جنگ را قطع کنند و سپس دستان سام را آزاد کرد . رودابه گریست و خبر مرگ فرامرز را به زال داد و گفت : امیدوارم تخم اسفندیار از زمین برکنده شود . پشوتن از سخنان رودابه غمگین شد و به بهمن گفت :سحرگاه لشکرت را ازاینجا دور کن و به ایران برگرد و بهمن نیز چنین کرد . بهمن اردشیر پسری به نام ساسان و دختری به نام همای داشته که او را چهرزاد می‌نامیدند . بنا به دین پهلوی او می‌توانست با دخترش ازدواج کند پس دختر باردار شد و پس از اندکی بهمن بیمار گشت و به بزرگان گفت : تاج‌وتخت را به همای می‌سپارم و بعد از او هم به فرزندش می‌رسد .ساسان وقتی سخنان شاه را شنید ناراحت شد و از ایران به نیشابور رفت و زنی از نژاد بزرگان گرفت و آن زن فرزندی زایید که نامش را ساسان نهادند . بعد از مدتی پدرش مرد و پسر بزرگ شد و چوپان گله شاه نیشابور گشت .


داستان رستم و شغاد
در ابتدای داستان فردوسی می‌گوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می‌پردازد .
در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه می‌کند و سیستان از او پرخروش می‌شود . زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد . مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد . وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند . در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند . شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت : برادرم از من شرم نمی‌کند . باید او را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل می‌روم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی می‌کنم پس رستم به کمک من می‌آید . تو در شکارگاه چاهی به‌اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد . رستم برآشفت و گفت : من او را می‌کشم و تو را شاه کابل می‌کنم . پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت : لشکرکشی نکن . حتماً او پشیمان شده است . پس رستم با زواره و صد سوار نامدار به‌سوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید . پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل گفت : اگر قصد شکارداری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت . لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم باهم بودند . رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید . رستم خشمگین تازیانه‌ای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان می‌شوی . شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است . شاه کابل به دشت آمد و گفت : می‌خواهی پزشک بیاورم ؟ رستم پاسخ داد : ای زشت‌کار عمر من به سررسیده است و دکتر نمی‌خواهم . همه بزرگان می‌میرند و من هم می‌میرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو می‌گیرد . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتی‌که روزگارم سرآید . شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را به‌سوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزش‌خواهی از یزدان درگذشت . زواره نیز در گودالی دیگر جان داد . یکی از نامداران سپاه رستم به‌سوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت . زال گریان و نالان مرگ آرزو می‌کرد . پس فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آن‌ها را بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود . به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند . سپس رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و به راه افتادند . از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر می‌بردند . بعد از دو روز و یک‌شب به زابل رسیدند . در باغ دخمه‌ای ساختند و آن‌ها را در آن قراردادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند .
پس از پایان سوگواری ، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو به‌سوی کابل نهاد . وقتی شاه کابل فهمید ، سپاهش را آماده کرد . فرامرز در قلب گاه قرار گرفت و جنگ آغاز شد . کابلی‌ها شکست خوردند و شاه کابل به‌سختی مجروح شد پس او را به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را سوزاندند . بعد فرامرز به‌سوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند و سپس یک زابلی را شاه کابل کرد .
در سیستان یک سال سوگواری برپا بود . رودابه به زال گفت : از درد رستم باید نالید . زال گفت : ای زن کم‌خرد غم گرسنگی تو را از این غم می‌رهاند . رودابه آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه می‌خورم و نه می‌خوابم . یک هفته رودابه چیزی نخورد . نخوابید . چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سر هفته دیوانه شد و به آشپزخانه رفت و مار مرده‌ای دید و خواست تا از آن برای خود غذا درست کند .خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت : راست گفتی که خور و خواب غم مرگ را کم می‌کند . او مرد و ما هم به دنبالش می‌رویم پس پولی به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد .
از آن‌سو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود ، جاماسپ را طلبید و گفت : از درد اسفندیار غمگین هستم .پس از من بهمن شاه می‌شود و رازدار او پشوتن است ، سر از فرمان او نپیچد و همراهش باشید . کار من تمام شد پس کلید گنج‌ها را به بهمن سپرد و گفت : تخت و تاج را به تو می‌سپارم . این بگفت و جان سپرد . دخمه‌ای ساختند و او را در آن قراردادند و به عزاداری پرداختند .


رزم رستم و اسفندیار
اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد . شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت : پدرم با من بی‌مهری می‌کند . او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم ، پادشاهی و لشکر را به من می‌دهد اما چنین نکرد . من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج‌وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می‌کنم در غیر این صورت بازور بر تخت می‌نشینم . مادرش غمگین شد و گفت : پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه‌چیز تحت سلطه توست ، اما اسفندیار نپذیرفت . دو روز همچنان ناراحت و دژم بود و به میگساری پرداخت . روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است . جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید . جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت : روزگار خوشی او دوام ندارد . شاه پرسید که اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود ؟ جاماسپ گفت : چه کسی می‌تواند ازقضای روزگار فرار کند ؟
شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادی‌هایی که از شاه دیده بود داد سخن داد . از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت‌خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران ، همه را بیان کرد و سپس گفت : تو قسم خوردی که تاج‌وتخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می‌کنی ؟ شاه گفت : تو راست میگویی و اکنون در جهان به‌جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی‌کند و نهانی نسبت به من کینه می‌ورزد ، تو نظیری نداری . ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد ، رستم ما را کمک نکرد ؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بندکنی و اگر چنین کنی من تخت و تاج را به تو می‌سپارم . اسفندیار گفت : ای شهریار بزرگ ، ما باید با ترکان جنگ کنیم نه با پیرمردی که کاووس او را شیرگیر خوانده است و از زمان منوچهر تا کیقباد شهر ایران به خاطر او پابرجا مانده است . او خدای رخش است و نامداری جدید نیست ، آزار او کار خوبی نیست . اما گشتاسپ گفت : اگر تاج‌وتخت را می‌خواهی باید به جنگ رستم بروی . اسفندیار فهمید که شاه قصد دارد او را از تاج‌وتخت دور کند ولی با همه این‌ها پذیرفت و گفت : من به سیستان می‌روم و به دستور تو عمل می‌کنم اما اگر کار من بد باشد خداوند در روز قیامت از تو سؤال می‌کند .
کتایون خشمناک و گریان نزد اسفندیار رفت و گفت : از بهمن شنیده‌ام که می‌خواهی به جنگ رستم بروی ، پند مادرت را بشنو و عجله مکن او پهلوان بزرگی است که کارهای زیادی کرده است و بعد از او به‌جز سهراب سواری چون او نبوده است . به خاطر تاج شاهی سرت را به باد نده .
اسفندیار گفت :تمام سخنان تو درست است و بهتر از رستم در جهان نیست اما من با فرمان پدر چه کنم ؟ اگر قرار است در زابل بمیرم کاری نمی‌شود کرد . سحرگاه اسفندیار با لشکرش به راه افتاد و رفت تا به یک دوراهی رسید و به‌سوی زابل به راه افتاد تا به هیرمند رسید پس پرده‌سرا و خیمه زدند و استراحت کردند و اسفندیار با پشوتن سخن می‌گفت که باید پیکی را با احترام نزد رستم فرستاد تا بگوید که اگر خود به نزد ما بیاید با او به نیکویی رفتار خواهیم کرد . درست نیست که از ابتدا با او بجنگیم که مدت‌ها ایران‌زمین به خاطر او پابرجاست . اسفندیار ، بهمن را صدا زد و گفت : بر اسب سیاه بنشین و دیبای چینی بپوش و تاج بر سرت بگذار به‌طوری‌که هرکس تو را ببیند ، بفهمد که از نژاد شاهان هستی پس به نزد رستم برو و بگو زمان زیادی عمر کردی و شاهان بسیاری دیدی و همیشه گوش‌به‌فرمانشان بودی اما از زمان لهراسپ به بعد به‌سوی بارگاه او نیامدی و وقتی ارجاسپ به جنگ ما آمد به کمک نیامدی . ما او را شکست دادیم و تمام پادشاهی توران هم از آن گشتاسپ است . شاه از تو آزرده است و از من خواسته تا تو را کت‌بسته به نزدش ببرم . اگر تو به نزد شاه بیایی من قسم می‌خورم که رای او را عوض کنم و نگذارم به تو آسیبی برسد و پشوتن گواه سخنان من است که من خیلی سعی کردم تا شاه را آرام سازم اما او نپذیرفت ، پس تو با من راه بیا .
بهمن سخنان پدر را شنید و به‌سوی زابل روانه شد . وقتی دیده‌بان او را دید خبر داد که سواری به‌سوی شهر می‌آید ، زال بر اسب نشست و وقتی او را دید گفت : همانا از لهراسپ نشان دارد . بهمن نزد آن‌ها آمد و گفت : من با رستم کاردارم . زال او را دعوت کرد و گفت : آسوده باش که رستم به همراه فرامرز و زواره به شکار رفته است اما بهمن گفت : اسفندیار به من دستور استراحت نداده است . اگر می‌شود راهنمایی بفرست تا من را به شکارگاه هدایت کند . زال گفت :نامت چیست ؟ باید از نژاد لهراسپ باشی . او گفت : من بهمن پسر اسفندیار هستم . زال در برابرش تعظیم کرد و بهمن هم پیاده شد و باهم به گفتگو پرداختند و هرچه زال اصرار کرد که کمی بمان او نپذیرفت و گفت : فرمان اسفندیار را باید انجام دهم . زال کسی را همراه بهمن فرستاد تا او را راهنمایی کند .
در برابر بهمن کوهی قرار داشت ، بهمن ازآنجا نگریست و رستم را دید که جام می در دست داشت و رخش هم برای خودش می‌چرید . بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد . زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را باخبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت .   وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمی‌آید و باید با او مدارا کرد . وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید به موبد گفت : او کیست ؟ باید از نژاد گشتاسپ باشد . بهمن پیاده شد و خود را معرفی کرد پس رستم او را به برگرفت و حالش را جویا شد و هر دو به گوشه‌ای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاورند و خودش به همراه برادرش و بهمن دور سفره نشستند . بهمن کمی خورد و سیر شد . رستم خندید و گفت : تو که غذایت این است چطور تا در هفت‌خوان رفتی ؟ بهمن گفت : ما کم‌غذا هستیم. رستم جامی پر از می به او داد ، بهمن ابتدا مردد بود که مبادا مسموم باشد ولی زواره قدری نوشید و بعد بهمن به‌راحتی آن را خورد . سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.
رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم . به پدرت بگو : پیامت را شنیدم و از پندهایت متشکرم ، آوازه‌ات را زیاد شنیده‌ام و مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت می‌آیم . با تمام‌کارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد ، من خواهم آمد و حرف‌هایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر چون من نیز جنگجوی ماهری هستم و تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا باهم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنج‌هایم را به رویت باز می‌کنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد .
وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه روید و بگویید :در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پرکینه به نزد ما آمده است . باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی‌کنم اما اگر از او ناامید شدم با او راه نمی‌آیم . زواره گفت : ناراحت نباش ، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی‌جنگد . زواره به نزد زال آمد و رستم به‌سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید . بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند . اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به‌سوی هیرمند رفت . رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : روی تو درست مانند سیاوش است ، خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد . اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در برگرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت : تو را که دیدم به یاد زریر افتادم . رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت : خیلی دلم می‌خواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است . تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ‌آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی‌گذارم زیاد دربند بمانی . شاه می‌خواهد که تاج‌وتخت را به من بدهد و من تو را آزاد می‌کنم و مال فراوان به تو می‌دهم . رستم گفت : این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و وارد خانه من نشوی اما اسفندیار گفت : پشوتن شاهد است که فرمان شاه را اجرا می‌کنم و اگر جز این کنم غضبناک می‌شود اما اگر می‌خواهی که باهم باشیم امشب مهمان خوان من باش . رستم پذیرفت و گفت : می‌روم غبار شکار را بشویم ، هنگام شام مرا فراخوانید . وقتی رستم برگشت اسفندیار به پشوتن گفت : من و رستم چه‌کاری باهم داریم؟ اگر خودش نیاید به دنبالش نمی‌فرستم . پشوتن گفت : بهتر است جان خود را بی‌جهت به خطر نیندازی تو از شاه داناتر و تواناتری . من از عاقبت کار می‌ترسم . اما اسفندیار گفت : این دستور پدر است. رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت : شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم می‌کرد . بعد از غذا نزدش می‌روم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی. رستم سوار بر اسب تا هیرمند به نزد افراسیاب آمد و گفت : تو به حرف‌هایت عمل نمی‌کنی و مرا دست‌کم می‌گیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم که از دیوان و جادوگران تا کاموس و خاقان چین همه از من می‌هراسند . اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم ، من جهان را از دشمنان پاک کردم . اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو . روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت می‌آیم تا زال را ببینم .حال بیا جام می را بردار . اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند . بهمن که طرف راست بود خشمگین برخاست . رستم هم برآشفت و گفت : من از نژاد سام و جمشید هستم . اسفندیار به بهمن گفت : برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش . اسفندیار به رستم گفت : من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد ، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همه‌چیز به او دادند . رستم گفت : چرا سخنانی نمی‌گویی که شایسته شاهان باشد ؟ خدا می‌داند که زال بزرگ و نیکنام است و از نژاد نریمان است. قباد را من از کوه البرز به میان جمع بردم و پادشاه کردم وگرنه او بت‌پرستی بیش نبود . آیا آوازه سام را شنیده‌ای ؟ او پیل کش بود و دریای چین تا کمرش می‌رسید . مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک می‌رسید . من شاهان زیادی دیده‌ام و زمین را سراسر گشته‌ام و شاهان بیدادگر زیادی را کشته‌ام ، تو حالا فقط خودت را می‌بینی . اسفندیار گفت : همه کارهایی که کرده‌ای شنیده‌ام اما حالا کارهای من را بشنو : من زمین را از بت‌پرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم و او نیز از نژاد اورندشاه پسر کی پشین بود که او نیز فرزند کیقباد بود . مادرم هم دختر قیصر رومیان است و قیصر نیز از نژاد سلم است . تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم می‌کردی . وقتی‌که لهراسپ کشته شد ، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفت‌خوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم. رستم گفت : اگر من به مازندران نمی‌رفتم گیو و گودرز و طوس و کاووس همه کور می‌ماندند و کسی آن‌ها را نجات نمی‌داد ، من بودم که دوباره او را به تاج‌وتخت نشاندم و در جنگ هاماوران شاه آنجا را کشتم . اگر من کاووس را نجات نمی‌دادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند . تو به جوانی خود تکیه مکن .پدرت با بدخویی تخت و تاج را از لهراسپ گرفت ، به سخنان او گوش نده که عاقلانه نیست . کسی که پدرش را آن‌گونه ذلیل می‌کند به پسرش هم رحم نمی‌کند . او مرگ تو را می‌خواهد که تو را نزد من می‌فرستد و نمی‌خواهد که تاج‌وتخت را به تو بدهد . من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران می‌کنم .زمانی که لهراسپ تک‌سواری گمنام بود من این مقام را داشتم و زمانی که گشتاسپ درروم آهنگری می‌کرد نیز من این کنج و بوم را داشتم . اسفندیار خندید و دست او را گرفت و گفت: تو همان‌طور که شنیدم ، هستی . سپس دست او را فشار داد به‌طوری‌که به‌شدت درد گرفت و از ناخنش آب زرد ریخت اما رستم به روی خود نیاورد . سپس رستم دست او را گرفت و گفت : خوشا به حال کسی که پسری چون تو دارد . پس دستش را فشرد و همه ناخن‌هایش خونین شد و روی اسفندیار تیره گشت . اسفندیار خندید و گفت : امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری . وقتی شکستت دادم و دست‌بسته تو را نزد شاه بردم ، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش می‌کنم که از تو بگذرد . رستم خندید و گفت : تو از جنگ من سیر می‌شوی .اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت می‌کنم و به نزد زال می‌برم و بر تخت می‌نشانمت و تاج بر سرت می‌گذارم و گنج‌ها را برایت می‌گشایم . اگر تو شاه باشی و من پهلوان ، کسی جرات حمله به ما را ندارد . غذا آوردند و رستم شروع به خوردن کرد و همه از خوردن او تعجب کردند سپس می‌آوردند و نوشیدند . موقع رفتن اسفندیار گفت : هرچه خوردی نوشت باد . رستم پاسخ داد : بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش . اسفندیار گفت : عاقبت ما در جنگ معلوم می‌شود. رستم نگران شد و با خود گفت : اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام می‌شوم . اسفندیار به برادرش گفت : چنین سواری تاکنون ندیده‌ام . فردا یا من او را می‌کشم یا او مرا . پشوتن گفت: ای برادر سخنم بشنو و به آن آزادمرد کاری نداشته باش ، فردا بی سپاه به ایوان او برو ، او سر از فرمان تو نمی‌پیچد . اسفندیار گفت : تو که وزیر من هستی نباید چنین حرفی بزنی . اگر من از فرمان شاه سر بپیچم در دوزخ جای می‌گیرم . چرا مرا به گناه می‌کشی ؟ پشوتن گفت : ترس از دلم جدا نمی‌شود .
رستم به ایوان خود برگشت و چاره‌ای جز جنگ ندید . وقتی زواره نزد رستم رسید او را از خشم تیره یافت . رستم گفت : برو جوشن و مغفر و تیر هندی بیاور . زواره هرچه او گفته بود حاضر کرد . رستم آهی کشید و کفت : معلوم نیست که در جنگ چه بلایی بر سرم آید. زال گفت : تو هیچ‌وقت نترسیده‌ای حتی با شیر و اژدها و دیو هم جنگیده‌ای اما در این رزم برایت خیلی می‌ترسم اگر تو کشته شوی از زابل چیزی باقی نمی‌ماند و اگر تو او را بکشی بدنام می‌شوی . بهتر است سر به بندگی شاه بسایی تا از بدنامی ایمن شوی . رستم گفت : ای پیرمرد این سخنان را بر زبان مران ، درست است که من سال‌های زیادی طی کرده‌ام اما تجربه زیادی هم دارم . من با او خیلی راه آمدم اما او نپذیرفت ، من بلایی بر سرش نمی‌آورم فقط او را به بند می‌کشم و سپس او را شاه می‌کنم و کمر به خدمتش می‌بندم و به‌سوی گشتاسپ می‌روم و او را کنار می‌زنم و اسفندیار را جایش می‌نشانم . زال فکر کرد و گفت : این سخنان عاقلانه نیست ، او قباد نیست که او را برداری و به پادشاهی ایران برسانی اما به‌هرحال خودت میدانی . سپس زال شروع به رازونیاز کرد و از او مدد جست . صبحگاه رستم گبر بر تن نمود و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت : برو لشکر را آماده کن .
رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به‌تنهایی به‌سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت : من می‌روم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به‌تنهایی با او نبرد می‌کنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا می‌زنم تا لشکر را به راه‌اندازی . پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: هم‌نبردت آمد ، آماده‌باش .
اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست . وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت : تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم .
رستم گفت : ای شاه شاد دل این‌گونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است . اسفندیار گفت : من قصد خون ریختن ندارم و به‌تنهایی می‌جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید . دو جنگجو شروع به مبارزه کردند ، تیغ‌های آن‌ها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن ، کردند ولی هیچ‌کدام از پس دیگری برنیامد . وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند و درباره رستم پرس‌وجو کرد و شروع به دشنام دادن نمود . نوش آذر برآشفت و گفت : ای سگزی بی¬خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیش‌دستی کردید . زواره بسیاری از ایرانیان را کشت ، نوش آذر جلو آمد و در برابرش گردی به نام الوای قرار گرفت . نوش آذر تیغی بر سر او زد و او را به زمین انداخت . زواره که چنین دید به‌سوی نوش آذر آمد و نیزه‌ای بر سرش زد و او را کشت . برادرش مهرنوش گریان به جلوی سپاه آمد و از آن‌سو نیز فرامرز به‌سوی او رفت و شروع به مبارزه کردند .مهرنوش خواست تیغی بر سر فرامرز بزند اما تیغ بر اسبش فرود آمد و سر اسبش بریده شد و چون از اسب افتاد ، فرامرز او را کشت . وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت : سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند .اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت : ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمی‌آورم. رستم غمگین شد و سوگند خورد که من چنین دستوری نداده‌ام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل می‌دهم . اسفندیار گفت : لازم نیست ، مراقب باش که دیگر سپاهت دست به چنین کاری نزنند . پس کمان و تیر و خدنگ گرفتند و به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار به‌سوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد . رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویین‌تن است . ازآنجایی‌که تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و به‌سوی خانه روان شد . اسفندیار خندید و گفت : چه شد چرا می‌گریزی ؟ مگر تو آن‌کسی نیستی که دیو از تو گریان شد ؟ چرا مانند روباه شده‌ای ؟
وقتی زواره رخش و رستم را دید خشمگین شد و گفت : برو بر اسب من بنشین که حالا من به کینخواهی تو می‌روم اما رستم گفت : برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت . مراقب رخش باش ، من از عقب می‌آیم .
اسفندیار به رستم گفت : بیا تسلیم شو ، من گزندی به تو نمی‌رسانم و پیش شاه شفاعتت را می‌کنم . رستم گفت بی‌وقت است ، من می‌روم زخم‌هایم را ببندم پس‌ازآن گوش‌به‌فرمانت هستم . اسفندیار گفت : من از تو نیرنگ زیاد دیده‌ام اما امشب را هم به تو امان می‌دهم . اسفندیار فکر کرد که او چه مردی است ؟
وقتی اسفندیار به لشکر رسید پشوتن از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحت بود . اسفندیار به پشوتن گفت :گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست ، آن‌ها را در تابوت قرار بده و نزد شاه بفرست و بگو این درختی است که خودت کاشتی .
وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید ، زواره و فرامرز گریان شدند . زواره آمد و ببر و خفتان را از تنش درآورد . زال نالید که آخر عمری چرا باید تو را در این حال ببینم ؟ رستم گفت : از ناله و گریه چه سودی می‌بری ؟ این قضای آسمانی است ، من رویین تنی چون او ندیده‌ام . خداراشکر که شب شد و مجبور به ترک جنگ شدیم . باید به‌جایی بروم و پنهان شوم تا شاید از جنگ سیر شود . زال گفت : بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم . سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد . پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد و زال بر او نماز برد و سه مجمر بوی خوب برایش سوزاند . سیمرغ گفت : چه نیازی به من پیداکرده‌ای ؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد . سیمرغ تمام جراحت‌های رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت : اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت می‌کنم . رستم پذیرفت . سیمرغ گفت : هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه می‌کند و تا زنده است در رنج است . پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را به‌جا آور و به‌سوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا می‌رسانم . در آن بیشه درخت گزی ستبر و پرورده شده از آب انگور است ، من چوبی از آن را به تو نشان می‌دهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است . اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود . رستم اطاعت کرد .
سپیده‌دم که آفتاب دمید ، رستم سلاح نبرد پوشید و به ستایش حق پرداخت و سپس به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت : ای شیردل تا کی می‌خوابی ؟ اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت : گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی . تو از جادوی زال سالم شدی وگرنه جایت در قعر گور بود . امروز دیگر تو را زنده نمی‌گذارم. رستم گفت : از خدا بترس . من امروز نمی‌خواهم با تو بجنگم ، تو داری به من ظلم می‌کنی . به زرتشت قسم که تو داری از مسیر درست منحرف می‌شوی . من خودم با پای خودم نزد شاه می‌آیم . چرا دلت سنگ شده است ؟اسفندیار گفت :تو فریبکاری . اگر می‌خواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری . رستم گفت : ای شهریار آن‌قدر ظلم نکن . این کارزار برای هردوی ما بد است . نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز . هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو می‌دهم . اسفندیار گفت : من نمی‌توانم ازنظر گشتاسپ سرپیچم . جز جنگ یا بند راهی نیست . رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست . اسفندیار خندید و گفت : چقدر بهانه می‌گیری . پس پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت : من نزد اسفندیار بسیار لابه کردم که دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست . اسفندیار گفت : دیگر بس است مبارزه کن . رستم کمان کشید و تیر گز را به‌سوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد . زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد .
پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت : لعنت بر این تاج‌وتخت که تو را تباه کرد . اسفندیار گفت : بی‌جهت ناله مکن که این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است اما رستم مرا نامردانه کشت ، به این چوب گز نگاه کن . وقتی رستم این را شنید گریست و گفت: او راست می‌گوید ، من سواری نظیر اسفندیار ندیدم و از دست او بیچاره شدم و حالا هم به خاطر این کار بدنام می‌شوم . اسفندیار به رستم گفت : عمر من به سررسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش . رستم گریست و گفت : از موبدان شنیدم که هرکس اسفندیار را بکشد روز خوش نمی‌بیند و همیشه در رنج است . اسفندیار گفت : خودت را ناراحت مکن که این کار را گشتاسپ با من کرد و سعی نمود که تاج‌وتخت را برای خود نگاه دارد . حالا بهمن را تربیت کن و فنون جنگ نرم و رزم و گوی و چوگان را نشانش بده که او سزاوار شاهی است . رستم اطاعت کرد . سپس اسفندیار به پشوتن گفت : سپاه را به ایران ببر و به پدر بگو که این کار خودت بود ، تو مرا به‌سوی مرگ فرستادی . به مادر بگو که خودت را آزار مده و به چهره من در تابوت منگر و به خواهران و همسرم بگو که ناراحت نباشند و این بدی از تاج پدر بر سرم آمد و گشتاسپ به من ستم کرد . این را گفت و جان سپرد . رستم جامه می‌درید و می‌گریست . سپس زواره به رستم گفت : نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام می‌گیرد اما رستم گفت : من با تقدیر نمی‌توانم بجنگم . من کاری که درست است انجام می‌دهم . پشوتن تابوتی آهنین آورد و روی آن قیر ریخت و رویش مشک و عبیر پراکند و اسفندیار را در آن قرارداد و مویه‌کنان و نالان به راه افتاد . سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه می‌پرورید .وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد و جامه درید . بزرگان ایران گفتند : تو او را به کشتن دادی ، باید شرم کنی . مادر و خواهران گریان و زار به پشوتن آویختند. پشوتن مهر تابوت را گشود و چهره اسفندیار نمایان شد .
همه ناله کردند و کتایون خاک‌برسر می‌ریخت و به شاه می‌گفت : بعد از او چه کسی برایت می‌جنگد ؟ وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت : پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش می‌کنند سپس به جاماسپ گفت : ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی . هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانی‌های اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم ، بلکه تو او را کشتی . هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد . شاه به پشوتن گفت : برو آبی بر آتش این دختران بریز . پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت : چرا بر سرش شیون می‌کنی ؟ او به‌راحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است .
از آن‌سو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت می‌کرد و همه مهارت‌ها را به او می‌آموخت و او را از پسران خود گرامی‌تر می‌داشت . سپس نامه‌ای به گشتاسپ نوشت و پس از آفرین خداوند گفت که خدا و پشوتن گواهند که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم . وقتی گشتاسپ سخنان او را خواند با پشوتن صحبت کرد و او نیز سخنان رستم را تأیید کرد . گشتاسپ نامه‌ای به رستم نوشت و گفت : دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست . رستم شاد شد و بهمن را با گنج و مال فراوان روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد . وقتی گشتاسپ نبیره‌اش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند .


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۴
aziz ghezel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی