مثنوی معنوی
(مکر کردن وزیر و در خلوت نشستن و شور افکندن در قوم)
چون وزیر ماکر بد اعتقاد
دین عیسی را بَدل کرد از فساد
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دو تو
گفته ایشان بی تو ما را نیست نور
بی عصا کش چون بود احوال کور
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وآن مریدان در ضراعت آمدند
کاین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کرده ایم
ما ز شیر حکمت تو خورده ایم
الله الله این جفا با ما مکن
لطف کن امروز را فردا مکن
میدهد دل مر ترا کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بی حاصلان
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس