مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

مطالب گوناگون

از اینکه زنی با تو دیوانه وار بحث می کند خوشحال باش، دنیای زن ها کاملا متفاوت است، زن اگر سکوت کرد، بدان سکوتش نشانه پایان توست

وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است.


آخرین نظرات

۲۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست...

جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد. جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت: شما جای نماینده انگلستان نشسته اید؛ جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت: شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است، اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه؟ او اضافه کرد: سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان...

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت. با همین ابتکار و حرکتِ عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۱
aziz ghezel


فرید ذکریا ، تحلیلگرمعروف آمریکایی درکتاب "جهان پسا آمریکایی" درباره ی نظام آموزش عالی آمریکا مینویسد :
آموزش عالی ، بهترین صنعت آمریکا در جهان است . آمریکا با پنج درصد جمعیت دنیا ، در صحنه ی آموزش عالی برتری مطلق دارد و 68 درصد از پنجاه دانشگاه برتر جهان متعلق به این کشور است .مزیت آمریکا در هیچ حوزه ی دیگری تا این حد قاطع نیست .
آمریکا 2/6 درصد از تولید ناخالص خود را صرف سرمایه گذاری بر روی آموزش عالی میکند ، این در حالی است که اروپا 1/2 درصد و ژاپن 1/1 درصد از تولید ناخالص داخلی خود را صرف آموزش عالی میکنند .

از سوی دیگر ، آمریکا جذاب ترین مقصد برای دانشجویان خارجی است تا جایی که 30 درصد کل دانشجویان خارجی در جهان در آمریکا تحصیل میکنند .
اما سیستم آموزشی امریکا چه تفاوتی با دیگر سیستم های آموزشی در دنیا دارد ؟
نظام آموزشی آمریکا سخت گیری چندانی در مورد حفظ کردن دروس ندارد بلکه در پرورش قابلیتهای نقادی ذهن ، که لازمه ی موفقیت در زندگی است ، عملکرد برجسته ایی دارد .

سایر نظامهای آموزشی امتحان پس دادن یاد میدهند ، در حالی که سیستم آموزشی آمریکا ، تفکر کردن را می آموزد .
 چنین کیفیتی روشن میکند که چرا آمریکا در این حد ، مخترع و ماجراجو و خطر پذیر تربیت میکند . در آمریکا مردم این امکان را می یابند که جسارت بورزند ، چالشگر قدرت باشند ، زمین بخورند و دوباره به پا خیزند . این آمریکاست ونه ژاپن که دهها برنده ی جایزه ی نوبل پرورش داده است .

وزیر آموزش عالی سنگاپور در تشریح تفاوت بین نظام آموزشی کشورش با آمریکا چنین می گوید :
"ما هر دو به شایسته سالاری پایبندیم . در امریکا به شایسته سالاری استعدادها بها میدهند و در سنگاپور به شایسته سالاری در آزمونها . در آمریکا راه حداکثر بهره برداری از استعدادهای انسانها را میدانند .خلاقیت ، کنجکاوی ، ماجراجویی و بلند نظری ، همه از شاخصه های سیستم آموزشی آمریکاست .
ژاپن اخیرا کوشیده است تا با حذف کلاسهای اجباری روز شنبه و افزودن بر ساعات مطالعات عمومی که شاگردان و آموزگاران میتوانند در آن علایق خاص خود را دنبال کنند انعطاف پذیری نظام آموزشی خود را ارتقا بخشد .
فرهنگ آمریکا ، مشکل گشایی ، پرسش گرایی در برابر قدرت و نو اندیشی را ارج مینهد و به آن بال و پر میدهد . انسانها را برای شکست خوردن آزاد میگذارد و سپس فرصتهای دوباره و سه باره در اختیار آنها قرار میدهد .این فرهنگ مشوق انسانهای خود جوش و استثنایی است . اینها همه عوامل پایین به بالا هستند و امریه های دولتی از خلق آن عاجزند.

 فرید ذکریا ، جهان پسا امریکایی ، ترجمه احمد عزیزی ، نشر هرمس ، چاپ دوم.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۹
aziz ghezel


گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود ...
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند ...
در مسیر گاهگاهی خر، گریزی میزد و علفی می خورد ...
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت :
اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است ...
شیر گفت : چه فکری داری ؟...
روباه گفت : خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر، نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم ...
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند ...
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود :
جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند ...!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت :
من هم جد اندر  خدمتکار سلطان بوده اند ...!
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند، گفت :
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده
، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟...
شیر فورا گفت : من باسوادم، و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند ...!
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست ...!
روباه که ماجرا را دید، رو به عقب پا به فرار گذاشت ...
خر او را صدا زد و گفت :
بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم ...
روباه گفت : نه من کار دارم ...
خر گفت : چه کاری ؟...
گفت : می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم ...
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود ........!!!!
_____________
مثنوی معنوی، مولانا جلال الدین محمد بلخی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۵
aziz ghezel


اولین بار ابوالفتح گیلانی (متوفی ۱۵۸۸) پزشک ایرانیِ دربار اکبر اول، سلطان مغول هند بود که دود تنباکو را از یک ظرف آب عبور داد تا آن را خالص‌تر و سرد نماید و از این طریق قلیان که در شبه قاره به حقّه معروف است را ابداع نمود.
 
قلیان کشیدن در ایران از چه زمانی آغاز شد؟
مورخان می‌گویند احتمالاً کشیدن قلیان که اختراع هندی – ایرانی است، از زمان شاه طهماسب اول آغاز شده و در دوره قاجار فراگیر شده است؛ آنطور که توانست محملی برای یک حرکت اعتراضی در عصر ناصرالدین شاه باشد.
 
ممنوعیت کشیدن قلیان در زمان ناصرالیدن شاه
“نهضت تنباکو” جنبشی اجتماعی در اعتراض به اعطای امتیاز انحصاری تنباکو به شرکت “رِژی” به مدت 55 سال بود که طی آن با فتوای آیت‌الله میرزای شیرازی استعمال توتون و تنباکو حرام اعلام شد و مردم با شکستن قلیان‌ها اولین مبارزات ضداستعماری خود را کلید زدند.روزی که میرزای شیرازی حکم حرام بودن استعمال توتون و تنباکو را صادر کرد، در تهران تا بعدازظهر مردم همه قلیان‏‌ها را شکستند و انبارهای توتون و تنباکو را به آتش کشیدند؛ حتی در یکی از شهرها، تعدادی از جوانان به خانه حاکم هجوم بردند تا او را از قلیان کشیدن منع کنند و به او گفتند: آقا میرزا فرمودند استعمال تنباکو، محاربه با امام زمان(عج) است! ما اجازه نمی‌دهیم تو به جنگ با امام زمان بروی!
 
در کاخ شاه نیز زنان قلیان‌ها را شکستند و وقتی ناصرالدین شاه از انیس‏‌الدوله پرسید: «خانم، چرا قلیان‏‌ها را از هم جدا و جمع می‏‌کنند؟» او جواب می‌دهد: «برای آنکه قلیان حرام شده». ناصرالدین شاه روی در هم کشیده، می‌گوید: «که حرام کرده؟» انیس‌الدوله با همان حال می‌گوید: «همان کس که مرا به تو حلال کرده». شاه بعد از آن هیچ نگفت و برگشت و برای آنکه مبادا به احترامش لطمه‌ای وارد شود، بعد از آن به هیچ‌یک از نوکران خود دستور نمی‏‌داد قلیان بیاورند و در تمام دربار قلیان‏‌ها را جمع کردند.
 
قلیان کشیدن ناصرالدین شاه
شاید این اولین ممنوعیت مصرف قلیان بود، اما بعد از آن در طول تاریخ چندین بار نه به علت تحریم تنباکو بلکه به دلایل اجتماعی و پزشکی شاهد ممنوعیت چندباره و آزاد شدن مجدد مصرف قلیان در کشور بوده‌ایم.بپذیریم یا نپذیریم، انگار سال‌های اخیر قلیان خودش را به جامعه ایرانی تحمیل کرده است و دیگر برخی جوانان چه زن و چه مرد گوی عاشقی را از ناصرالدین شاه ربوده‌اند

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۳
aziz ghezel


نقل می کنند در زمانهای قدیم مردی، پیرزن مشاطه ای را واسطه کرد تا همسری برایش بیابد، در نهایت کمالات ظاهری و باطنی!

پس از چندی، پیرزن که در کار مشاطه گری و بزک کردن استاد بود، زنی را همراه خود نزد مرد آورد و بنا شد با هم صحبت کنند.

مرد نگاهی به زن انداخت و به پیرزن گفت: چشمان این زن که لوچ است! پیرزن گفت: خب چه بهتر؛ خیالت راحت است که مرد دیگری به او نظر نخواهد داشت.

مرد باب صحبت را با آن زن باز کرد اما متوجه شد که او لکنت زبان شدیدی دارد دوباره رو به آن مشاطه کرد و گفت: زبانش هم که الکن است! پیرزن گفت: چه بهتر! دیگر در خانه با سخن گفتن زیاد، سرِ تو را نمی خورد!

مرد گفت: بهتر است به داخل منزل رویم و صحبت کنیم؛ ناگهان دید پای زن لنگ می زند و یکی از پاهایش از دیگری کوتاهتر است! به پیرزن گفت: پاهایش هم که لنگ است! دوباره پیرزن با حاضر جوابی پاسخ داد: اینکه حُسن است؛ خیالت راحت است که همیشه در خانه می نشیند و بیرون نمی رود!

مرد بخت برگشته که با همه این اوصاف همچنان راضی به ازدواج بود، باب صحبت را با آن زن لوچِ الکنِ لَنگِ باز کرد؛ کمی که از صحبتهایشان گذشت، مرد متوجه شد که این زن، شیرین عقل هم هست!

این بار با عصبانیت رو به پیرزن کرد و گفت: این بود آن زن صاحب کمال و زیبایی؛ این که دیوانه است و عقل درست و حسابی ای ندارد!

پیرزن با پررویی رو به مرد کرد و گفت: وا! این همه حسن داشت؛ حال به خاطر این یک عیب ترش رویی می کنی! این یک عیب را به آن همه حسن ببخش!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۰
aziz ghezel

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼه ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ
ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ
ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "
ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ
ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ
ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ،
ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ
ﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ...؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...!
ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ،
ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ
ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ
ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼﻣﺎﺩﺭﺵ
ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ...
ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ
ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ"
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ"
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ...!!!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۸
aziz ghezel


می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد:بلی. مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟! به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند." رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است." شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۵
aziz ghezel


خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پیرهنی از طلـا، به تن کرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می کرد .

خروس ما اینقدر قشنگ بود که اونو خروس زری پیرهن پری صدا می کردند .

خروس از بس مغرور و خوش باور بود همیشه بلـا سرش می آمد، برای همین

سگ همیشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نیافته

یک روز سگ آمد پیش خروس زری پیرهن پری ،

بهش گفت : خروس زری جون .

خروسه گفت :‌ جون خروس زری

سگ گفت : پیرهن پری جون

خروس : جون پیرهن پری

سگ : می خوام برم به کوه دشت  ، برو تو لـانه ، نکنه بازم گول بخوری ، درو روی کسی باز نکنی؟

خروس گفت : خیالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .

سگ رفت ، بی خبر از اینکه روباه منتظر دور شدن اون بود .  همینکه سگ حسابی دور شد ،

روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی کند ،

جلوی پنجره ایستاد و شروع کرد به آواز خواندن :

ای خروس سحری

چشم نخود سینه زری

شنیدم بال و پرت ریخته

نذاشتن ببینم

نکنه تاج سرت ریخته

نذاشتن ببینم

خروس زری که به خوشگلی خودش افتخار میکرد خیلی بهش بر خورد ، داد زد:

نه بال و پرم ریخته ، نه تاج سرم ریخته .

روباه گفت اگه راست میگی ، بیا پنجره رو بازکن تا ببینمت .

خروس مغرور پنجره رو باز کرد و جلوی پنجره  نشست و گفت :

بیا این بال و پرم ، اینم تاج سرم .

و همینکه خروس سرش رو خم کرد که تاجش و نشون بده ، روباه پرید و گردن خروس را گرفت .

خروس داد و فریاد زد کمک ، کمک که بلکه سگ به دادش برسه .

سگ با گوشهای تیزش صدای خروس را شنید و به طرف صدا دوید .

دوید و دوید تا به روباه رسید .

از روباه پرسید: آی روباه حقه باز خروس زری را ندیدی ؟

روباه که دهان خروس رو بسته بود و اونو توی کوله پشتی انداخته بود ،‌

شروع کرد به قسم خوردن که والـا ندیدم ، من از همه چیز بی خبرم ،

و پشت سر هم قسم می خورد .  یکدفعه چشم سگ به کوله پشتی افتاد و گفت :‌

قسم روباه و باور کنم یا دم خروس را ؟

روباه تازه متوجه شد که دم خروس از کوله پشتی اش بیرون آمده ،

پس کوله پشتی  رو انداخت و تا می توانست دوید تا از دست سگ نجات پیدا کند .

و خروس زری پیرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند .

وقتی کسی دروغی میگه ، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه

که حرف او را نقض کنه از این ضرب المثل استفاده می شود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۲
aziz ghezel

یک روز زنی به کوچه ای که مسجد جامع شهر درآن قرار داشت رفت ومنتظر شد تا نماز تمام شود وبه دنبال امام جماعت که کسی جز وحشی نبود راه افتاد ودر بین راه خودش را به امام جماعت رساند و نیم تنه ای به او زد و رد شد وبانیم نگاهی به پشت سر حرکت کرد ورفت ودور شد وحشی به خانه رفت وجلوی آینه رفت صورت پراز آثار جامانده از بیماری آبله خودرا نگاه کرد وپیش خود گفت به احتمال زیاد این زن متوجه نشده یا مرا باکسی دیگر اشتباه گرفته وزیاد به آن فکر نکرد اما زیبایی چهره زن وی را دچار وسوسه ای غیر قابل انکار کرده بود ونتواست شب را بدون فکرکردن به وی بخوابد وفردای آن روز دوباره سر وکله ی زن پیدا شد وبا عشوه ای دیگر کار روز گذشته ی خود را تکرار کرد وحسابی خواب امام جماعت شهر را به هم ریخت وحشی هر بار که جلوی آینه میرفت نمیتوانست باور کند که زنی به آن زیبایی عاشق وی شده باشد اما از آنجا که وحشی بسیار ساده دل ویکرنگ بود نمیتوانست اورا نادیده بگیرد وخلاصه برای چند روز دیگر زن حیله خود را بکار بست، تا امام جماعت شهر، به دنبال وی حرکت کرد ورفت وزن هم عشوه کنان وی را به دنیال خود میکشید تا به در خانه ی زن رسیدند زن درب را باز گذاشت وپس از لحظاتی سرک کشید وآخوند ساده دل را منتظر دید وی را دعوت کرد که داخل خانه شود وامام جماعت وارد خانه شد و زن اول میوه آورد وبعد برای وی شراب آورد و امام جماعت امتناع کرد ولی زن دست بردار نشد وگفت: راه رسیدن به من نوشیدن این جام است و اصرار کرد، عاشق دلسوخته ی از همه جا بیخبر، ناچار جام را سر کشید و آتش عشق زن در دلش هزار برابر شد و از جا بلند شد وبه سوی زن رفت بیخبر از نقشه ای که زن برایش کشیده بود وبا خنده وعشوه های منحرف کننده وی را به دنبال خود به این سو وآنسو کشاند وهنگامی که وحشی از خود بیخود شده بود به دنیال زن از راه پله ی ساختمان به سمت پشت بام رفت وچون روی پشت بام رسید زن حیله گر بنای فریاد را گذاشت که ای مردم مسلمان به دادم برسید ومرا از دست این دیوانه ی شراب خورده نجات دهیدو... مردم متعصب ومتدین بافق چون صدای زنی راشنیدند که ازدست مردی غریبه فرار میکند، همه ریختند وچون دیدند امام جماعت شهر است بیشتر عصبانی شدند وتا جایی که میخورد وی را کتک زدند وخلع لباسش کردند وهر چه از زبانشان درآمد نثارش کردند واز خانه ی زن غریبه بیرونش انداختند واین داستان در کمترین زمان ممکن در شهر پیچید که امام جماعت شهر، عاشق فلان زن شده و وی را تعقیب کرده، ومردم میخواستند ببینند این زن کیست وچقدر زیباست که دل امام جماعت شهرشان را برده و در اندک زمانی این زن زیبا رو مورد توجه همه ی مردم وخصوصا مردها قرار گرفت و کشته مرده ی زیادی پیدا کرد،چه هدف واقعی او همین بود واین تنها دلیلی بود که این بلا را به سر وحشی آورد ومیخواست با این نقشه به هدف اصلی خود که شهره ی عام خاص شدن بود، برسد وبعد ازاین جریان جماعت زیادی شیفته ی وی شدند آمد وشد های زیادی داشت واصلا هم به وحشی فکر نمیکرد که کجا رفته وعاقبتش چی شده، و لی وحشی اگر چه بعد از این قضیه بیشتر گوشه گیر شد و تخلص ”وحشی“ را برگزید واز چشم مردمان پنهان شدوبه معشوق واقعی خود میاندیشید ولی از وی نیز غافل نبود وهمیشه دورادور وی را میپایید و شعر شرح پریشانی در شکایت از همین معشوقه است.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۱
aziz ghezel

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند  او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۸
aziz ghezel