کى میگه ما نسل سوخته و جزغاله شده ایم؟؟؟
ما که تو خونه هاى بزرگ با حیاط و باغچه و طاقچه زندگى کردیم ....
خوابیدن توى پشه بند ...
آب تنى توى حوض داشتیم .
کیک تولدامون خیلى بزرگ بود ...
هر کى کادو میداد از صمیم قلبش بود ، کسى واسه کادو دادن مارو قیمت گذارى نمیکرد.
حتی نوه خاله بابامون هم میرفتیم میدیدیم
نه حالا که خواهر برادر هم به زور همو میبینن.
عید واسمون شور و هیجان داشت.
عیدى میگرفتیم...
کم یا زیاد همین که دلمون خوش میشد کافى بود.
چقدر مسافرتهاى فامیلى میرفتیم ...
حالا هرکى هر جا میره میترسه کسى بفهمه!
اونقدر توى دنیاى بچگیمون خوش بودیم که معنى گرفتاریهاى پدر مادرامونو نمیفهمیدیم.
چه میدونستیم قسط چیه؟؟ بدهى؟ کرایه خونه؟ مدل ماشین چیه؟ ...
چیزایی که الان دغدغه بچه ها شده.
چقدر شبا تو پارک با فامیل دور هم جمع میشدیم!!!
عصرا توى کوچه با بچه هاى محل آتیش میسوزوندیم.
گرگم به هوا،قایم موشک...
تبلت و ایکس باکس نبود ولى قدم به قدم اون بازیها یه عالم دیگه داشت که بچه هاى الان نمیفهمن!!
خلاصه... اینجورا هم که میگن سوخته نیستیم...
مادرم هیچ وقت به من نگفت دوستم دارد
وقت نداشت...
دستش همیشه بند بود .
بند بستن بند کفشهای من
که گره زدن بلد نبودم
دستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بود
بند مشقهای برادرم.
من اما دوست داشتنش را
زنگ های تفریح
در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود
گاز می زدم.