مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۴۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

* مهمترین سایزی که باید آدم بدونه سایز "دهنشه".
قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست "توهین" است.
هر کار یا حرفی که در آخرش بگیم "شوخی کردم"، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است.
خراب کردن یک نفر توی جمع جوک نیست، "کمبود" است.
بازی کردن با احساسات مردم، زرنگی نیست، "هرزگی" است.

*به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند.
انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است.

ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﻜﻨﻴﻢ؛
ﻫﺮﮐسی ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﻪ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮﮐسی ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮکسی ﺧﻮﺵ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﭼﺎﭘﻠﻮﺱ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮکسی ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮکسی آﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻧﯿﺴﺖ.
هرکسی ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﻪ ﺣﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ.
هرکسی ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮﺍﺭﻩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮکسی ﺁﺩﻣﻪ , ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
کسی ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻪ، ﻣﻌﺘﺎﺩ نیست.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺧﺮﺍﺏ ﻧﯿﺴﺖ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻨﺰ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﯽ رحم نیست.
کسی ﮐﻪ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ، ﺧِﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ.
هر کسی مثل شما رفتار کرد مثل شما نیست,
پس زود قضاوت نکنیم...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۱
aziz ghezel


سولیست : تکنواز یا تکخوان
سولو : تکنوازی یا تکخوانی
دوئت : قطعه ای برای دو اجرا کننده(خواننده یا نوازنده)
تریو : قطعه ای برای سه اجرا کننده
کوارتت : قطعه ای برای چهار اجراکننده
کوئینتت : قطعه ای برای پنج اجرا کننده
تت : قطعه ای برای شش اجرا کننده
سپتت : قطعه ای برای هفت اجرا کننده
اکتت : قطعه ای برای هشت اجرا کننده
نونت : قطعه ای برای نه اجرا کننده
ارکستر: هر گاه تعداد اجراکنندگان بیشتر از نه نفر باشد،ارکستر را تشکیل می دهند.

ذو الاربع : فاصله ی چهارم درست را در موسیقی قدیم گفته اند
ذوالکل مرتین : فاصله ی پانزدهم یا    " اکتاو " درست در موسیقی قدیم را گفته اند.
رامش گر : خنیاگر و نوازنده.
رامشی : سازند ه ی آهنگ و خواننده.
راه زن ( ره زن ): مطرب و سرودگو.

رواشین : آهنگ های ضربی بی سخن در قدیم که هر کدام نامی ویژه داشته است . این واژه در عربی به صورت " رواسین" نیز به کار رفته است که مفرد آن " رواسین " و " رواشین " آمده است .

رود : سازی است قدیمی که نام آن در مکتب و اشعار قدمابسیار آمده و نیز به معنی تارهای ساز می باشد.

رود ساز : در موسیقی قدیم مطرب و سازنده را گفته اند.

زائد : فاصله ی نیم پرده در موسیقی قدیم ایران را می گفته اند.

زخمه : نواختن ساز با سر انگشت یا هر وسیله ی دیگر را می گویند.

زهره : ناهید خدای هنر رب النوع موسیقی و هم ردیف " ونوس"و " آفرودیت " در یونان قدیم.

سبابه : انگشت اول و پرده ی اول بر  سازهای معمول  موسیقی قدیم را می گفتند که انگشت بر روی پرده ی هم نام خود قرار می گرفته است.

سرایش : خواندن نت ها همراه با اسم و آهنگ و کشش های تعیین شده.

دشیفر(Sight-reading) :یعنی قطعه ای را بدون آشنایی و تمرینات قبلی در دم روخوانی و اجرا کنیم.توانایی اجرا کننده در اجرای قطعات موسیقی به صورت دشیفر امتیاز بزرگی محسوب می شود.

آلتره : اصوات اصلی گام(تنالیته)را،که به وسیله علایم تغییر دهنده تغییر صوت یابند"آلتره"گویند.

شاهین(Beam) : خط افقی که پرچم های چند نت چنگ یا دولاچنگ(یا نت های کوتاه)متوالی را به یکدیگر متصل کرده و نت خوانی آن ها را آسان میکند.

عبادت : یک نوع مثنوی در آواز بیات اصفهان بوده است.

عجب رود : عجب رود یکی از ساز های بادی در موسیقی قدیم ایران بوده است.

غنا : به معنی آواز و صوت خوش .

غنا ساز : خواننده و آواز خوان.

فرود : بازگشت از گوشه هایی که در درجات مختلف نواخته می شوند به مایه ی اصلی.

قلندر : نام تار  معروف استاد " آقا علی اکبر فراهانی " بوده است.

قمیش : زبانه قطعه ی نی کوچک ساخته و پرداخته شده  است که برای ایجاد صدای  برخی از ساز های بادی  و بر سر آن ساز ها قرار می گیرد.

کاسه : نقاره نواز و کاسه نواز .

کمانه : آرشه ی ساز را گویند چوبی کمانی شکل که موی دم اسب بر آن می بندند و بعضی از سازهای زهی مانند کمانچه و قیچک را با آن می نوازند.

کوک : سامان دادن تارهای ساز سیم های ساز را به مطبوعیت و خوش آیندی رساندن.

کلید : وسیله ای است  برای کوک کردن بعضی از سازها مانندسنتور.

گورگه : سازی است کوبه ای از آلات موسیقی نقاره خانه در قدیم.


گوشی: وسیله ای است چوبی یا فلزی در سازها که یک سر سیم به آن بسته می شود و برای کوک کردن تارهای ساز به کار می رود.

لحن : آواز و آهنگ خوش نغمه.

مدگردی : به تغییر مقام و یا تغییر مایه گویند که در موسیقی غرب همان " مدو لاسیون " است .

مِزمَر : نوعی ساز بادی در قدیم.

موسیقار : موسیقار ، موسیقال نام سازی است از دسته سازهای بادی در قدیم.

مطرب: خواننده و نوازنده در موسیقی قدیم ایران.

مطلق : حالت دست باز سیم را در ساز های زهی گویند.

مضراب : ابزاری است که به وسیله ی آن بعضی از سازها را به صدا در می آوردند. در فارسی به آن: زخمه، سکافه، شکافه و سکافره نیز گفته اند.

مقام : به ترتیب قرار گرفتن فاصله های یک " گام " را گویند.
نت ایست : نتی است که معمولاً برای فرود موقت در گوشه هابه کار می رود .

نت متغیر : نتی است که فاصله اش به نسبت مایه ی اصلی تغییر می کند که در موسیقی ایرانی از این تغییر برای رفتن به گوشه های مختلف دستگاه یا آواز استفاده می شود .

نت شاهد : نتی است که در آوازها و گوشه ها بیشتر از سایر نت ها به صدا در می آید و شنیده می شود  و در واقع محور اصلی آن آواز یا گوشه است .

نزهت : یکی از ساز های موسیقی قدیم که مانند قانون وسنتور بوده است و اختراع آن را به " صفی الدین ارموی " نسبت داده اند.
نرم و تیز : اصطلاحی در موسیقی قدیم ایران به معنی بم




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۹
aziz ghezel

خوب بود آدم با این همه آزمایشهایی که از زندگی دارد ،می توانست به دنیا بیاید و زندگی خودش را از سر نو اداره کند .

انسان ، حیوانات درنده را سر مشق خود قرار داده و مانند آنان وحشی و خونخوار شده است .

مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش می کند و می خواباند.

مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر می شناسد و نه گدا.

اگر مرگ نبود فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می فرستاد.

مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است.

یاد من باشد تنهاییم را برای خودم نگه دارم و بغض های شبانه ام را برای کسی بازگو نکنم تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم، یاد من باشد که فقط برای سایه ام بنویسم.

به نظر من به دنیا اومدنمون دست خودمون نیست حداقل مرگ رو خودمون به دست بگیریم.

این یعنی مبارزه با زندگی یعنی پی بردن به اینکه دنیا خیلی مسخره است گاه آدمی در بیست سالگی می میرد ولی در هفتاد سالگی به خاک سپرده می شود.

ما چقدر به سادگی نیاکان خودمان خندیدیم، روزی می ‌آید که آیندگان به خرافات ما خواھند خندید.

عشق : برای همه رجاله ها یک هرزگی  یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیف های هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می کنند پیدا کرد.

فلسفه خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد. چون این ترانه های در ظاهر کوچک ولی پر مغز، تمام مسایل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبرا به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده، مطرح می کند. خیام ترجمان این شکنجه های روحی شده، فریادهای او انعکاس دردها، اضطراب ها، ترس ها، امیدها و یاس های میلون ها نسل بشر است که پی در پی فکر آنها را عذاب داده است. خیام سعی می کند در ترانه های خودش با زبان و سبک غریبی همه این مشکلات معماها و مجهولات را آشکارا و بی پرده حل بکند. او زیر خنده های عصبانی و رعشه آور مسایل دینی و فلسفی را بیان می کند. بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می جوید.

انسان متمدن امروزی و همچنین وحشی های سرگردان به جز شکم و شهوت چیز دیگری را در نظر ندارند .

انسانیت پیشرفت نخواهد کرد و آرام نخواهد گرفت و روی خوشبختی و آزادی و آشتی را نخواهد دید تا هنگامی که گوشت خوار است .

ما چقدر به سادگی نیاکان خودمان خندیدیم، روزی می ‌آید که آیندگان به خرافات ما خواھند خندید.

ای مرگ ، تو فرستاده سوگواری نیستی ، تو درمان دل های پژمرده هستی.

من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم. دنیا، خرافات، مردم همه اش به
چشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک دروغ و یک چیز پوچ و بی معنی است.
باور کردنی نیست اما باید بروم، بیهوده است، زندگانیم وازده شده،
بیخود، بی مصرف، باید هرچه زودتر کلک را کند و رفت. این دفعه
شوخی نیست هرچه فکر می کنم هیچ چیز مرا به زندگی
وابستگی نمی دهد، هیچ چیز و هیچ کس.

آنچه که زندگی بوده‌است از دست داده‌ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود
و بعد از آنکه من رفتم، به درک، می‌خواهد کسی کاغذپاره‌های مرا بخواند،
می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به
نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده‌است می‌نویسم.

اگر دانشمندی، روانشناسی‌ بخواهد درباره ی ‌زشت‌ترین‌ اشکال‌ بی‌حیایی‌،
بلاهت‌، حقارت‌، هرزگی‌، رذالت‌ و خودگنده‌بینی‌ مطالعه‌ای‌ جدی بکند باید
بیاید و در اینجا [ایران] مستقر شود تا محیرالعقول‌ترین‌ پدیده‌ها را ثبت‌
کند. همه  این‌ جنبش‌های افیونی‌ و ابن‌الوقتی‌ به‌شکل‌ اسفناکی‌
شکست‌ خوردند و موضوع‌ بده‌ بستان‌های تجارتی‌ قرار گرفت‌٫
...چه‌ بهتر! لااقل‌ دیگر توهمی‌ نمانده‌.

گیاه خواری اولین گامی است که به سوی راستی و درستی برداشته می شود و برای آیندگان گرانبها خواهد بود .

فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ...
اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند!
فقط او میتواند مرا بشناسد!
او حتماً می فهمد ...
می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:

" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت !

در نتیجه گوشت خواری است که نژاد انسان فاسد شده ،پاکیزگی و سادگی نخستین خود را از دست می دهد .

وقتی انسان شهری را وداع می کند مقداری از یادگار ،احساسات و کمی از هستی خودش

را در آنجا می گذارد .

هر چقدر قضاوت آن ها درباره ی من سخت بوده باشد،نمی دانند که من خودم را بیشتر سخت تر قضاوت کرده ام.

