مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۲۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

1. دعوا دلیل جدایی نیست.
2. به تعهدات رابطه پایبند باشید.
3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید.
4. هنگام ورود و خروج از خانه، صمیمی برخورد کنید.
5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد.
6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید.
7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
8. هنگام بیماری با او مهربان باشید.
9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید.
10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید.
11. وقت شناس باشید.
12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید.
13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید.
14. به تماس و پیام ها او پاسخ دهید.
15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است.
16. در مسافرت دعوا نکنید، مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۲
aziz ghezel


گفتم خدایاچگونه آغازکنم؟؟؟
گفت به نام من
گفتم خدایاچگونه آرام گیرم؟؟؟
گفت به یادمن
گفتم خدایاخیلی تنهایم؟؟؟
گفت تنهاترازمن؟
گفتم خدایاهیچ کسی کنارم نمانده؟؟؟
گفت به جزمن
گفتم خدایاازبعضی هادلگیرم
گفت حتی ازمن؟
گفتم خدایاقلبم خالیست
گفت پرکن ازعشق من
گفتم دست نیازدارم
گفت بگیردست من
گفتم بااین همه مشکل چه کنم؟؟؟
گفت توکل کن به من
گفتم احساس میکنم خیلی ازت دورم
گفت نه،نزدیکترین به تو ،من
گفتم برای ارزوهایم چه کنم؟؟؟
گفت تلاش،به امیدمن
گفتم چگونه ازین دنیادل بکنم وبرم؟؟
گفت به امید دیدارمن
گفتم چگونه پایان دهم؟؟؟
گفت حافظ ونگهدارتو،من
گفتم خدایاچرا اینقدر میگویی من؟؟؟
گفت چون من ازتوهستم وتوازمن..


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۸
aziz ghezel

بروم

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳
aziz ghezel


یکی گفت : من زن عرب میگیرم مثل
 سیب
اون یکی گفت : من زن اروپایی میگیرم مثل توت فرنگی
یکی دیگه گفت : من زن آمریکایی میگیرم مثل هلو
یکیم پیدا شد و به همه شون گفت : نه توت فرنگی و نه سیب و نه هلو میخوام چون میدونم دوروز بمونه فوری فاسد میشه ..!!!
زن ایرانی میگیرم مثل انگور خشکم بشه آخرش میشه کشمش شیرینترمیشه ..... 50 ساله هم بشه خراب نمیشه روز به روز شیرینتر میشه ؟زیاد ازحد هم که بمونه میشه شراب نااااااب......


 به افتخار همه خانمهای ایرانی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۱
aziz ghezel

یادم می آید کلاس چهارم دبستان بودم مادرم مشغول قند شکستن بود همیشه این مواقع کنارش می نشستم و عاشقانه نگاهش می کردم و گاهی تکه های کوچک قند را در دهانم می گذاشتم آن روز به مادرم گفتم
مادر می دانی بزرگترین آرزوی من در زندگی چیست ؟
بزرگترین آرزوی من سوار شدن در یک اتوبوس دو طبقه است
رویای سوار شدن در اتوبوس دو طبقه شب و روز دست از سر من بر نمیدارد !
مادرم نگاه مهربانی به من کرد و گفت بزودی به آرزوی خودت خواهی رسید
شهر ما اتوبوس دو طبقه نداشت دو روز بعد به اتفاق پدر و مادرم تهران آمدیم
در تمام طول راه پدر و مادر عاشق من با هم پچ پچ می کردند
زیر چشمی مرا تماشا می کردند و ریز ریز می خندیدند
اولین بار بود که تهران را می دیدم اما تهران برایم مهم نبود
اتوبوس دو طبقه برایم تهران بود اتوبوس دو طبقه برایم ایران بود
اتوبوس دو طبقه برایم نهایت آرزو و تمام جهان بود
و من سرانجام سوار اتوبوس دو طبقه شدم برخلاف انتظارم طبقه دوم راننده دیگر نداشت اما همانطور که به خودم قول
داده بودم حداقل بیست بار باید پله های اتوبوس را بالا و پایین می رفتم شور و شعف من حتی مسافران را به وجد آورده بود
رضایت و شادمانی را در چهره مادرم می دیدم ...
این اولین آرزوی من بود که برآورده شد
بعدها آرزو کردم زودتر بزرگ شوم بزرگ شدم
آرزو کردم عاشق بشوم عاشق شدم
آرزو کردم مادر بشوم مادر شدم
ولی امروز دوباره آرزو کردم سوار اتوبوس دوطبقه بشوم ولی فقط با مادرم !

نسرین بهجتى


یه زمانی از رنگ کردن مو و لاک زدن به ناخن متنفر بودم. تا حدی که هرکسی ام که این دوتا کارو انجام میداد پیش خودم میگفتم چه کاریه حالا مثلن یا کجاش قشنگه ... طبیعیش که بهتره. از اون زمان تا زمانی که کلی لاک خریدم و عشق این افتاد تو سرم که موهامو رنگ کنم دو سه سالم نگذشت. حالا همیشه چهل پنجاه تا شیشه لاک دارم و عاشق اینم به ناخنام لاک بزنم و بدجور دوست دارم رنگای مختلفو رو موهام امتحان کنم.
و فک میکنم ما آدما راجع به خیلی چیزا اینطوریم. یعنی امروز یه نظری داریم و فردا ممکنه یه نظر دیگه داشته باشیم.
عشق امروز ما ممکنه کسی باشه که روز اول که دیدیمش تو دلمون گفتیم اه چه آدم رو اعصابیه ها!
یا مثلن رفیق امروزمونو پسفردا ممکنه دلمون نخواد ببینیم.
ما آدما یه روز عاشق بنفش میشیم یه روز عاشق سبز!
یه روز از هوای بارونی خوشمون میاد یه روز با برف عشق میکنیم!
قهرمان زندگیمون تو هر سن و سالی ممکنه تغییر کنه همینجور آدمای منفور زندگیمون!
میخوام بگم ممکنه امروز یه چیزی ببینیم و بشنویم و فک کنیم درست ترینه اما فردا بفهمیم اشتباه کردیم
یا برعکس
بیاید واقع بین باشیم. همه چیز نسبیه و در طول زمان تغییر میکنه پس ممکن نیس که علایق و سلایق و عقاید ما در همین لحظه تغییرناپذیرترین و مطمئن ترین باشه!
همیشه جای شک، جای تغییر، جای تردید بزاریم
چون هرروز تجربه های جدید کسب میکنیم و از زاویه های جدید به ماجراها نگاه میکنیم ...

مانگ میرزایی


مادرم دیروز میگفت : دختر!
دارد سنت بالا میرود باید ازدواج کنی!

میگفت پسر عباس آقا خیلی پسر خوش برو روییست ، دماغش را عمل نکرده و خیلی نجیب است!
فوق لیسانسش را تازه گرفته وکلی مرد زندگیست و اصلا هم فکر نمیکند از دماغ فیل افتاده ، پدرش در مغازه فرش فروش ها دو دهنه مغازه دارد و کلی برای خودش اصل و نصب دارد.
میگفت از خداشه که جواب بله بدهی...
این ها را میگویم که اگر پس فردا شنیدی شده ام عروس عباس آقا بهت برنخورد!
اگر با پسر عباس آقا عروسی کنم زندگی آرامی خواهم داشت ، صبح ها برایش صبحانه درست میکنم و راهییش میکنم و غروب ها در حالی که با دستان پر به خانه می آید و با باسن در را باز میکند...

باور کن این ها را نمیگویم که برگردی ، این ها را میگویم تو ناراحت می شوی من عروس عباس آقا بشوم دلت تنگ میشود که از تجریش تا ونک را پیاده روی کنیم و با هم مسابقه بدهیم که به تمام عابرا سلام کنیم و از تعجب آدم ها از خنده ریسه برویم و دلتنگ میشویم گیم آف ترونز ببینیم و با هم خاطرات را مرور کنیم و با هم سلینجر بخوانیم.

من مطمینم پسر عباس آقا طاقت نمیاورد سه روز کنارم بنشیند گیم آف ترونز ببیند وبعدش بگوید فصل ششم را چرا نگرفتی؟
و من هم بگویم هنوز نساختنش ، و او مطمئنا هیچوقت مثل تو نمیگوید خاک بر سرشان با این فیلم ساختنشان.

اگر من عروس عباس آقا بشوم همه چیز خوب پیش میرود ،
فقط موهایم چند سالی زودتر سفید میشود ،
دلم بیشتر میگیرد و زودتر پیر میشوم... باور کن این ها
را نمیگویم که تو برگردی ، برگشتن تو اصلا چه دخلی به من دارد؟

فوقش این است چند سال زودتر دق میکنم و کمتر عروس عباس آقا میمانم...


پریا راقمی 


دوست داشتن قشنگه ،

یه لذت عجیب ، یه حس خوب !!

