مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

چند داستان کوتاه

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ

داستان مهمان و زن صاحبخانه

مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش گفت: امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن، و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر .

زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد .

اتفاقا در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند به سوی رختخواب دمِ در رفت و برهنه شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خفته است. زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخ ریشت خواهد ماند .

وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جست و گفت : نترس . من چکمه دارم و از باران و گل و لای باکی ندارم . من رفتم خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفته خود نادم گشت و به التماس در افتاد اما مهمان به آن حرفها وقعی ننهاد . رفت که رفت .

بنده نوازی و بندگی

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنج خانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

 

حرف عشق و حرف قیل و قال

یکی از وعاظ در حال ایراد خطابه بود و جمعی از مردان و زنان به سخنانش گوش می سپردند . مردی به نام جوحی(تمثیلی از یک مرد مسخره و ابله) چادری بر سر کرد و روبندی به رخسار افکند و بطور ناشناس به جمع زنان درآمد و نشست. در آن اثنا شخصی از واعظ سئوال کرد: آیا بلندی مویِ زِهار برای نمازگزار اشکال دارد؟ واعظ گفت : البته که اشکال دارد. اگر موی زِهار به طول یک جو برسد موجب کراهت است. در این لحظه جوحی به زنی که کنارش نشسته بود گفت: خواهر ببین اندازه موی زهارم به حد کراهت رسیده است یا نه؟ آن زن دست درون شلوار جوحی کرد و شرمگاهِ خاسته او را لمس کرد و ناگه از شدت هیجان جیغی کشید. واعظ که خیال کرده بود جاذبه سخنان معنویش او را منقلب کرده ، زن را تحسین کرد و گفت: گویا سخنانم به دل این زن اصابت کرده است. جوحی گفت: نخیر، به دلش نخورد به دستش خورد . اگر به دلش می خورد که واویلا می شد!( حساب اهل حقیقت از حساب اهل قیل و قال جداست. کسی که در آتش عشق سوخته شده با کسی که از عشق فقط الفاظی شنیده و آنرا طوطی وار بر زبان جاری می کند تفاوت کلی دارد .)

 

عاشق و معشوق

معشوقی، عاشق خود را به حضور می پذیرد و کنار خود می نشاند، اما آن عاشق خام طبع به جای آنکه از وصال معشوق، حظ و نصیب بَرَد، دست در جیب خود می کند و انبوهی نامه که در دوران هجران و فراق با سوز و گداز و آه و افسوس برای معشوق خود نوشته بود، بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن . خلاصه آنقدر می خواند که حوصله معشوق را سر می برد. معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او می گوید: این نامه را برای که نوشته ای؟ اگر برای من است که تو در این لحظه در کنار من نشسته ای و به وصالم رسیده ای، و البته خواندن نامه عاشقانه در هنگام وصال ، جز ضایع کردن عمر، حاصل دیگری ندارد. عاشق جواب می دهد: بله می دانم من الان در حضور تو نشسته ام، اما نمی دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس می کردم، اینک چنین احساسی ندارم؟! معشوق می گوید: سبب این حال اینست که تو اصلا عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیر خودت هستی.

داستان درویش و افراد کشتی

درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا بنده ات را متهم کرده اند ، هر چه صلاح می بینی عمل کن . در این اثنا صدها هزار ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند . آن درویش ، چند دانه از آن مرواریدها را بگرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد . فضا برای او همچون تختی روان شده بود و به همان ترتیب از آن کشتی دور شد و همانطور که از آنها دور می شد به اهالی کشتی گفت : کشتی مال شما و حق از آنِ من .

 

داستان ابراهیم ادهم و غلامش

ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .

 

داستان قبر پولدار و خانه فقیر

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .

داستان درویش یک دست

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد . ( نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.)

طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند .

هنگامی که دزدان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟

در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست .

وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید: این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است.

زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود .

یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد .

درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟

خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند .

عشق جوان گمنام به دختر پادشاه

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))

 

عدالت واقعی

روزی امیرالمومنین علی (ع) از یکی از کوچه های کوفه می گذشت . پیرمردی نابینا و کار افتاده را دید که در گوشه ای نشسته و از مردم کمک می خواست . امام ، جویای حال او شد . گفتند او مردی مسیحی است که تا جوان بود و بدن سالم داشت ، کار می کرد و اکنون از کار افتاده و نابینا شده ، گدایی می کند .

امام فرمود: ((عجب، تا وقتی توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید ؟.....بر عهدهء حکومت و اجتماع است که تا زنده است، او را سرپرستی کند . بروید از بیت المال به او مستمری بدهید .))

 

پسرک و دختر زیبا

در شهری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.
مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی نداردپسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

عاشق زیستن

دو روز مانده به پایان جهان،‌ تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان و آشفته و عصبانی شد. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ،‌خدا سکوت کرد . به پر و پای فرشته ها پیچید ، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی . تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ... با یک روز چه کاری می توان کرد... خدا گفت : ‌آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید . و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن . او مات و مبهوت به زندگی ای نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ،‌نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند... او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را بدست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهائی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود .

 

خداوند در کنار ماست

یک شب مردی در خواب دید که با خدا روی شنهای ساحل قدم میزند. و از آنجا تمامی مراحل زندگیش را میدید. ناگهان متوجه شد که در مواقع شادی و خوشحالیش همواره دو رد پا روی ساحل است . جا پای خودش و جای پای خدا. اما در مواقع سختی و ناامیدی فقط یک رد پا بر روی شنها وجود دارد آن مرد با گلایه از خدا پرسید: چرا؟ در مواقع شادمانی من با من بودی اما در موقع ناامیدی و رنج مرا تنها گذاشتی؟ خداوند پاسخ داد : من هیچگاه تورا تنها نگذاشتم. در موقع رنج و ناامیدی تو، من تو را به دوش گرفته بودم و با خود میبردم . این جای پای من است تو آ ن موقع روی شانه های من بودی .

 

عمر کوتاه وغفلت

جیرجیرک به خرس گفت : عاشقت شدم . خرس گفت : الان وقت خواب زمستانی است وقتی بیدار شدم درباره‌اش صحبت می‌کنیم . وقتی بیدار شد جیرجیرک راندید. خرس نمی‌دانست جیرجیرک‌ها سه روز بیشتر عمر نمی‌کنند.

 

چشم نابینا و گوش ناشنوا

کودک زمزمه کرد: خدایا! با من حرف بزن ویک چکاوک درمرغزار نغمه سرداد. ولی کودک نشنید و فریادزد: خدایا! بامن حرف بزن . صدای رعدوبرق آمد اما کودک گوش نکرد. اودوروبرش را نگاه کرد و آنهمه زیبایی را ندید و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم.

 

بهشت وجهنم

عابدی ‌کنار جاده نشسته‌ بود و با چشمان بسته‌ در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوشخراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد؛ -پیرمرد، بهشت وجهنم را به من نشان بده ! عابد به سامورایی نگاهی‌ کرد و لبخندی ‌زد. سامورایی ‌از اینکه ‌می‌دید عابد بی‌توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می‌زند ، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن عابد را بزند! عابد به آرامی ‌گفت :خشم تو نشانه‌ای از جهنم است . سامورایی ‌با این حرف آرام شد، نگاهش‌ را به عابد انداخت و به او لبخند زد. آنگاه عابد گفت : این هم نشانه ‌بهشت !

 

دوست داشتن بی بهانه

مردی‌ درعالم رویا فرشته‌ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش‌ سطل‌ آبی گرفته ‌بود و در جاده‌ای ‌روشن وتاریک ‌راه می‌رفت . مرد جلو رفت و از فرشته ‌پرسید: این مشعل‌ و سطل‌ آب ‌را کجا می‌بری‌؟ فرشته ‌جواب ‌داد: می‌خواهم ‌با این مشعل ‌بهشت ‌را آتش ‌بزنم و با این سطل آب ، آتشهای ‌جهنم ‌را خاموش‌ کنم . آن ‌وقت ‌ببینم چه ‌کسی‌ واقعاً خدا را دوست ‌دارد. پس ‌بیندیشیم ‌ به ‌راستی ‌اگر بهشت‌ وجهنم‌ نبود باز هم ‌خد ارا دوست ‌داشتیم .

 

داستان پیرزن و حضرت خضر

در زمانهای نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد. تا این‌که از کسی شنید که هرکس چهل روز عملی را انجام دهد یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد او باید برای دیدن حضرت خضر چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد پیرزن نیت کرد و شروع کرد روزهای اول با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است انجام دهد. باورش نمی‌شد که بتواند یکی از پیامبران، حضرت خضر، را ببیند چه برسد به این‌که از او حاجتی بخواهد و مواظب بود وظیفه‌اش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود روزهای آخر دیگر این‌کار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می‌کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند خیره می‌شد و با بی‌حوصلگی آن‌ها را تماشا می‌کرد تا این‌که بالاخره روز چهل‌ام رسید پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن بعد از آن باید منتظر می‌ماند تا حضرت خضر رد شود صندلی چوبی‌اش را آورد و جلوی درب خانه منتظر شد هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود دقایقی گذشت او داشت به درختان نگاه می‌کرد به گنجشک‌ها که می‌آمدند روی زمین می‌نشستند و بلند می‌شدند .
به آسمان‌ که امروز ابرها چه‌قدر شکل‌های قشنگی درآورده‌اند این سر کوچه را نگاه کرد آن سر کوچه را دوباره این سر کوچه را، مردی چوب به دست داشت رد می‌شد پیرزن او را نگاه کرد چه‌قدر چهره گیرایی داشت، نزدیک‌تر شد انگار که پیرزن سال‌هاست او را می‌شناسد به صورتش خیره شده بود در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری. پیرزن فقط نگاه می‌کرد انگار آن شخص را فقط باید نگاه ‌کرد و سکوت. نباید حرفی زد مرد به آرامی گذشت پیرزن داشت به او می‌نگریست و وقتی رد شد هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش هنوز منتظر بود خودش هم نمی‌دانست به چه می‌اندیشد دقایق می‌گذشتند و او انگار در همان لحظه‌های اول حاجتش را جا گذاشته بود کم‌کم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می‌شد ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود بوی نور، بوی رهگذری از بهشت پیرزن لبخند زد زیرا اصلاً به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد اصلاً انگار یادش رفته بود که می‌تواند حرف بزند و خواسته‌اش را بگوید
او خضر را نشناخته بود .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۱
aziz ghezel

نظرات (۳)

۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۸ ترک اعتیاد ترک اعتیاد
وبلاگ خوب و قابل استفاده ای دارین . تبریک میگم . موفق باشید

داستانای خوبی بودن 
عاشق ومعشوق دوست داشتنی تر بودن
ممنون دوستان خوبم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی