داستان زن مشاطه
نقل می کنند در زمانهای قدیم مردی، پیرزن مشاطه ای را واسطه کرد تا همسری برایش بیابد، در نهایت کمالات ظاهری و باطنی!
پس از چندی، پیرزن که در کار مشاطه گری و بزک کردن استاد بود، زنی را همراه خود نزد مرد آورد و بنا شد با هم صحبت کنند.
مرد نگاهی به زن انداخت و به پیرزن گفت: چشمان این زن که لوچ است! پیرزن گفت: خب چه بهتر؛ خیالت راحت است که مرد دیگری به او نظر نخواهد داشت.
مرد باب صحبت را با آن زن باز کرد اما متوجه شد که او لکنت زبان شدیدی دارد دوباره رو به آن مشاطه کرد و گفت: زبانش هم که الکن است! پیرزن گفت: چه بهتر! دیگر در خانه با سخن گفتن زیاد، سرِ تو را نمی خورد!
مرد گفت: بهتر است به داخل منزل رویم و صحبت کنیم؛ ناگهان دید پای زن لنگ می زند و یکی از پاهایش از دیگری کوتاهتر است! به پیرزن گفت: پاهایش هم که لنگ است! دوباره پیرزن با حاضر جوابی پاسخ داد: اینکه حُسن است؛ خیالت راحت است که همیشه در خانه می نشیند و بیرون نمی رود!
مرد بخت برگشته که با همه این اوصاف همچنان راضی به ازدواج بود، باب صحبت را با آن زن لوچِ الکنِ لَنگِ باز کرد؛ کمی که از صحبتهایشان گذشت، مرد متوجه شد که این زن، شیرین عقل هم هست!
این بار با عصبانیت رو به پیرزن کرد و گفت: این بود آن زن صاحب کمال و زیبایی؛ این که دیوانه است و عقل درست و حسابی ای ندارد!
پیرزن با پررویی رو به مرد کرد و گفت: وا! این همه حسن داشت؛ حال به خاطر این یک عیب ترش رویی می کنی! این یک عیب را به آن همه حسن ببخش!