اینکه بدونی یه کسی ، یه جایی از این دنیای به این بزرگی هست که فقط و فقط مال توئه خنده هاش، گریه هاش، وجودش حتی عطر تنش ...
اینکه وقتی صبح چشاتو باز میکنی میدونی یه نفر هست که یه جایی منتظرته تا صبحشو با صبح بخیر گفتن تو شروع کنه ...
دوست داشتن قشنگه اما کاش همیشه همه دوست داشتنا توی دنیا دو طرفه باشه ... وای از دوست داشتن یه طرفه که نابود میکنه روحتو .. نابود میکنه احساساتتو ... نابود میکنه دلخوشیاتو ...این حس رو فقط کسی میتونه درک کنه که از طرف عشقش کنار گذاشته شده ..
اون موقع تموم رویاهاش میشه بودن پیشِ کسی که فقط میتونه تو همون رویا دوستش داشته باشه و دستشو بگیره زیر بارون قدم بزنه و براش شعر بخونه...
تو همون رویا میتونه وقتی از دور دیدش بدوئه بغلشو و حس کنه خوشبخت ترین آدمِ رو زمینِ و فقط تو رویا میتونه بهش بگه چقد به بودنش نیاز داره و اون اگه نباشه میمیره ...
و وقتی از رویاهاش دور شد اشکاش بریزن رو گونه هاشو به همه نبودنا فک کنه نبودنایی که لحظه به لحظش آزار دهندس...
دوست داشتن قشنگه اگه یارت اونی باشه که باید ...
شایلی آخوندی


بنر های تو مترو رو دیدی؟ روی خیلی هاشون نوشته هیچ معتادی دلش نمیخواست از روز اول معتاد بشه. اعتیاد که شاخ و دم نداره، فقط هم به گرد و نیکوتین و هروئین که نیست، یهو چشماتو وا میکنی میبینی که اون چیزی که میخوای کنارت نیست، اون چیزی که بهش معتاد بودی تو خماری هات  نیست، اون محبتی که هر روز حسش میکردی و ریه هات ازش کیف میکردن نیست. اسمشو داد میزنی و میگی بهش لعنتی اما خودت میدونی تک تک سلول هات بهش نیاز دارن، خودت میدونی که اون بدن درد بعدش، اون بی آغوشی بعدش، اونا نمیذارن سر پا بشی.اون موقع بهونه گیر میشی، نق میزنی، نمیتونی فرش زیر پات رو بفروشی واسه دو گرم از گیر اوردن اون محبته، نمیتونی از خونه فرار کنی دنبال آدم ها بگردی و ازشون گدایی کنی، هیچ جنسی جنس اون نیست. آره خب، هیچ معتادی دلش نمیخواست معتاد بشه، اما اون خنده های نشئه گی، اون حالی که ، مردمی محبتشو ندارن نمیفهمن، اون تفاوته، اون تفاوت باعث میشه ادامه بدی، که اگه شانس بیاری همیشه میتونی از بو و گرماش لذت ببری و اگه که .. اگه که به امون خدا ولت کنه، اگه آغوشش رو دریغ کنه، فردا روزی روزنامه ها مینویسند؛ آمار سر سام آور جنازه هایی که هر روز روی تخت خواب تک نفره شان از سرما میمیرند...

مهتاب خلیفپور


پدر

هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلع وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود،چند باری هم دیده بودمش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای سیلی ای که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذاشت..
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...خب همه میدانند خدا بزرگ است!
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آوارد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت
یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست....
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند
میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود
میگفت خدارو شکر کاملا سالم است ..
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود..
میگفت ..خدارو شکر..
آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا
برای حال خسته و برق چشمانش
برای از خود گذشتگی هایش
برای خدارو شکر گفتنش
نامی جز" پدر " نیافتم

علی سلطانی


دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ ایست.
هول هولکی و دم دستی.
برای رفع تکلیف .
اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند.
دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود.

دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
پر از رنگ و بو.
این دوستی‌ها جان می دهند برای خاطره‌های دمِ دستی..
این چای خارجی را می‌ریزی در فنجان،
می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی.
فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر... سیاه ...

دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد.
باید انتظارش را بکشی.
باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی.
باید صبر کنی.
آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی.
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
خوب نگاهش کنی.
عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی...

زندگی تان پر از دوستان ناب...

سروش صحت


مردم را که می‌شناسی!

مردم از ترسوها خوششان نمی‌آید‌، اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند‌. آنها از ضعیف و ناتوان بیزارند‌. اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند‌.
این مردمی که من دیده‌ام خود به خود حامی قدرت هستند. پشت کسی هستند که توانا باشد‌. اما اگر آن قدرت ضعیف شود‌، مردم خود به خود از او دور می‌شوند .
اگر قدرتی که می‌پسندند از پا در بیاید، آنوقت همین مردم لگدش می‌کنند و از رویش می‌گذرند‌، همین مردم...!

محمود دولت آبادی کتاب: کلیدر


زندگی، شبیه آب نبات چوبیست. جلدش پر زرق و برق ست، طعمش شیرین، و گوشه گونه آدم را باد می اندازد.

آدم ها هرکدام به گونه ای آب نباتشان را نگاه میکنند. بعضی ها در چشم برهم زدنی آن را از جلدش بیرون میکشند و به سرعت در گوشه لُپشان آبش میکنند. این ها همان هایی هستند که کوله بار پیری شان پُر است از حسرت های از همه رنگ. برعکس، بعضی ها را زرق و برق جلد آبنبات میگیرد. آبنباتشان را آرام آرام و فقط با فکر کردن به همان آبنبات میخورند. چهره شان با لُپ باد کرده و لبخندِ تا بناگوش باز، بامزه میشود. حتی وقتی تمام شد، از زبان کشیدن روی لبهایشان هم ذوق میکنند. آنهایی که گاهی عکسشان روی جلد مجلات موفقیت چاپ می شود، جزء همین دسته اند!

اما بعضی ها هستند که آبنبات را نمی خورند. برایشان مسخره و بچگانه است. فکر میکنند چیزهای مهمتر از آبنبات برای فکر کردن دارند. میگویند این ها شِکر صنعتی اند، خودمان که هیچ، بچه ها هم نباید بخورند. این ها همان آدم های غمگینی هستند که شب ها، صدای گریه شان را نمی شنویم! بعضی ها هم جلد آب نبات را یادگاری نگه می دارند، و همیشه و به هر نحوی برای خود خاطره می سازند. این ها حتما یا عاشقند، یا روزی عاشق خواهند شد.

اما گذشته از این نگاه ها، آنچه که مهم است، پایان آبنبات است. یا میتواند پایانی شیرین داشته باشد که مزه اش برای همیشه زیر زبان باقی بماند، یا پایانی تلخ داشته باشد، درست شبیه کودکی که از سر بازیگوشی آبنباتش را گم کرده و مادرش به او می گوید: "عزیزم، همون یکی بود."

نویسنده :صادق اسماعیلی الوند


کاش توی سوپرمارکت ها تجربه می فروختند.
مثلا شب لباسمان را می پوشیدیم می رفتیم سر کوچه یک شانه تخم مرغ می خریدیم، یک شیشه خیارشور و چند دانه سوسیس؛ در آخر هم چشممان به راسته ی تجربه ها می افتاد... بنا بر حال و احوال و احتیاجمان یکی دو بسته تجربه هم بر می داشتیم، حساب می کردیم و می آمدیم بیرون.
آن وقت هر فروشگاهی از این بسته ها داشت دیگر کار و بارش سکه بود.
کسی نمی داند آدم ها چه پوستی می اندازند و چه بهایی می پردازند تا دو مثقال تجربه بدست بیاورند.

کمیل پورقربان


سالها پیش، بین اجداد ما شغلی وجود داشت به اسم نسا کشی یا مرده کشی. مرده کش ها افراد مطرود و تنهایی بودن. کارشون این بود که به دست و پای اجساد، سنگ می بستن و اون ها رو بالای برج ها قرار می دادن تا بعد ازینکه لاشخورها گوشتشون رو خوردن، استخوان های باقی مونده و سنگ بسته رو تمیز کنن، و توی دخمه ای به اسم استودان یا استخوان دان قرار بدن. اون زمان اینجوری مرده هاشون رو دفن می کردن.

ولی الان خیلی چیزها عوض شده. ما دیگه مثل اجدادمون زندگی نمی کنیم. جای ردا و شنل و لباس های گشاد رو، کت و شلوار و جین و تی شرت گرفته. جای ارابه و اسب رو، مترو و اتومبیل. جای پیک و پیام رسان رو، پیامک. و جای استودان رو هم، تخت خوابمون.

همه ی ما نسا کش هایی هستیم که شب ها قبل از خواب، بدنمون رو به سمت تخت می کشونیم، و با یه حس دست و پا بستگی به وزنه های سنگین بغض، مغز و ذهنمون رو طعمه ی پرنده های فکر و خیال می کنیم.

انقدر از این پهلو به اون پهلو میشیم تا تلق تولوق استخوانمون، با جیر جیر تخت هم صدا بشه، و درست توی اوج پیشرفت و تمدن، مثل استخوان های خسته ی اجدادمون به شدت احساس تنهایی می کنیم...

نویسنده :صادق اسماعیلی الوند


مشکل اینجاست که ما نه براى خودمان بلکه براى آدمهاى اطرافمان زندگى میکنیم !؛
لباسى میپوشیم که مردم خوششان بیاد ..
عطرى میزنیم که مردم لذت ببرند ...
رشته اى درس میخوانیم که کلاس داشته باشد ...
با کسى ازدواج میکنیم که دهانِ مردم را ببندیم ...
بچه دار میشویم که برایمان حرف در نیاورند ...
و این داستان تا آخرِ عمر ادامه دارد !
ما اگر کارى براى دلِ مان میکردیم وضعِ مان این نبود،همین
علی قاضی نظام


می‌ گفت آدم‌ها گنجشک‌های حیاط پشتی‌ خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی، به هر روز آمدنت عادتشان بدهی‌، گاه و بیگاه روی پله‌ها بنشینی برایشان درد دل کنی‌ یا چشم‌هایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی‌ .

و بعد یکروز حوصله‌ ‌ات سر برود ، خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ، راهت را بکشی بروی .
آدم‌ها حتی مثل گنجشک‌ها نیاز به  کیش کیش ندارند
می‌‌روند اما با دلی‌ شکسته ..

نیکی فیروزکوهی 


یک روز زلزله ی بم
یک روز فاجعه ی منا
یک روز ویرانی پلاسکو
هر بار حادثه ای یادمان می اندازد به یاد هم بیفتیم
یک بار اتفاقات سیاسی
یک بار کمپین برای آزادی زندانی ها
یک بار پیام تسلیت برای سربازهایی که در تصادف مردند
یک بار حرف هایمان با غواص های شهید
هر بار چیزی در میان باشد حرفهایمان را و خودمان را یکی میکند
این حرفهای مشترک گاهی بار غم دارد گاهی مثل شادی پس از گل، مدال المپیک و رای آوردن در انتخابات غرور و شادی!
اما هرچه که باشد شب میخوابیم و فردا صبح روز تازه ای را شروع میکنیم
و تمام حرفهای مشترک یادمان میرود و باز توی خیابان، توی مترو و بی آر تی، توی صف نانوایی و توی اینستاگرام به هم فحش میدهیم
شاید
شاید
شاید کسی که حواسمان پی اش نیست فردا قرار است در حادثه ای قربانی و بعد قهرمان شود
امروز حواسمان به هم باشد
لا به لای روزمرگی ها و دغدغه های رسیدن و نرسیدن یادمان نرود همه یک حرف مشترک داریم
که میشود که از هم فاصله نگیریم
همه یک انتظار مشترک داریم
همه منتظر یک نفریم!

مانگ میرزایی



مردی که امروز عاشقش می شی زن های زیادی ازش متنفرن!

 زنی که امروز  دوس داشتنش رو کشف می کنی و زندگیت رو زیبا می کنه پارسال زندگی مرد دیگه ای رو نابود کرده!

 سربازی که توی سنگر تو نارنجک می ندازه و منتظره صدای تکه تکه شدن بدنت رو بشنوه توی خونه  بچه ی سه ساله ای داره که بهش می گه بابا...

 اتاق نیمه تاریک خونه ای قدیمی که حالت ازش بهم می خوره محل زیباترین خاطرات آدمی دیگه است...

شاید خیلی احمقانه به نظر بیاد عزیزم ؛
ولی زندگی بیش از این که خودش معنی داشته باشه ، از جایی که تو بهش نگاه می کنی معنی پیدا می کنه...

علیرضا ایرانمهر


زمستان را باید با تمام سردی و سرما خوردگی هایش دوست داشت. با تمام گوشها و بینی ِ یخ زده اش.
باید با اولین بارش برف دوربینت را برداری و بروی جلوی خانه اش و با سنگریزه بزنی به شیشه ی اتاق تا پرده پنجره را کنار بزند و پسری را ببیند که از پالتو گرفته تا شلوار و بوت و دوربین و ته ریشش مشکی است و وسط کوچه ی کاملا سفید ایستاده و برایش دست تکان میدهد. تا او هم لبخندی بزند که تو سر قولت ماندی و برای پیاده روی روی ِ اولین برف سال، سراغش رفتی.
زمستان را باید با تمام قندیل های آویزان ِ لبه ی پشت بامش دوست داشت. باید دستش را بگیری و در اولین پارک سر راهتان گوشه ای دنج بنشینید و برف بازی ِ‌ مردم را تماشا کنید. بعد بازویت را بگیرد که "بلند شو برام آدم برفی درست کن". تو هم تمام هنرت را به خرج دهی و آدمکت را کج و کُله بالا بیاوری تا او با سنگریزه برایش لبخندی بسازد و دوربینت را روی نیمکت پارک روشن کند و بدو بدو بیاید کنارت روی زمین بنشیند و بگوید " زود باش بغلم کن تا نگرفته عکسو" و بعد برگردد گونه ات را ببوسد تا یخ صورتت باز شود.
زمستان را باید دوست داشت تا همین عکس سه نفره ی کنار ِ آدم برفی، بشود بهترین خاطــره ی یخــمکی ِ تان.

صادق اسماعیلی الوند


من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پر حادثه بوده ام
شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد
پیاده دور دنیا بگردم ٬ من دلم می خواهد توی خیابان ها
مثل بچه ها برقصم ٬ بخندم ٬ فریاد بزنم ٬
من دلم می خواهد کاری کنم
که نقض قانون باشد.

شاید بگویی که تمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست
من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم ...
من دلم می خواهد این لفظ از زندگی دور شود
باید این کار را بکنی ٬
باید این طور لباس پوشید ٬
باید این طور راه رفت ٬
باید این طور حرف زد ٬
باید این طور خندید ٬
آه همه اش باید ٬
همه اش سلب آزادی و محرومیت ..

چرا باید ؟!...
می دانم که به من چه جواب خواهند داد ...
زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی دهد طور دیگری رفتار کنی
اگر بخواهی بر خلاف دیگران رفتار کنی دیوانه
و احیانا جلف و سبکسر خطاب خواهی شد ..

من نمی فهمم
این قوانین را چه کسی وضع کرده
کدام دیوانه ای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده ...

فروغ فرخزاد


و روزی میرسد که فرزندتان از شما میپرسد چند بار #عاشقشده اید؛
آن روز بنشینید
و برایش تعریف کنید
از دوستی های اجتماعی که به رابطه های جدی مان راهشان دادیم و دیوارهای اعتماد را آوار کردیم
از عشق هایی که در "سکرت چت ها" مدتش را تعیین کردیم؛
از "بی تو میمیرم هایی" که به لمس یک دکمه ی #بلاک بند بود
از عکس و خاطراتی که با یک "دیلیت" جان دادند روی دستمان
از قول هایی که به راحتی اب خوردن رویش پا گذاشتیم
همه را بگویید...
آن روز بدون اینکه بخواهید
چنان تصور تهوع آوری از عشق به #فرزندتان میدهید که تا عمر دارد فکر دوست داشتن به سرش نزند.

سحر رستگار


در میان شعله های آتش
این غیرت و شرافت و مردانگی تو بود
که زبانه میکشید...
در عجبم
آن لحظه ای که جانت را کفِ دست گرفتی
به این فکر نکردی که فرزندانت
از گفتن " پدر " محروم میشوند..؟
به این فکر نکردی که همسرت
با نبودن ات چه خواهد کرد..؟
به چشمان منتظر مادرت فکر نکردی؟
به شانه های لرزان پدر...
آسوده بخواب
که نامَت
از روی اتیکتِ لباسِ آتش نشانی پاک شد
تا در آسمان این سرزمین حک شود.
تو شهید شدی
که " از خود گذشتگی " زنده بماند.


علی سلطانی


یکی بیاید دستم را بگیرد و مرا ببرد به سالهای  خیلی دور
می خواهم بیست و چند سالگیم را توی یک خانه ی 50_40 متری درست وسط شهر بگذرانم...
و خانم خانه ی مردی باشم
که جز من و مادرش زن دیگری توی زندگیش نبوده...
که شاید حلقه ی ازدواجمان را فقط روز عروسی دستش کرده باشد اما تعهدش را روزی هزاربار برای عالم و آدم جار می زند... برگردم عقب
که وقتی توی صف قند و شکر کوپنی تکیه داده ام به دیوار
به مردی فکر کنم که
نسبت نزدیکی با "کوه" دارد...
می خواهم برگردم به عقب و  زن زندگی مردی باشم که خیلی "دوستت دارم" گفتن را بلد نیست اما خوب می داند کجای قلبم را لمس کند که روی ابرها راه بروم

می خواهم بروم به روزهایی که بینی عمل شده و سیکس پک و ماشین شاسی بلند و رابطه های بی هویت  و دوستی های اجتماعی مد نبوده اصلا
و مردی را داشته باشم که "مرد" است
که تمام روز فکر کنم
به شام شبش
به خستگی هایش
به بودنش

به مردانگیش
و به همیشه برای "خودم" ماندنش....
یکی بیاید دستم را بگیرد و مرا ببرد به سالهای خیلی خیلی دور
من نصفه و نیمه دوست داشتن را بلد
 نیستم...
خسته ام
از "رفتن"
"تنها ماندن"
طاقتم را طاق کرده
این از دست دادن
و از دست رفتن ها...

