حکایتی از گلستان سعدی
سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی بَرو گذر کرد و گفت:
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیب دان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و بَرو التفات نکرد. تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت، وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص بَرو بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درویشان.
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
باب اول - در سیرت پادشاهان
۹۵/۱۲/۱۰