افسانه کچل و دختر جادوگر
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود.
در زمانهای قدیم مردی پسر کچلی داشت. کچل از صبح تا شب توی خانه لم میداد و میخوابید اگر هم بیرون میرفت و میخواست قاطی دیگران بشود و بازی کند، مردم سر به سرش میگذاشتند و تا میتوانستند اورا اذیت میکردند و به باد تمسخر میگرفتند و گاهی هم سر کچلش را مثل طبل میکوبیدند. به همین خاطر کچل از خیر بیرون رفتن گذشته و خزیده بود گوشه اتاق و هیچ وقت توی ده آفتابی نمیشد.
کچل از بس توی خانه مانده بود، خسته شده بود و دلش لک زده بود برای بازی و تفریح و بیرون رفتن. نمیدانست تا کی باید خودش را توی خانه قایم بکند و دور از چشم دیگران باشد.
پس درد دلش را برای پدر پیرش تعریف کرد. پیرمرد هم به او پیشنهاد کرد که بهتر است چوپان ده بشود و صبح به صبح گاوهای مردم را جمع کرده و ببرد به صحرا و دشت و موقع شب برشان گرداند. آن وقت کسی او را نمیبیند و او میتواند در صحرا تا دلش بخواهد بماند و بازی بکند.
کچل که چاره دیگری نداشت، قبول کرد و چوپان ده شد. صبح به صبح قبل از طلوع آفتاب، گاوهارا جمع میکرد و میبرد به صحرا و ولشان میکرد تا برای خود بچرند و خودش هم به تنهایی به بازی و تفریح مشغول میشد. او این قدر در صحرا میماند تا شب میشد و آنگاه از تاریکی شب استفاده میکرد و دور از چشم دیگران گاوها را به ده برمیگرداند.
یک روز که کچل در صحرا گاوها را به حال خود رها کرده بود و خودش هم که دل و دماغ بازی نداشت، گوشهای کز کرده و از تنهایی دلش گرفته بود، ناگهان دید که پیرمردی دارد طرفش میآید.
کچل از اینکه می دید بعد از مدتها یک هم صحبت پیدا کرده است خوشحال شد. پیرمرد کچل را دید و گفت: «چی شده پسرم! چرا غصه میخوری؟»
کچل گفت: « اگر من غصه نخورم کی غصه بخورد؟! میبینی که یک تار مو در سر ندارم. کله کچل، شده بلای جانم . به خاطر آن نمیتوانم توی ده آفتابی شوم. مردم همینکه چشمشان به من افتد، دنبالم راه میافتند و مسخرهام میکنند و الم شنگهای راه میاندازند که بیا و تماشاکن. از این جهت به ناچار چوپان ده شدم و تک و تنها ماندهام.»
پیرمرد گفت اینکه غصه خوردن ندارد ! تو تنها میتوانی از کچلی رهایی یابی بلکه میتوانی با عاقلترین و زرنگ ترین دختر هم ازدواج بکنی!»
کچل که فکر میکرد پیرمرد دستش میاندازد، از حرف او خندهاش گرفت و قاهقاه خندید و گفت: «پدرجان، دختر عاقل پیشکش. من اگر از کله کچل خلاص شوم و بتوانم راحت زندگی کنم، هنر کردهام. چون هرچه میکشم از دست این سر بیصاحب میکشم.»
پیرمرد لحظهای به فکر فرو رفت و گفت: «پس من راهی به تو نشان دهم که هم از دست کله کچل خلاص شوی و هم با دختری عاقل و زرنگ ازدواج کرده، صاحب زن و بچه هم بشوی.»
پیرمرد در ادامه گفت: «اگر به حرفهای من خوب گوش بدهی. و موبه مو به آن عمل کنی، به زودی به تمام آرزوهایت خواهی رسید و زندگی جدیدی را آغاز خواهی کرد.»
کچل که کنجکاو شده بود، گفت: «ای پیرمرد! اگر گره مشکلم با گفتههای تو باز بشود، حاضرم با جان و دل به آن گوش بدهم و عمل کنم. تا از این وضع فلاکت بار خلاصی یابم.»
پیرمرد گفت: «پس خوب گوش کن!»
بعد به کوه بلندی اشاره کرد و گفت: «در پشت آن کوه بلند چشمهای با آب زلال و گوارا جاری است. هر روز سه تا دختر در شکل کبوتر به آن چشمه میآیند و از جلدشان بیرون آمده، وارد چشمه میشوند تا خود را با آب زلال بشویند. وقتی آنها وارد چشمه شدند، تو باید جلد یکی از آنها را برداری و گوشهای پنهان شوی. آنها بعد از آنکه از چشمه بیرون آمدند، دنبال جلدشان میگردند، در آن موقع تو خودت را نشان میدهی. دختری که جلدش در دست تو است خواهش میکند که جلدش را برگردانی و تو میگویی به شرطی جلدت را میدهم که آرزوهای مرا براورده کنی. دختر فوری قبول میکند که آرزوهای تو را برآورده کند. ولی نباید گول او را بخوری. او باید به هفت جدش قسم بخورد که آرزوهای تو را برآورده کند. چون او یک دختر معمولی نیست، بلکه طلسم شده است و خیلی عاقل و زرنگ است و جادوگری هم بلد است. اگر بتوانی به هفت جدش قسمش بدهی طلسم او شکسته میشود و گرنه کارت زار خواهد بود. هنوز پیرمرد حرفش را تمام نکرده بود که کچل به طرف کوه بلند به راه افتاد. رفت و رفت تا به بالای کوه رسید، دید که چشمهای زیبا با آب زلال مثل اشک چشم از دل کوه جاری است. فوری به گوشهای رفت و پنهان شد و منتظر کبوتران نشست. انتظار کچل زیاد طول نکشید، سه کبوتر پروازکنان آمدند و در کنار چشمه به زمین نشستند. این ور را نگاه کردند، کسی را ندیدند، آن ور را نگاه کردند، کسی را ندیدند وقتی خیالشان راحت شد که کسی آن اطراف نیست. از جلد کبوتر بیرون آمدند و شدند سه تا دختر که یکی از دیگری زیباتر بود. بعد با خنده داخل چشمه رفتند. کچل مات و مبهوت مانده بود و توان حرکت نداشت. یادش رفته بود که به چه منظوری آنجا آمده است.
کمی که گذشت کچل به خود آمد. پس پرید و یکی از جلدها را برداشت و پنهان شد و منتظر دخترها نشست که کی از چشمه بیرون میآیند.
کمی بعد دخترها بیخبر از کچل ، خنده و شوخی کنان از چشمه بیرون آمدند و به طرف جلدشان رفتند، تا دوباره به شکل کبوتردر بیایند و بروند. ولی دیدند که یکی از جلدها نیست نگران شدند و دوتای دیگر ترسان ترسان جلدشان را برداشتند و آن را پوشیدند به شکل کبوتر شدند و پرواز کنان رفتند.
دختر سومی که جلدش گم شده بود، ماند حیران و سرگردان که چه کنم، چه نکنم که در همین موقع کچل جلد کبوتر به دست رفت پیش دختر.
دختر وقتی دید که جلدش دست کچل است، از او خواهش کرد که جلدش را به او برگرداند.
کچل گفت: «جلدت را به شرطی به تو میدهم که آرزوهای مرا برآورده کنی!»
دختر فوری گفت: «هر آرزویی داری بگو تا آن را برآورده کنم.»
کچل گفت: «یکی از اینکه سرکچلم را درمان کنی، و دیگر اینکه زن من بشوی.»
دختر خندید و گفت: «باشد! آرزوهایت را برآورده میکنم. تو فعلاً جلد مرا بده، دارم سرما میخورم.»
کچل نزدیک بود جلد را به او بدهد که یادش آمد دختر هنوز به هفت جدش قسم نخورده است، پس گفت: «اول باید به هفت جدت قسم بخوری تا آرزوهای مرا برآورده کنی آن وقت جلدت را پس میدهم.»
دختر دید بد جایی گیر کرده است، گفت، «مگر حرفهایم را باور نداری؟»
کچل گفت:«باور دارم ولی دوست دارم قسم بخوری تا بهتر باور کنم.»
دختر که دید راه چارهای ندارد، به هفت جدش قسم خورد. قسم خوردن همان و جلدش به خاکستر تبدیل شدن همان، و شد دختر عاقل و زرنگی که دیگر هوس جلد کبوتر و کبوتر شدن از سرش بیرون رفت. کچل هم از کچلی خلاصی یافت و دختر را به عقد خود درآورد و به خانهشان آورد.
بعد از چند روز دختر رو به کچل کرد و گفت: «دیگر لازم نیست چوپانی ده را بکنی و از صبح تا شب در صحرا آواره باشی من یک سگ شکارچی، یک اسب تندرو و یک تفنگ خوب دارم. آنها را به تو میدهم، تو با آنها به شکار برو و ارباب خودت باش.»
کچل که از چوپانی خسته شده بود، قبول کرد و شکارچی شد. یک روز که کچل برای شکار بیرون رفته بود، پادشاه هم با نوکرانش به شکارگاه آمده بود.
در شکارگاه نوکران پادشان خرگوشی را نشان کرده بودند و به دنبالش میدویدند. خرگوش فرارکنان به طرف کچل رفت و کچل هم بیمعطلی آن را به دام انداخت.
نوکران پادشاه وقتی دیدند که کچل خرگوش را شکار کرده است، به طرفش رفتند و گفتند که شکار مال آنها بوده و او حق نداشته آن را شکار کند. حالا باید آن را پس بدهد!
کچل خرگوش را توی توبرهاش انداخت و گفت:«این چه حرفی است که میزنید، شکار، شکار است دیگر. مال من و تو ندارد، شما که نتوانستید شکارش کنید. حالا من شکارش کردم و به هیچ کس هم نمیدهم.»
دعوای کچل و نوکران پادشاه که بالا گرفت، پادشاه با شنیدن سر و صدای آنها، خود را دوان دوان به آنجا رساند و علت دعوا را پرسید.
کچل ماجرا را از اول تا آخر برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه وقتی اسب سفید، سگ شکارچی و تفنگ کچل را دید از خیر خرگوش گذشت و به فکر راه چارهای افتاد که آنها را از دست او بیرون بیاورد.
پس رو به کچل کرد و گفت: «ای جوان خرگوش مال خودت، اما یک شرط!»
کچل گفت: «به چه شرطی؟»
پادشاه که جادوگری هم بلد بود، گفت: «من فردا جایی پنهان میشوم، اگر تو بتوانی مرا پیدا کنی، تمام وسایل شکارم مال تو. بعد هم تو پنهان میشوی و اگر من هم بتوانم تو را پیدا کنم، تمام وسایل شکارت مال من!»
کچل ناچاراً قبول کرد و با ناراحتی به خانهاش برگشت. وقتی زنش علت ناراحتیاش را پرسید، او تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. زن کچل هم که جادوگری سرش میشد، گفت: «اینکه غصه خوردن ندارد. من به تو کمک میکنم که چطوری پادشاه را پیدا بکنی.»
کچل که فکرش به جایی قد نمیداد، گفت: «آخه چطوری؟!»
زن گفت: «فردا که به قصر پادشاه میروی، یک گله گوسفند و یک قوچ سفید خواهی دید. تو کاری به کار گله نداشته باش. مستقیم برو پیش قوچ و رو به او بگو: «ای قبله عالم! پادشاه بزرگ! چرا خودت را به شکل قوچ درآوردی؟ خواهش میکنم زودتر به شکل اولت در بیا که خیلی دلم برایت تنگ شده است.»
زن ادامه داد گفت: «یادت باشد که قوچ همان پادشاه است که طلسم شده. با حرفهای تو طلسم قوچ شکسته میشود و پادشاه به شکل اولش در میآید. ولی یادت باشد که کلمات را درست بگویی. مبادا اشتباه کنی و کلمات را جا به جا بگویی.
آنوقت نمیتوانی طلسم قوچ را بشکنی و پادشاه را پیدا کنی و مجبور میشوی تمام وسایلت را تحویل پادشاه بدهی.»
فردای آن روز کچل برای پیدا کردن پادشاه، به قصر رفت . همین که وارد شد دید که یک گله گوسقند و یک قوچ سفید به طرفش میآیند. کچل از میان گله گوسفند گذشت و پیش قوچ سفید رفت و رو به او گفت: «ای قبله عالم! پادشاه بزرگ! چرا خودت را به شکل قوچ درآوردی؟ خواهش میکنم زودتر به شکل اولت در بیا که خیلی دلم برایت تنگ شده است.» هنوز حرف کچل تمام نشده بود که طلسم قوچ شکسته شد و پادشاه به شکل اولش درآمد.
پادشاه وقتی دید که شرط اول را باخته است. تمام وسایل شکارش را به کچل داد و گفت: « حالا نوبت شماست که پنهان بشوی. تا فردا فرصت داری هر جا که بخواهی خودت را قایم کنی. من فردا میآیم تا تو را پیدا بکنم.»
فردای آن روز زن کچل، کچل را به قالی زیبایی تبدیل کرد و آن را توی اتاق پهن کرد.
پادشاه برای پیدا کردن کچل به خانه او آمد. زن کچل از او به گرمی استقبال کرد و روی همان قالی نشاند.
پادشاه هرچه به این ور و آن ور نگاه کرد و وردی زیر لب زمزمه کرد، خبری از کچل نشد که نشد. آخر سر از جایش بلند شد و به گوشه کنار اتاق سرک کشید ولی باز هم خبری از کچل نبود.
پادشاه وقتی از پیدا کردن کچل ناامید شد. دوباره برگشت و روی همان قالی نشست و رو به زن کچل کرد و گفت: «من شرط دوم را هم باختهام. حالا به شوهرت بگو که هر کجا پنهان شده است بیرون بیاید.»
پادشاه هنوز حرفش تمام نشده بود که قالی زیرش کشیده شد و او چند بار در هوا معلق خورد و بعد با سر به کف اتاق افتاد و قالی به کچل تبدیل شد.
پادشاه که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و به قصرش پناه آورد و هنوز هم که هنوز است، هر وقت قالی یا فرشی را میبیند از ترس پا به فرار میگذارد.
از آن روز به بعد پادشاهان با ترس و لرز سلطنت میکنند و هر لحظه میترسند که زیر پایشان خالی شود و تاج و تختشان بر باد برود. افسانه ای ازعبدالصالح پاک