من آدم این روزها نیستم...
یکی بیاید مرا ببرد به قبل تر ها...
نسترن علیخانی


پیشنهاد اول دوست معمولی
پیشنهاد دوم دوست اجتماعی
پیشنهاد سوم دوست همه جوره
پیشنهاد چهارم ازدواج سفید
پیشنهاد پنجم...........
دلم برای اونایی که از تنهایی می نالن دیگه نمی سوزه...
اونا خودشون قسمتی از این فاجعه هستن
فاجعه ای که محصول نوع نگرششون به رابطه اس...
اینجا ایرانه....
درصد خانواده هایی که ازدواج سفید رو قبول می کنن هنوز در اقلیته...
هر خانواده ای هم تا یه جایی و به یه مدتی دوست پسره و دوست دختر رو برای فرزندش می پذیره....
هیچکدوم از این خانواده ها هم نمی دونن که دختر و پسرشون چطوری دارن از خط قرمز ها فراتر میرن و چه رابطه های مجهول الهویه و معلوم الحالی رو تجربه می کنن...
اینجا ایرانه...
شرایط اقتصادی دامن زده به ندادن اون پیشنهاد پنجم
اما یه چیز دیگه ای ام هست که از ریشه زده این پیشنهاد پنجم رو...
کافیه دست دراز کنی و اون آدمی رو که میخوای برای اون رابطه عجیب و غریب و تعریف نشده ای که میخوای پیدا کنی....
دیگه چیز تجربه نکرده ای باقی نمونده و اون پناه بردن از تنگناها به ازدواج دیگه معنی نداره...
داشتن فرزند هم که با جمله ای مثل این که " مگه دیونه ام یه آدم بیگناهو به این دنیا بیارم و بدبختش کنم " منتفی میشه...
از یه جهاتی شاید خوب باشه اما محصولش آدم های بلاتکلیفیه که از تنهایی شاکی ان اما از تشکیل خانواده فراری...
خودمون رو دریغ نمی کنیم و به دوستی های عجیب و غریب چراغ سبز نشون میدیم و انقدر به پوچی در رابطه های متعدد میرسیم که در نهایت تنها می مونیم...
دلم برای تنهایی های همه شبیه به هممون نمیسوزه...
متجدد تر و زیباتر و خوشتیپ تر شدیم اما نه انقدر *مردونگی مونده که بخوایم ستون یه خانواده بشیم
نه انقدر زنونگی که پشت یه مرد وایستیم و با تدبیرمون یه زندگی رو سر و سامون بدیم...
و حتی نه انقدر قوی و بی نیاز و با وجدانیم که تنهایی رو بپذیریم و نه پیشنهاد دهنده همچین رابطه هایی باشیم نه پذیرنده این رابطه ها...
هیچوقت به بچه هایی فکر کردید از پوست و خونتون...؟
نه بهتره فکرشو نکنیم...
 اگر قراره با این فرهنگ و نگرش، ما باشیم پدر و مادرشون

پریسا زابلی پور


داخلِ کافه نشسته بودم

میزِ کنارى ام دختر و پسرى بودند،

که ناخواسته توجهم را جلب کردند

همدیگر را نگاه میکردند و کلامى
بینشان رد و بدل نمیشد

بغضى که دختر داشت و هر لحظه
منتظرِ شنیدنِ صداى انفجارَش بودم

و پسرى که بى تفاوت ترین آدمِ روى
زمین بود
بالاخره قطره اى از چشمِ دختر جارى شد و
تمامِ پهناى صورتش را گرفت...
با صدایى لرزان
فقط یک جمله را تکرار میکرد؛
"تو قول داده بودى"
و در جواب فقط سکوت میشنید و سکوت!
از پسر بودنم بَدَم آمد
از اینکه به پشتوانه ىجنسیت شان،قولِ
 مردانه میدهند و
مثلِ بچه ها میزنند زیرَش
از اینکه گاهى چون نمیتوانند طرفشان
 را نگه دارند،
چون دوست داشتن بلد نیستند،
هى قول میدهند و قول میدهند و قول میدهند!

علی قاضی نظام


ما را مثل عقرب بار آورده اند؛
مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ور می داریم
تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل!
خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛
خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند،
مثل این است که گوشت تن ما را می جود.
تنگ نظریم ما مردم.
تنگ نظر و بخیل.
بخیل و بدخواه.
وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد،
انگار خیال ما راحت تر است.
وقتی می بینیم کسی محتاج است،
اگر هم به او کمک کنیم،
باز هم مایه خاطر جمعی ما هست.
انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

محمود دولت آبادی : کلیدر


بعد از عقد رفتیم برای شام,
 شام ما دوتا را توی یک اتاق تزئین شده گانه گذاشته بودند!
چند نفری آمدند و برایمان آرزوی خشبختی کردند و رفتند,
تنها که شدیم..
به چشمانش نگاه کردم,
چشمان سیاه و ابروان کشیده ای داشت!
به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!
جزئیات صورتش زیبا بود...
او هم با دقت فراوانی ,
مثل اینکه بخواهد ببیند چیزی که خریده سالم است یا
ایراد و خراش دارد به من خیره بود!!
به تمام اجزای صورتم...
لبخند ملیحی زدم.
لب های بهم چسبیده اش را باز کرد و لبخندم را با لبخند پاسخ داد..!
زمانش بود یکی مان چیزی بگوید;
اما هیچ حرفی برای گفتن نمی یافتیم!
او هم در درونش چیزی را جست و جو میکرد که در آن لحظه باید زده میشد,اما چیزی نبود!
نمیتوانست بگوید بالاخره مال من شدی ,چون ما به سادگی چند روز پس از مراسم خاستگاری به عقد هم در آمده بودیم تا قبل از آن غریبه ای بیش نبودیم!
نتوانستم بگویم بالاخره به تو رسیدم,چون بالاخره ای وجود نداشت!
نتوانست بگوید دوستت دارم...
نتوانستم بگویم عاشقتم...
زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود!!
انگشتان سردم را روی دست های مردانه اش کشیدم... اما موهای تنم سیخ نشد,اوهم هیچ تغییری نکرد و چشمان سیاهش از ذوق گرد نشد...!
ترسیدم,
مانند کسی که در جایی کاملا تاریک گرفتار شده باشد و وقتی بخواهد تنها چراغ موجود را روشن کند ببیند چراغ کار نمیکند... هر چه کلید برق را بزند چراغ روشن نشود...
ما داشتیم تمام تلاشمان را میکردیم در آن لحظه جرقه ی لعنتیه عشق بینمان روشن شود...
اما نمیدانستیم چه موقع ؟
شاید حتی سالها بعد!
ما هر دو...
منتظر شروع عشقی بودیم که نمیدانستیم در کدام روز از "بعد از ازدواجمان" قرار بود بوجود بیاید.....

 معصومه مه آبادپور



چند سالی از ازدواجشان میگذشت اما چیزی بینِشان عوض نشده بود ، هنوز هم توی مهمانی ها کنار هم می نشستند و همدیگر را با اسم های خاص صدا میزدند ، وقتِ نماز که میشد باهم وضو میگرفتند و نمازشان را میخواندند ، رنگِ لباس هایشان را باهم سِت میکردند و جوری بِهَم احترام میگذاشتند که فکر میکردیم دارند فیلمِ "ما خیلی خوشبختیم" را بازی میکنند .
اوایل ازدواجشان این چیزها توی خانواده عادی نبود ، یعنی همین عزیزم و جانم گفتن ها یکجوری غیرمعمول جلوه میکرد که وقتی همدیگر را صدا میزدند بزرگترها و کوچکترها چند لحظه ای به کٌما میرفتند انگار!!!
البته بماند که جوان ترها عشق میکردند و ازین زوج برای خودشان الگویی می ساختند اساطیری ...
روزی که برای اولین بار آمده بودند خانه ی مادربزرگ خوب یادم هست ، چند باری که توی جمع حرف از عشق و دوست داشتن شد همه سرخ و سفید شدند اما آنها معتقد بودند عاشق بودن را باید فریاد زد و از عشق ورزیدن خجالت نکشید ، بعد هم با تحمل تمام چشم غره ها و پِچ پِچ ها تویِ یک بشقاب غذا خوردند و مهربانانه به همه مان یاد دادند باید آنقدر عاشق باشیم که چشممان به دیدنِ خوشبختی و عشق عادت کند ، که یادمان بماند جشنِ سالگرد ازدواج گرفتن کار بی معنی و لوسی نیست و میشود گاهی توی جمع به عاشق بودن اعتراف کرد و اسم زن ذلیل و مرد ذلیل را یَدک نکشید و محکوم به تظاهر کردن نشد...
حالا که خیلی ها بخاطر دیدن ازدواج های ناموفقِ آدم هایِ اطرافشان از تشکیل زندگی میترسند دارم فکر میکنم بودنِ زوج های خوشبختی که باعث تغییر نگرِش آدم میشود ، چقدر تویِ هر خانواده ای لازم است..!
.......
باید چالش تازه ای
به چالش هایِ دنیا اضافه کنیم
و اسمش را بگذاریم
"ما زوج خوشبختی هستیم"
آنوقت شاید
یک چیزهایی تویِ این دنیا عوض شَوَد!!

نویسنده :نازنین عابدین پور


امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دوزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...
واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!

بذار یه چیزی بهت بگم رفیق

به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.

علی سلطانی


همه ما روزی فراموش خواهیم شد.
یکی در زیر خروارها خاک، یکی پشت پنجره، یکی زیر باران، یکی در آغوش دیگری و یکی در صبح جمعه ای سرد.
و بعد هر غروب جمعه که می شود دلمان برای خودمان می گیرد و از خودمان می پرسیم که چرا و چطور و چگونه فراموش شدیم که در خاطره ی هیچ درختی در هیچ خیابانی باقی نمانده ایم.

همه ما روزی فراموش خواهیم شد.
درست مثل تمام لحظاتی که می آیند و می روند و فراموش می شوند. مثل روزهای ابتدای جوانی که در همان حوالی برای همیشه فراموش شد و امروز آنقدر تغییر کرده ایم که دیگر باور آن روزها امکان پذیر نخواهد بود.

ما به دست خودمان فراموش می شویم بی آنکه بدانیم کجای راه دستمان از دست زندگی جدا شد و جاماندیم و حال چطور این حقیقت تلخ را باور کنیم که از میان این همه آدمی، دستی برای پیدا کردنمان دراز نخواهد شد.

ما بر بالشت نرمِ فراموشی خفته ایم و خواب مرگ میبینیم و فراموش شدنمان را فراموش می کنیم.

نیما اکبری


خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدیم.
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.
امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.
آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما ...
بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر.
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم.
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.
این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم.
این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.
کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.
دادور


فیلم خودتان را بگیرید و بگذارید جلوی خودتان، ببینید می خواهید این فیلم را جلوی همه پخش کنند؟
با مادرم چگونه حرف زدم؟
با فرزندم چطور برخورد کردم؟
به دوستم چه گفتم؟
اگر حاضر نیستی این فیلم را بقیه مردم ببینند یعنی خوب نیستی!
این یک تعریف از تقواست که تمام اعمالت را روی سرت بگذاری و بروی بازار دوری بزنی و شرمنده نشوی.
خداوند این امکان را به ما داده که هر روز خودمان را اصلاح کنیم.
مغفرتی بالاتر از این هست که هر روز با محاسبه نفس می توانی خودت را اصلاح کنی؟
" استاد الهی قمشه یی


پیرمرد مُرد و پیرزن به سوگ نشست.
پسر به همراه زنش برای خانه پدر یک جفت فرش خریدند.
مادر جان این فرشها را برای حفظ آبرو نزد مهمانان گرفتم ، نگران نباش قسطی خریدم.
مستمری پدر به حساب مادر ریخته می شد و قسط فرشها از آن پرداخت می شد.
سال بعد پیرزن هم مُرد.
زن وقتی فرشها را پهن میکرد به پسر گفت : ببین گلهای سبز فرش با گلهای مبل جهیزیه ام جور هستند!

حسن ملکی


جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

احمد شاملو


می‌دونی ؟
از یه جایی بعد دوره ی اینجور عشقا می‌گذره؛
فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته... ، وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و باکدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!
قشنگ بودن خوبه ها؛ ولی تهِ تهش اونی می‌مونه که داغون و خسته و لهتم دیده.
عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه، باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و برف ریزون زمستون با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شال‌گردن که ازش فقط دوتا چشم مونده دلت گرم شده کنارش.
می‌دونی؟
آدم مگه چی ازین دنیا می‌خواد جز اینکه یه نفر داغون و له و خستشو هم بخواد؟ که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته
یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده
و با معشوقه‌های با پرستیژ توی کتابا، زمین تا آسمون فرق داره! آدم ته تهش تنهاییش رو با اونی تقسیم می‌کنه که خیالش راحته کنارش هرجوری هم که باشه،"خودشه"
وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؛ من من من من" راه انداختن. حالا تو با آروم‌ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس
"کی از همه‌ی دنیا بیشتر منو می‌خواد؟"
به شرفم قسم، اگه بلندتر از همه داد نزدم :
من . . .

نازنین هاتفی


در دوران نوجوانی، از آنجا که خواهرم و همسرش در شیراز زندگی می‌کردند، زیاد به شیراز می‌رفتم... یکی از این بارها در بازگشت از شیراز چند دقیقه‌ای به پرواز مانده بود که مردی با کت و شلوار اتوکشیده بالا آمد و رو به مسافران گفت: «مسافران عزیز! من مسئولیتی در سرجنگل‌داری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر دادند یک هیئت خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمده‌اند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند و حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است. از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هر‌کس که بلیت خودش را به من بدهد، من همین الان هزینه بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او می‌دهم.»
من کتم را روی دستم انداختم، بلند شدم و گفتم: «من بلیتم را به شما می‌دهم، از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینه‌های دیگر احتیاجی ندارم؛ شما به کارتان برسید.» خلاصه هر‌چه آن مرد اصرار کرد، من چیزی قبول نکردم و به منزل خواهرم برگشتم.
چند ساعتی که گذشت، رادیو با قطع برنامه‌های خود اعلام کرد: «هواپیمای حامل تعداد زیادی از هم‌وطنان که از شیراز به تهران در حرکت بود، سقوط کرده و تمام مسافران از جمله مهندس ساعی، رئیس سازمان سرجنگل‌داری کشور و بنیان‌گذار بسیاری از پارک‌ها، باغ‌ها و جنگل‌های کشور کشته شده‌اند.» حالا من برای همیشه تأسف می‌خورم که چرا با دادن بلیت خودم به آن مرد که بعد از مرگش فهمیدم چه خدمات بزرگی به سرسبزی و آبادانی کشور کرده است، باعث شدم کشورم از خدمات او محروم شود و من زنده بمانم.‌

دکتر باستانی پاریزی


مدتی بود کار مشاوره و انجام پروپزال نویسی، پایان نامه و مقاله  کار می کردم . و در این مسیر برای تامین مخارج زندگی بسیار تلاش می کردم و البته بسیار با انگیزه بودم . ساعت های طولانی جلوی کامپیوتر می نشستم و مطالعه می کردم و به کتاب خانه ها سر می زدم بلکه مطالب به روز و مناسبی گیر بیارم تا مشتریانم از کار راضی باشند. گاهی اوقات از شدت کار، مچ دستم، گردنم و چشمانم  به شدت درد می گرفتند به طور یکه خواب راحتی را از من می گرفتند. با وجود این ، من دلخوش بودم و کلی تلاش می کردم و خدا را شکر می کردم . یک سالی اینطوری کار کردم و حساب کردم حدود 4 میلیون کار کردم در طول یک سال نه یک ماه !!! یک شب که با یکی از دانشجوها سر قیمت کار بحث می کردیم و من سعی می کردم هر طور شده کارشو بگیرم بلکه یک میلیون دیگه در طول سه چهار ماه آینده گیرم بیاد که بزنم به زخم زندگی ام . همزمان برنامه خندوانه از تلویزون پخش می شد. در این برنامه یک پیرزن 60 ساله با انداختن یک توپ در سبد بسکتبال برنده 100 میلیون تومان شد .. همسرم که در اتاق نشیمن برنامه را نگاه می کرد طوری فریاد زد که از جایم پریدم و فکر کردم اتفاقی افتاده .... از اتاق مطالعه بیرون آمدم و گفتم چیزی شده که اینگونه فریاد می زنی گفت : بیا نگاه کن اون پیر زن در یک شب 100 میلیون برنده شد اون وقت تو زندگی را بر ما حرام کردی برای یک میلیون ...در این موقع بود که انگار تمام دنیا را روی سرم خراب کردند .. و تمام انگیزه ام احساس کردم مثل برف تموز آب شد .. آرام نشستم و به فکر فرو رفتم .... رمق بلند شدن نداشتم .. با خودم فکر می کردم چند سال من باید رنج بکشم تا 100 میلیون درآمد داشته باشم ..آن هم اگر باشد ....آلان چند روزیه که کلا افسرده شده ام ...

دادور


روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
هر چه فکر میکنم
باقی عمر،تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس..!
در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود...زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد،همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
آن روزها اختلافات را میدیدیم و آخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده بودم که با خودش تکرار میکرد..ثروت ثروت!و اینگونه ما بلاتکلیف ماندیم کدام بهتر است و سمت کدام برویم!؟
دبستان تمام شدو گفتند میروید راهنمایی تا راهنمایی تان کنند!
گران تمام شد این راهنمایی!
گران تمام شد وقتی معلمِ پرورشی آمد و روی تخته نوشت بچه چگونه بوجود می آید؟
مسئله را باز کردو هاج و واج مانده بودیم...بعدش هم تا مدتی پدرمان را بد نگاه میکردیم ونمیتوانستیم مادر را ببوسیم...
تازه یک دوستی داشتم در آن دوران میگفت هر شب بین پدر و مادرم میخوابم و حواسم هست دست از پا خطا نکنند...
خلاصه راهنماییمان نکردند که هیچ بدتر چشم و گوشمان باز شد و خوردیم به دوران بلوغ و جلو و عقب کشیدن فیلم های خارجکی تا لحظه ی وصال..هیچ وقت هم وصال تمام و کمال صورت نمیگرفت و ما یک دست روی موسِ کامپیوتر و دست دیگر در جیب بلاتکلیف میماندیم!
با اولین نگاهِ معنا دارِ جنس مخالف عاشق شدیم...!
عاشق شدیم و کِی جرات داشتیم ابراز کنیم؟معشوقه رفت وبلاتکلیف ماندیم که چه شد،چه برسر دل ما آمد؟!
کمی بزرگتر شدیم و بحث ترس از آینده آمد وسط...انتخابِ رشته و سرنوشت!
هر کس در هر صنفی بود ما را به آن سمت میکشید!درهمین بلاتکلیفی رشته ای را انتخاب کردیم که ازهر زاویه ای نگاه میکردی هیچ ربطی به ما نداشت..!
بعد هم دانشجو شدیم که این نام،خودِ خودِ بلاتکلیفی ست!
حتمن قرار است چند صباح دیگر به این دلیل که پدرمادر دوست دارند نوه شان را ببینند بالبخندی گشاد تن به ازدواج میدهیم و بعد هی سگ دو میزنیم که خانه بخریم که مدل ماشینمان را عوض کنیم که بچه بزرگ کنیم که از گرسنگی نمیریم!
ما کی قرار است خودمان را پیداکنیم؟
نفس راحت بکشیم..نفس راحت بدون ترس از آینده،بدون بلاتکلیفی!
باور کن
روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف و مشقِ شب دبستان بود

علی سلطانی


رفتن که بهانه نمیخواهد ،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى !
"ماندن" !
ماندن اما بهانه مى خواهد ،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنى،
دوستت دارمهایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین

وقتى بخواهى بمانى ،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى ...
میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

آرى ،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام
فروغ فرخزاد


یه روز سرد برفی تو پادگان بعد از انجام مسئولیت هام خسته وکوفته تو آسایشگاه روی تختم دراز کشیده بودم.امروز بوی کباب کلافم کرده بود آخه عاشق کباب کوبیده بودم .هیچ پولی ام نداشتم ،فقط کرایه رفتن به خونه رو داشتم ومقدار کمی هم اضافه که نمیشد با اون کباب خرید و خورد.یه فکری به سرم زد ،ومثل خوره به جونم افتاده بود.سرهنگ گاهی اوقات ماشینش رو میداد میشستم مثل برق گرفته ها از جام پریدم د برو که رفتی ....
در اتاق سرهنگ رو زدم وبا احترام نظامی وارد اتاق شدم، و رو به سرهنگ گفتم : جناب سرهنگ ماشینتون خیلی کثیف شده اگه اجازه بدین یکی از آشنا هامون کارواش داره ماشینتون رو ببرم اونجابشورمش ،سرهنگ فکری کرد وگفت : تو این هوای سرد وبرفی!!!
گفتم :من بیکارم مشکلی نیست برفه، بارون نیست که کثیف بشه....سرهنگ به ماشینش خیلی حساس بود وهمیشه از تمیزی برق میزد .سویچ ماشینش رو از داخل کشو میزش بیرون آورد وبه سمتم گرفت وکلی سفارش کرد که مواظب ماشینش باشم .به دست فرمونم اطمینان داشت ،ومیدونست راننده ام....
سویچ رو انداختم بالا د برو که رفتی.
هم خدمتیم بچه شهرستان بود ومرخصی داشت ،اونم سوار ماشین کردم وباهم رفتیم مسافر کشی ،چون هواسرد بود، مسافر زیادبود .... چند بار ماشین رو پر از مسافر کردم وبه مقصدرسوندمشون ،دور آخر بود وماشین لب به لب از مسافر، حتی جلو دو نفر نشسته بودن....
پشت چراغ بودم که یه ماشین نظامی بغل ماشین من نگه داشت سرمو که سمت ماشین نظامی کردم کم مونده بود از ترس وخجالت سکته کنم سر هنگ تو ماشین بغل دستم نشسته بود وبا قیافه خیلی، خیلی در هم نگام میکرد .آب  دهنم رو به زور قورت دادم وتو دلم گفتم: الانه که یه چی بگه ولی هیچی نگفت: چراغ که سبز شد باسرعت به  راهش ادامه داد ‌ورفت.
منم که سر خوشیم با دیدن سرهنگ دود شده  بود، مسافرا رو پیاده کردم، رفتیم کارواش ، ماشین رو دادم برق انداختن.بعد شستن ماشین با هم خدمتیم رفتیم کبابی یه دل سیر نان داغ وکباب داغ خوردیم،حالا که قرار تنبیه بشیم لااقل دلم نسوزه....
خلاصه بعد این که دلی از عزا در آوردیم رفتیم پادگان، هم خدمتیم گفت: احمدی بیچاره شدیم حالا چیکارمون میکنن،گفتم کاریه که شده هرکی خربزه میخوره پای لرزشم وایمیسه.رسیدیم در دژبانی نگهبان گفت: جناب سرهنگ منتظرتون هستن سریع برید اتاقشون .آهای چه غلطی کردی احمدی جناب سرهنگ برزخ برزخ بود...
گفتم برو بابا!
ماهم باهزارترسو بدبختی رفتیم دفتر جناب سرهنگ منشی به سرهنگ خبر ورود مارو داد .رنگم مثل گچ دیوار شده بود، رفیقم هم بدتر از من بود .داخل شدیم واحترام نظامی گذاشتیم .سرهنگ پشت پنجره ایستاده بود وبیرون رو نگاه میکرد برگشت سمت ما ،وبا انگشت اشاره به سمت من وهم خدمتیم ،وگفت: تو با ماشین من مسافر کشی میکردی با این الدنگ ،وبه هم خدمتیم اشاره کرد ....
با تته پته گفتم نه جناب سر هنگ کنار خیابون وایساده بودن وکسی سوارشون نمیکرد دلم براشون سوخت وسوارشون کردم .
سرم محکم داد کشید طوری که من وهم خدمتیم از جامون پریدیم ....
سرهنگ گفت:همشون باهم بودن؟؟؟ برو ،برو خودت رو رنگ کن یه آشی براتون بپزم که یه وجب روغن روش باشه .
روی کاغذ یه چیزایی نوشت وداد دستمون ....وگفت: ده روز مرخصی براتون نوشتم تا برید یکم استراحت کنیدوآب خنک بخورید تا دیگه از این غلطا نکنید وسه ماه اضافه خدمت وبعد از استراحت ده روزتون تشریف میبرین یه هفته بیگاری مفهوم شد .
بااحترام نظامی نامه رو از دست سرهنگ گرفتم وبا احترام خواستیم از اتاقشون خارج بشیم .که جناب سرهنگ صدام کرد وگفت :کارم هنوز باتو یکی تموم نشده بعد از اتمام تنبیهاتت میای کارت دارم .دوباره احترام نظامی گذاشتم وگفتم: چشم قربان و از اتاق خارج شدم ....
الان سالها از اون جریان گذشته یادش بخیر هر وقت یاد اون موقع میفتم حالم بد میشه که چطور پیش مافوقم ضایع شدم. اون جریان شد درس عبرت تا دیگه از این کارا نکنم.... ولی اینم بگم بعد اون ماجرا  هنوز هم با جناب سرهنگ رفت وآمد خانوادگی دارم، چون بعد از تنبیهاتم حقیقت ماجرا رو به سرهنگ گفتم ....از اون به بعد هر وقت سر هنگ منو میدید میگفت :احمدی هر وقت هوس کباب کردی بیا پیش خودم...

سمیه کاظمی


یک روزی داشتم مثل همیشه به کارهای خانه میرسیدم در حالی که  با سیم ظرفشویی به جون قابلمه افتاده بودم تا اون و برق بیندازم رادیو داشت یه آهنگ غمگین پخش میکرد  یکدفعه و باصدای مجری به خودم آمدم و دیدم که چشمام خیس اشک و قابلمه هم مثل نقره میدرخشه اونجا بود که فهمیدم درد همیشه با مسکن خوب نمیشه گاهی وقتها یه قابلمه و سیم ظرفشویی کافیه تا یه دل سیر گریه کنی و سبک بشی...

مینا نوروزی


درزمان ما سرک کشیدن به خونه ی دیگران زشت بود اما امروزه ...!!

دیشب برای سر زدن به خانواده رفتم وچند دقیقه ایی لبه طاقچه نشستم
بچه ها بزرگ شده بودند وبزرگان پیر دنیای عجیبی داشتند خداحافظی کردم 
کسی جوابم را نداد همه درگیر وبه فکر لقمه نانی بودند !!

برگشتم تا درگور خود آرام گیرم وبی قراری از دیدن خانواده را با خود به گور ببرم
درکمال تعجب دیدم کسی در گورم خوابیده ودود ی از گورم بلند شده
عصبی شدم
یعنی چه تا نیم ساعتی از گورت میروی تصرفش میکنند ؟
خوب که نگاه کردم جوانی رعنا لرزان از سرما گوشه ی گورم کز کرده بود
خواستم دمش راگرفته از گور بیرونش کنم اما دلم سوخت آخه به سن همون زمانی بود که من جوانمرگ شدم
به آتش انتهای گور فوتی کردم تا هوای گور برایش گرم شود
زندگان که به فکر امثال این بنده ی خدا نیستند حداقل من هوایش را داشته باشم 
امدم لبه ی گورم نشستم
حسابی جوگیر شده بودم
با خود گفتم  بخشش از بزرگان است
و رفتم خود را گور به گور کنم
یه گور مخروبه گیر بیآورم وکپه ی مرگم بزارم
اما دریغ از یه چاله چه رسد به گور
همه درتصرف زندگانی بود که نقش مرده بازی میکردند
به کجا شکایت برم چراکسی به فکر ما مرده ها یا بهتربگویم روح ها نیست !!

محمدعلی حشمتی





۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۱۸
aziz ghezel


 بگذارید کسانی را که دوستشان دارید بفهمند چقدر به آنان عشق می ورزید . هرگز این حقیقت را از آنان مخفی نکنید . هرگز کلمات محبت آمیز خود را برای آینده ای دور پس انداز نکنید . هیچ گاه عشق ورزیدن را به تعویق نیندازید و هرگز آنان را که دوستشان دارید ترک نکنید .

 هر روز 3 بار و هر بار به مدت 20 ثانیه ، به همسر خود عشق بورزید . خواهید دید که در طول روز ، همواره به یاد همسرتان خواهید بود . و در خود جاذبه ی بیشتری نسبت به او احساس خواهید کرد . به طوری که در انتظار عشق ورزیدن بیست ثانیه ای بعدی سر از پا نخواهید شناخت .

 دست کم هفته ای یکبار ، اوقاتی را به تخلیه و حل و فصل تنش های روحی و احساسی تولید شده میان خود و معشوقتان اختصاص دهید . سپس تمامی حقیقت را در مورد احساساتتان با او در میان بگذارید . هر آنچه از رفتار و گفتار او را که تمام و کمال هضم و جذب نکرده اید ، دوباره مطرح کنید و به احساسات او نیز در این باره گوش فرا دهید .

 هنگامی که احساس می کنید در مقابل احساسات همسرتان جبهه گرفته اید یا در مقابل آنها از خود مقاومت نشان می دهید ، لحظه ای بایستید و درنگ کنید ؛ سپس از خودتان بپرسید " آیا او هم با احساسات خود به چیزی اشاره نکرده است که من از روبرو شدن و کنار آمدن با آن سر باز می زنم ."

 با نگاه کردن به همسر خود او را بستایید و تحسین کنید . با صحبت کردن به همسر خود عشق بورزید و او را شریک زندگی خود در تمامی لحظات بدانید .

 هنگامی که همسرتان عصبانی و خشمگین می شود ، او را کودک آزرده و رنجیده ای ببینید که نمی داند چگونه تقاضای همیاری ، آرامش و همدلی کند . این عمل به شما کمک خواهد کرد تا با خشم و عصبانیت از خود واکنش نشان ندهید بلکه با عشق ورزی و پذیرش به او پاسخ دهید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۲۴
aziz ghezel


سکس مکانیزه
امروزه اکثریت خانم ها معتقدند که سکس بدون احساس، خسته کننده و بیهوده است. هیچ خانمی دوست ندارد که به او مثل یک بازیچه نگاه شود. البته منظور من این نیست که شما مجبورید تمام خواست ها و تمایلات خود را کنار بگذارید، اما او هر چقدر هم که خونسرد باشد باز هم یک زن است و هیچ چیز را بیشتر از این دوست ندارد که مانند یک خانم با او رفتار شود. بنابراین سعی کنید که مرد رویایی او باشید و هر چند وقت یکبار با او معاشقه کنید.

 فرا نرفتن از مرزها
هرچند بسیاری از خانم ها ( و همچنین آقایون) احساس می کنند که باید نسبت به هر نوع عمل جنسی که با شریک زندگی شان انجام می دهند، در آخر به رضایت دست پیدا کنند؛ اما حقیقت این است که بالاخره یک روز از روال عادی امور خسته میشوند و به این فکر می افتند که به دنبال یک کیس جدید بگردند. پس اگر نمیخواهید که او هیچ وقت از دست شما خسته شود، هر چند وقت یکبار تلاش خود را بیشتر کنید و پایتان را فراتر از مرزها بگذارید. این جاست که صحبت از کلمه ترسناک "ر" می آید. بله درست حدس زدید: رمانتیک. خانم ها به هیچ وجه دوست ندارند که فضای رمانتیک موجود در رابطه از بین برود، آقایون هم می توانند از این مسئله به نفع خود استفاده کنند و هر چند وقت یکبار تبدیل به یک مرد رمانتیک بشوند. به من اعتماد کنید، مطمئن باشید که او تعجب میکند و به فکر فرو می رود که شما از کدام سیاره پای خود را بر روی زمین گذاشتید. به عنوان مثال برای او نامه های عاشقانه بنویسید و در آنها بگویید که دوست دارید: او برایتان چه کارهایی انجام دهد، شما چه کارهای دوست دارید با او انجام دهید، و زمانی که منتظر ورود شماست چه کارهایی انجام دهد و یا ندهد. برای او یک شام دونفره رمانتیک درست کنید، موسیقی آرام بگذارید و با حرکات خود او را به وسوسه نمایید. سعی کنید که او را به آخرین درجه رضایت و خشنودی برسانید آنوقت او نه تنها از دستتان خسته نمی شود، بلکه تمام تلاش خود را نیز به کار می گیرد تا شما را راضی نگه دارد.

مکان همیشگی
اگر همسرتان شکاف های روی سقف اتاق خواب را از حفظ شود، آنگاه شما در دردسر بزرگی افتاده اید. اما نگران نباشید راه حل شما تغییر مکان است. می توانید این کار را در حمام، اتاقهای دیگر، هنگام مسافرت و... انجام دهید. مکان های متفاوت بیشماری وجود دارند. از قوه تخیل خود استفاده کنید و سعی کنید که جایی نروید که شما را دستگیر کنند.

 صدای بیش از اندازه یا بی صدا بودن

به همان اندازه که بی صدا بودن آزار دهنده است، نالیدن بیش از اندازه و یا تکرار کلمات بخصوصی موجب رنجش می شود. بنابراین سعی کنید همیشه حد تعادل را حفظ کنید، تا هم او متوجه شود که شما در حال لذت بردن هستید و هم اینکه تمام محله خبر نشوند. انتخاب کلمات مناسب، حرارت و اشتیاق همسرتان را افزایش می دهد. و لزوما هم نباید حرف زدن را به آخرین مرحله موکول کنید. به او بگویید که کارهایش موجب لذت بردن شماست، چهره جذابی دارد، چه کارهایی دوست دارید در قبال او انجام دهید و اینکه او از شما چه انتظاراتی دارد. همه و همه موجب می شود که شما هیچ گاه از در کنار هم بودن خسته نشوید.

 کارهای تجربه نشده
اگر مدت زمانی از رابطه شما با همسرتان می گذرد و همچنان تمایل دارید که احساسات یکدیگر را پر حرارت نگه دارید، بهتر است چند وضعیت جدید را امتحان کنید، آرزوهایتان را جامه عمل بپوشانید، برای هم نقش بازی کنید و هر عملی را که فکر میکنید باعث تحریک پذیری بیشتری می شود انجام دهید؛ چرا که در غیر اینصورت محکوم به ملالت و خستگی در اتاق خواب خواهید شد. برای خودتان یکی دو لیوان نوشیدنی بریزید و در مورد چیزهایی که شما را تحریک میکنند با هم صحبت کنید. آنوقت متوجه می شوید که شما خیلی زودتر از آنچه که تصورش را می کنید به آرزوهایتان خواهید رسید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۲۲
aziz ghezel


اکثر مردان جذب زنی خواهند شد که با او سه چیز بدست آورند، در درجه اول لذت، دوم آرامش و مقوله سومی به نام پیشرفت است. ممکن است جذابیت مهم باشد اما کافی نیست اگر چه ظاهر برای مردها بی اندازه مهم است و آنها با چشمشان عاشق می شوند اما کافی نیست، به او احترام بگذارید.متفاوت باشید. یک کار غافلگیر کننده انجام دهید کارهایی که دور از انتظار شوهرتان است را انجام دهید.وبرای پیشرفت خود وهمسرتان برنامه ریزی کنید .

صداقت

جوهر روابط سالم میان زن و شوهر صداقت است در روابط زناشویی خود صادق باشید.همیشه ودر همه حالات نجات شما وزندگی مشترکتون در گروی صداقت است.

بشنوید

بیشتر مردان دارای این تصور غلط می باشند که زنان زیاد حرف می زنند. شما بایدبه او  اطمینان دهید که به اندازه کافی  به سخنانش گوش می دهید.

