حکایت هایی از گلستان
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام
نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در
چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ
چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در
چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با دَدان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
باب اول - در سیرت پادشاهان
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر
را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا
ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دَعوی کند حکم خداوند راست
اما
به موجب آن که پروردۀ نعمت این خاندانم، نخواهم که در قیامت به خون من
گرفتار آیی. اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا
ریختن تا به حق کشته باشی. ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت: چه مصلحت
میبینی؟ گفت: ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور
پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند. گناه از من است و قول حکما معتبر که
گفتهاند:
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی
باب اول - در سیرت پادشاهان
غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند. بی خبر از قول حکیمان که گفتهاند: هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد، خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
سَرِ جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق، خرِ باربر بِه که شیرِ مردم دَر.
مسکین خر اگر جه بی تمیزست
جون بار همیبرد عزیزست
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد، در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت.
حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
آوردهاند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
نماند ستمکار بد روزگار
بماند برو لعنت پایدار
باب اول - در سیرت پادشاهان
یکی از ملوک بی انصاف، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده بِه
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
باب اول - در سیرت پادشاهان
بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق، که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست؛
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت: از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو میندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
باب اول - در سیرت پادشاهان
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری، و امید زندگانی قطع کرده، که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد بر آورد و گفت: این مژده مرا نیست، دشمنانم راست؛ یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از دِرَم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تُودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
باب اول - در سیرت پادشاهان
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده؛ مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند، مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
باب اول - در سیرت پادشاهان
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند! همیگوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ. ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن؛ این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک را روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفتهاند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
باب اول - در سیرت پادشاهان