وحشتناک ترین عمل انحطاط یک جامعه خرافات و نادانی مردم است .

اون چیز هایی که در انسان مخفی است ، فقط در تاریکی است که به انسان جلوه می کند .

هر گاه انسان پیروی شهوت و نفس اهریمنی را بنماید ،از حیوان هم پست تر است .

هر کس با قوه تصور خودش کسی دیگر را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف می برد .

زر پرستی و شکم پروری همه احساسات عالیه انسان را خفه می کند .

انسان خون می ریزد، تخم بیدادگری وستم گری می کارد،پس در نتیجه ثمره جنگ و درد و ویرانی وکشتار می درود .

آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و

بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟


دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک می شویم. چرا سر حرف های پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟
چیزی که می ماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد!

کاش همه ی زندگی انسان در خواب می گذشت یک خواب واقعی نه خواب که اسمش خوابه و همه چیز بیداری است و هوشیاری.

زندگی شبیه یک آتشکده است که باید مرتب مواد مشتعله به آن برسد تا خاموش نگردد .

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند  و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند





۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۰
aziz ghezel


 پاسبانی دم در قد برافراشته بود. یک‌مردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود؛ ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمی‌تواند بگذارد که او داخل شود. آن‌مرد به‌فکر فرورفت و پرسید: آیا ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است؛ اما نه حالا.» پاسبان از جلو در که همیشه چهارطاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آن‮جا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: «اگر باوجود دفاع من اینجا آنقدر تو را جلب کرده سعی کن که بگذری؛ اما به‌خاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارند، حتی من نمی‌توانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.» مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود؛ آیا قانون نباید برای همه و به‌طور همیشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لباده پشمی با دماغ تُک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید، ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازه دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آن‮جا روزها و سال‌ها نشست. اقدامات زیادی برای این‌که او را در داخل بپذیرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواست‌هایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسش‌های مختصری می‌نمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد؛ ولی این سؤالات از روی بی‌اعتنایی و به طرز پرسش‌های اعیان درجه اول از زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار می‌کرد که هنوز نمی‌تواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همه وسایل به هر قیمتی که بود، متشبث شد برای این‮که پاسبان را از راه درببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد؛ ولی می‌افزود: «من فقط می‌پذیرم برای این‮که مطمئن باشی چیزی را فراموش نکرده‌ای.» سال‌های متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه می‌کرد. پاسبان‌های دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به‌نظر او یگانه مانع می‌آمد. سال‌های اول به صدای بلند و بی‌پروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد، اکتفا می‌کرد که بین دندان‌هایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سال‌ها بود که پاسبان را مطالعه می‌کرد تا کک‌های لباس پشمی او را هم می‌شناخت، از کک‌ها تقاضا می‌کرد که کمکش بکند و کج‌خلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد، به‌طوری‌که درحقیقت نمی‌دانست که اطراف او تاریکتر شده است و یا چشم‌هایش او را فریب می‌دهند؛ ولی حالا در تاریکی شعله باشکوهی را تشخیص می‌داد که همیشه از در قانون زبانه می‌کشید. اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایش‌های این‮همه سال‌ها که در سرش جمع شده بود، به یک پرسش منتهی می‌شد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد؛ زیرا با تن خشکیده‌اش دیگر نمی‌توانست از جا بلند بشود. پاسبانِ درِ قانون ناگزیر خیلی خم شد چون اختلاف قد کاملاً به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود. از پاسبان پرسید: «اگر هرکسی خواهان قانون است، چه‮ طور در طی این‮همه سال‌ها کس دیگری به‌جز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبان در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای اینکه پرده صماخ بی‌حس او را بهتر متاثر کند، درگوش او نعره کشید: «از این‮جا هیچ‮کس به‌جز تو نمی‌توانست داخل شود!
 چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من می‌روم و در را می‌بندم.»

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
aziz ghezel


یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در ان پیدا نکنی!
انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم!
هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!" بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!
اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!

به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند.
اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر  آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند،
مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!
حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!! وای که بعضی آدمها همان سیب هستند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
aziz ghezel

ژنرال کریم خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدین شاه قاجار بود.
گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند
و به اصطلاح ناخونک می زدند.
مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد
گوش چند نفر از گدایان را با میخ به درخت در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند
و بدین وسیله از آنها رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است.
مختارالسلطنه ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.
روزی برای اطمینان خاطر با قیافه ناشناخته به یکی از دکان ها رفت و مقداری ماست خواست.
ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟»
مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داریم؟»
ماست فروش جواب داد:« دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید.
ماست فروش گفت: «ماست معمولی همان ماستی است
که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه
با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم.
الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم
که اگر مایل باشید می توانید ببینید و به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید!
اما ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان قرار دارد
و از یک سوم ماست و دو سوم آب ترکیب شده است!
از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم!
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود به فراشان حکومتی که در اطراف وی گوش به فرمان بودند
امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند.
سپس تغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالـا به مچ پاهایش بستند.
بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:
آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود
و لباسها و سر صورت تو را آلوده کند تا دیگر جرات نکنی آب داخل ماست بکنی!
داستان ضرب المثل ماست هایشان را کیسه کردند | داستان ضرب المثل
چون سایر لبنیات فروش ها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند
همه ماست ها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود
و مثل همکارشان گرفتارغضب مختارالسلطنه نشوند.
آری، عبارت مثلی ماست ها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد
و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد
مجازا مورد استفاده قرار می گیرد.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
aziz ghezel


زمانى که ما مدرسه مى رفتیم یک نوع املا بود به نام “املا پاتخته اى” ، در نوع خودش عذابى بود براى کسى که پاى تخته مى رفت ، یه حسى داشت تو مایه هاى اعدام در ملاء عام و براى همکلاسى هاى تماشاچى چیزى بود مصداق تفریح سالم …
کلاسی که در داشتن خودکار استدلر بود در سوار شدن بی ام دبلیو نبود!!
میز و نیمکت های چوبی و میخ دار رو کی یادشه ؟
زیر میز ۳تا جای کیف یا کتاب داشت … وقت امتحان یه نفر باید میرفت زیر میز و ورقه ش رو میذاشت رو نیمکت …
تو دبستان زنگ تفریح که تموم میشد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم !
یکی از سرگرمی های ما بالا رفتن از رختخواب ها بود ، خدا میدونه چند بار رختخوابها ریزش کردن و موندیم زیر !
لذت صعود از این رختخوابها برابری میکرد با صعود به قله دماوند ! چه کنیم تفریح نداشتیم که …
یادش بخیر ، حاشیه دور فرش جاده اتومبیل رانی مون بود !
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون یا کتابمون نقاشی
می کشیدیم بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن …
زﻧﮓ آﺧﺮ ﮐﻪ میشد ﮐﯿﻒ و ﮐﻮﻟﻪ رو ﻣﯿﻨﺪاﺧﺘﯿﻢ رو دوﺷﻤﻮن و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدﯾﻢ زﻧﮓ ﺑﺨﻮرﻩ ﺗﺎ اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮی ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ از ﮐﻼس ﻣﯿﺪوﻩ ﺑﯿﺮون !  یادتونه این باطری قلمیا وقتی تموم میشد در مرحله اول با ضربه زدن شارژش میکردیم ، در مرحله دوم تو ظرف آب جوش ۱ساعتی میذاشتیم بجوشه ۶ماه دیگه کار میکرد ؛ در مرحله آخر با پیچ گوشتی یا چاقو می افتادیم به جونش که ببینیم توش چیه …
یادش بخیر چه هیجانی داشت روزی که قرار بود زنگ آخر به خاطر جلسه معلما زود تعطیل بشیم !
اون موقع ها شلوار باباها اندازه ی پرده ی خونمون چین داشت !
نوستالژی به فنا دهنده یعنی این جمله : بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنید با صف بیاید برید تو حیاط ، معلمتون نیومده !!!
یه زمونایی برا امتحان باید از اون ورقه ها که بالاش آبیه میگرفتیم میبردیم مدرسه برای امتحان دیکته..!!
و....
چقدر زود میگذره ...
یادش بخیر
بچه که بودیم دل دردهایمان را به یک زبان می گفتیم...
همه می فهمیدند...
بزرگ که شدیم درد دل ها را به صد زبان می گوییم...
کسی نمی فهمد...
دلتنگ کودکیم...

یادش بخیر
قهر می کردیم تا قیامت...
و لحظه ی بعد قیامت می شد...
اما نه...
کاش همیشه کودک می ماندیم
تا به جای دلهایمان،سر زانوهایمان زخمی می شد...
براستی کاش همچون کودکی...
تنها غصه یمان شکستن نوک مدادمان بود...
و کاش در کودکی می ماندیم
آنجا که تنها تلخی زندگیمان،شربت تبمان بود.....
تازه دارم حکمت بازی های کودکی را می فهمم....
و اما امروز ....
پشت کدامین مغازه پا بکوبیم که برایمان آرامش بخرند....؟؟؟؟!

خدایا تمام زندگیم را بگیر فقط یک لحظه مرا به دوران کودکی برگردان.
چقدر زود گذشت کودکی هایم درمیان کوچه های خاکی روستا و در بین دوستان که همیشه باهم قهر بودیم تا قیامت اما چند لحظه بعد، گویی قیامت به پا شده بود و ما آشتی می کردیم!
حالا من و دوستانم بزرگ شده ایم چیزی که خیلی  آرزویش را داشتیم
حال که به آرزوی بزرگ شدنم رسیدم انگار اشتباهی محاسبه کرده بودم چراکه با بزرگ شدن من ارزوهای من هم بزرگ شدند ، دردهای زندگی بزرگتر ، شادی های کودکیم کمتر، موهای پدر سپیدتر، چروک های روی پیشانی مادرم روز به روز نمایان تر و حسرت های زندگیم در میان آدمهایی که با گذر لحظه ها رنگ عوض میکنند بیشتر و بیشتر ...
آری ، این فقط تاوان یک آرزوی من بود " بزرگ شدن "
گاهی باید برای خیلی چیزها تقاص زیادی را پس دهی نمی دانم شاید هم من اینطور تصور می کنم یا شاید هم سهراب سپهری اینطور می اندیشد ، چون گفت: چشم هارا باید شست و طور دیگر باید دید، اما سهراب من از هر گوشه که نگریستم کودکیم بهتر بود.
سهراب، بیا قبول کن که با چشم شستن هیچ چیزی درست نمی شود وگرنه نمی گفتی باید قایق ساخت و رفت از این شهر ، انگار تو میخواهی به کودکیت برگردی این را از حرفهایت می توان برداشت کرد اما باور کن دیگر راهی برای برگشت نیست!چون من دارم تاوان بزرگ شدنم را می دهم.
چقدر زود گذشت کودکی هایم میان کوچه های خاکی روستا ...
یاد گرفتم: گاهی فرصتهای از دست رفته هیچوقت بر نمی گردند همانند کودکی من در هیاهوی بزرگ شدن ...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۸
aziz ghezel


جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش
 هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا
او را از این کار منع نمی‌کرد.

دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند
 و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردکه تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.

شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید:

 «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»

لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید:
«چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»

لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید:
«چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد.

 آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید.
 به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد.

معشوقه‌اش می‌گوید:
«این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»

جوان عاشق با لبخندی می‌گوید:

«دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»

معشوقه‌اش می‌گوید:
 «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد.
اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها
 و ایرادات من را دیدی.
از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.

مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید:

 تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد.

 اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را
عاشقانه می‌بینید.

اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید.

دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد
و نخواهید دید.

دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد
و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.

اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد.

 نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۰
aziz ghezel