مثبت اندیش

فرد دلپذیری باشید، از سخنان منفی به هر شکل جدا خودداری کنید.منفی بافی نکنید وبا ارائه نکات مثبت زندگی امیدوار تلاش کنید .

انعطاف پذیر

همیشه خوب و مهربان نباشید.متفاوت باشید سعی نکنید همیشه یکنواخت و کسالت آور باشید با رفتار نو، پوشش جدید، طرح نو، طرز تفکر خلاق، کردار قابل توجه متفاوت شوید.

صبور

از بحث و مجادله دوری کنید. نظرات و عقاید هر کس محترم است و هیچ دلیلی ندارد که شما تلاش کنید تا عقاید دیگران را تغییر دهید.

آراسته

مردان زیاد موجودات احساساتی نبوده و بیشتر به قوه بینایی خود متکی هستند بنابراین بهتر است خود را برای شوهرتان بیارایید.

با لبخند

یک لبخند ساده تاثیر فوق العاده ای روی مردان دارد. بسیاری از زنان اشتباه می کنند و دوست دارند همواره جدی به نظر برسند. سعی کنید همیشه یک لبخند کوچک به لبان خود داشته باشید.

غافلگیر کردن

توجه به نیازهای احساسی و منطقی او را فراموش نکنید. رنگ ها، فیلم ها، کتاب ها و غذاهای موردعلاقه اش را در دسترس او دهید. با هدیه دادن چیزهایی که دوست دارد او را غافلگیر کنید. دستورالعمل غذای موردعلاقه اش را پیدا کرده و برایش درست کنید و وقتی از سر کار برگشت او را مبهوت کنید. فکرش را بخوانید و خودتان را وارد روح و روانش کنید.

غیرمنتظره بودن

غیرمنتظره بودن ابزاری بسیار قدرتمند برای مجذوب نگه داشتن شوهرتان است.( لپ لپ ) باشید .

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۹
aziz ghezel


 خواسته‌هایتان را به روشنی بیان کنید( در بیان خواسته های خود از همسرتان صراحت بیان داشته باشید تا سوءتفاهم پیش نیاید).
 
 به‌خود و همسرتان به چشم یک تیم دو نفره بنگرید(یعنی اینکه هر دوی شما، انسان‌های منحصر به فردی هستید با نگرش‌ها و توانمندی‌های متفاوت؛ و همین تفاوت‌ها بیانگر ارزشمند بودن شما به‌عنوان یک تیم است).
 
 مسائل را به موقع حل کنید( اجازه ندهید وجودتان انباشته از خشم شود که کینه در وجودتان رخنه کند).


 گوش کنید، صادقانه گوش کنید( بدون هیچ داوری، به نگرانی‌ها و گله‌های همسرتان گوش کنید).
 
 برای حفظ روابط صمیمانه با همسرتان، کوشا باشید (یکرنگی و یکدلی اتفاقی به وجود نمی‌آید. داشتن روابط موفق، مستلزم سال‌ها توجه مستمر است).
 
 هرگز قدرت زیبا جلوه کردن و سر زنده بودن را دست کم نگیرید ( روابط زناشویی، خوب است، اما نجواهای عاشقانه شیرین‌تر است. حفظ روابط زناشویی آسان است، اما ایجاد صمیمیت و نزدیکی مشکل. این کار به صداقت و راستی، صراحت در گفتار، بیان خود، در میان گذاشتن نگرانی‌ها و نیز علایق خود، ترس‌ها، دلتنگی‌ها و همین طور امید و آرزوها نیاز دارد).
 
 به آینده فکر کنید( همواره خواسته‌ها و آرزوهایتان را با هم در میان بگذارید تا اطمینان یابید که هر دوی شما در این مسیر باهم هستید).
 
 انرژی خود را حفظ کنید، سالم و با نشاط بمانید( تمام زندگی‌های مشترک، افت‌و‌خیز‌های خودشان را دارند و همیشه حوادث زندگی بر وفق مراد نیست، اما همکاری و همفکری در مواقع سخت، روابط زناشویی را محکم تر می‌کند).
 
 عشق را مطلق تصور نکنید( عشق کالایی نیست که داشته باشید یا نداشته باشید. عشق احساسی است با فرازونشیب‌هایش و این بستگی به نحوه برخورد شما دارد).

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۷
aziz ghezel


مردها در حضور زن ها مثل بچه هایی می مانند که داخل یک اسباب بازی فروشی شده باشند. قلبشان پیش یک چیز خاص است اما با اینحال هنوز هم هر چیز جذابی که دوروبرشان باشد را نگاه می کنند.
مردها موجوداتی بصری هستند
مردها به هیچ وجه نمی توانند از تحسین کردن زیبایی زنان خودداری کنند. اما آیا انجام اینکار وقتی پیش همسر یا معشوقه شان هستند درست است؟ مجله سلامت مردان اخیراً رای گیری در این مورد انجام داده است:
· 53 درصد گفتند که اگر موردی باشد حتماً نگاه می کنند.
· 28 درصد گفتند فقط در موارد بسیار خاص و حتماً با داشتن عینک آفتابی این کار را می کنند.
· 19 درصد گفتند که هیچوقت اینکار را نمی کنند چون نمی خواهند همسرشان از دست آنها ناراحت شود.
اما برای یک لحظه فکر کنید. زن ها هم از این بدشان نمی آید. درست است؟ منظورم این است که مثلاً آن 7 پرستاری که به خاطر نگاه کردن به پرونده پزشکی جورج کلونی تعلیق شدند لزوماً به خاطر مسائل پزشکی اینکار را نکرده بودند، درست است؟
واقعیت این است که مردها نگاه می کنند و زن ها هم نگاه می کنند. بیولوژی طوری ما را برنامه ریزی کرده است که به دنبال جفتی مناسب خودمان باشیم و کره چشممان یکی از ابزارهایی است که همه ما برای خرید از آن استفاده می کنیم.
اما دیگر وقتش رسیده واقعیت را ببینیم
اکثریت خانم ها و آقایون می توانند خیال پردازی بصری را از واقعیت متمایز کنند. درمورد مردها می توانیم بگوییم که بسیاری از مردها اگر وقتی با همسرشان هستند به زنان دیگر نگاه می کنند اصلاً قصد بی احترامی و توهین به او را ندارند. بسیاری از مردها اندام خانم ها را زیباترین دیدنی های دنیا می دانند، درمورد آبشار نیاگارا هم همین فکر را می کنند اما لزومی ندارد که تا آنجا بروند.
البته جای انکار نیست که برای بعضی از مردها چشم چرانی قدم اول برای درگیر شدن جدی با آن فرد است. اما چطور می توان مردهایی که هر از گاه چشم چرانی می کنند را از آنهایی که با هدفی خاص اینکار را می کنند تشخیص داد؟ چند نکته هست که باید به خاطر داشته باشید:
· یک نگاه صادقانه بهتر از دید زدن دزدکی است.
بسیاری از مردان قبول دارند که نگاه می کنند چون می دانند اگر گند کار در بیاید نشانه بی احترامی آنها به همسرشان خواهد بود. مطمئناً مردی که می گوید، "خوب خانمه خیلی خوشگل بود" ممکن است با خشم شدید اما موقتی همسرش روبه رو شود اما بعد از اینکه عصبانیت همسرش فروکش کرد، زن متوجه می شود که شوهرش آدم صادقی است پس خطری او را تهدید نمی کند. از این گذشته با اینکه می توانسته اما به هیچ وجه سعی نکرده چیزی را از او پنهان کند. باید نگران مردی بود که چشم چرانی خود را انکار می کند. اگر مرد چیزی را پنهان کند آنوقت باید نگران شد.
· تاریخ آینده را پیشگویی می کند.
وقتی بدانید که مردتان نامزد قبلی خود را چطور انتخاب کرده است می تواند شما را با عملکرد او اشنا کند. اگر او را در یک رستوران یا خیابان ملاقات کرده باشد خیلی ساده بیانگر این است که برحسب آنچه او را جذب کند وارد عمل می شود. اما اگر مردی نامزد خود را در محل کار یا بین دوستان ملاقات کرده باشد مطمئناً نشانه خوبی است. چنین فردی برای برقراری ارتباط نیاز به رابطه معنادار دارد به همین دلیل احتمال بسیار کمی وجود دارد که با دیدن یک زن زیبا جذب شود.
· آن زنی که مرد نگاهش می کند لزوماً زنی نیست که می خواهد با او باشد.
تفاوت بسیار عمیقی بین یک نگاه کردن ساده و آوردن یک نفر در دنیای خصوصی خود وجود دارد. اگر مردی در خیابان چشم چرانی می کند احتمال خیلی کمی وجود دارد که بخواهد به او نزدیک شود.
به نظر اکثر مردان، نگاه کردن به زنان زیبا اصلاً به معنای بی احترامی به همسر یا نامزدشان نیست، آنها با این کار فقط هنر را تحسین می کنند و زنی که بخواهد بیش از حد نسبت به چنین چشم چرانی هایی حساسیت نشان دهد فقط همسرش را به نزدیک شدن به یکی از همین زنان تحریک می کند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۳
aziz ghezel