نهانم آشکارست
ز عشق تو نهانم آشکارست
ز وصل تو نصیبم انتظارست
ز باغ وصل تو گل کی توان چید
که آنجا گفتگوی از بهر خارست
ولی در پای تو گشتم بدان بوی
که عهدت همچو عشقم پایدارست
دلم رفت و ز تو کاری نیامد
مرا با این فضولی خود چه کارست
چو گویم بوسهای گویی که فردا
کرا فردای گیتی در شمارست
به بند روزگارم چند بندی
سخن خود بیشتر در روزگارست
به عهدم دست میگیری ولیکن
که میگوید که پایت استوارست
ترا با انوری زین گونه دستان
نه یکبار و دوبارست و سه بارست
مرا غم تو یارست
ای یار مرا غم تو یارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بیقرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
عشق تو
عشق تو از ملک جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل بردهای
دل در جان میزند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر
پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود
خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم
بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهی عمرم ز غمت شد تهی
بیرمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری
وین همه در کار جهان خوشترست
ماه چون چهرهی
ماه چون چهرهی زیبای تو نیست
مشک چون زلف گلآرای تو نیست
کس ندیدست رخ خوب ترا
که چو من بنده و مولای تو نیست
کردم از دیده و دل جای ترا
گرچه از دیده و جان جای تو نیست
چه دهی وعدهی فردا که مرا
دل این وعدهی فردای تو نیست
سینهی کس نشناسم به جهان
که در آن سینه تقاضای تو نیست
از تو بریدن صنما روی نیست
زانکه چو رویت به جهان روی نیست
تا تو ز کوی تو برون رفتهای
کوی تو گویی که همان کوی نیست
گرچه غمت کرد چو مویی مرا
فارغم از عشق تو یک موی نیست
روی ترا ماه نگویم از آنک
ماه چو آن عارض دلجوی نیست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک
مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست
چون لب تو بادهی خوش رنگ نه
چون رخ تو لالهی خود روی نیست
زلف تو چوگان و دلم گوی اوست
کیست که چوگان ترا گوی نیست
طعنهی بدگوی نباشد زیانش
هرکه ورا دلبر بدخوی نیست
انوری از خوی بد تست خوار
از سخن دشمن بدگوی نیست
مرا مرنجان
مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند
ز من مگرد که احوال تو بگرداند
در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی
که آب دیدهی من آتش تو بنشاند
اگر ندانی حال دلم روا باشد
خدای عز و جل حال من همی داند
مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش
که هرکه دیده مرا بندهی تو میخواند
مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش
که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند
بیا
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهی اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
نگارا
نگارا جز تو دلداری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهی تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
بیا ای راحت جانم
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده میگویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
ز من برگشتی
ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من
شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من
دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی
وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من
دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد
امید من دگرگون شد دریغا روزگار من
تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی
شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من
عطر و سرگین!
شخصی از بازار عطرفروشان رد میشد که ناگهان بیهوش و نقش زمین
شد. مردم از هر طرف بالای سر او آمدند. هر کسی راه حل و روش درمان
خود را میگفت. یکی از عطرفروشان شیشه ای گلاب روی صورتش
پاشید، هیچ اثری نداشت و در اصل، آن مرد به خاطر بوی عطر و گلاب به
این روز دچار شده بود.
آن دیگری دست و سرش را میمالید، یکی دیگر کاهگل نمدار که عطر
خوبی دارد،آورد و جلوی بینی مرد گرفت. یکی دیگر نبضش را گرفت یکی
دیگر گفت از لبا سهایش کم کنید تا بهتر نفس بکشد. مرد دیگری عود
و شکر را به هم آمیخت و آورد اما هیچ کدام ذره ای در مرد اثر نداشت.
بالاخره گفتند به خویشان و نزدیکانش خبر دهید بلکه آنها چاره ای کنند.
مرد برادری داشت که به شغل دباغی مشغول و بسیار دانا و زیرک بود.
برادر تا این را شنید کمی سرگین در آستینش پنهان کرد و با خود به بازار
عطرفروشان آمد. جلو آمد و جمعیت را شکافت و گفت: «بروید کنار من
میدانم علت بیهوشی اوچیست. »
برادر، سرگین را جلوی بینی مرد گرفت و مرد به سرعت به هوش آمد.
مردم همه متعجب شدند و از برادر پرسیدند: «تو چه کردی که ما آن کار را
نکردیم؟ » برادر گفت: «من و برادرم در بازار دباغی کار میکنیم و همیشه
با پوست گاو و گوسفند در ارتباطیم و به بوی بد آن عادت داریم. وقتی
برادرم از بازاری چنین معطر عبور کرده به این رایحه خوش عادت نداشته
و بیهوش شده من هم مقداری از همان بوی بد برایش آوردم و به هوش
آمد. »
بله دوستان! جالینوسِ طبیب میگوید: «به بیمار، آن چیزی را برای درمان
بده که به همان عادت دارد. » کسی که به بدی خو کرده باشد با همان
بد یها خوش و خرم است و اگر ذره ای نصیحت بشنود و سخنان نیکو
به او بگویی ترشرویی کرده و رو برمی گرداند. غذای انسا نهای بد، لاف
و دروغ است و اگر راستی و درستی به آنها بدهی دل درد خواهند گرفت.
قدر گوهر
سلطان محمود، شبی به قصر خود برمی گشت که با گروهی دزد روبرو
شد. دزدان او را گرفتند و گفتند: «تو که هستی؟ » سلطان محمود گفت:
«من هم یکی از شما هستم. »
یکی از دزدان گفت: «هرکس مکر و حیله ی خود را بازگو کند که در چه
کاری استاد است. »
اولی گفت: «خاصیت من در گو شهایم است. گو شهای من آنقدر قوی
است که وقتی سگی پارس میکند میدانم که معنای صدای او چیست. »
دومی گفت: «ای گروه زرپرست! خاصیت من در چشمانم است. در شب
همچون قیر سیاه، من هرکس را ببینم در روز او را بازمی شناسم. »
سومی گفت: «خاصیت من در بازوانم است. من میتوانم با بازوان قوی
خود نقب بزنم و از زیر زمین راه را برای شما باز کنم. »
چهارمی گفت: «خاصیت من در بینی ام است. با شامه ام همچون مجنون
خاک را بو میکنم و کوی لیلی را می یابم و از روی بوی پیراهن، یوسف را
می یابم و میفهمم کدام خاک، زر دارد و کدام خاک خالی از گوهر است. »
بعدی گفت: «خاصیت من در پنجه ام است. میتوانم کمندی تا دورها
بیندازم. »
سلطان محمود ساکت بود و به سخنان دزدان گوش میداد. در همین حین
از احوال و کارهای آنها باخبرمیشد و در دلش خوشحال بود که شبی
پیش آمده که او در میان دزدان بنشیند و آنها را بشناسد.
دزدان متوجه سلطان محمود شدند و از او پرسیدند: «خوب فلانی! حالا تو
بگو خاصیتت در چیست؟ »
سلطان محمود گفت: «خاصیت من در ریش من است. اگر حرفی زنم
و ریش خود را به رحمت بجنبانم، کسی را از قتل نجات داده ام و اگر
برعکس باشد جانش را گرفته ام. من میتوانم مجرمان را از غم و اندوه
اسیری نجات دهم. »
دزدان همه خشنود شدند و او را در میان خود گرفتند و با او مهربان و
دوست شدند و گفتند تو همانی هستی که ما میخواهیم و باعث خلاصی
ما از روز محنت و رنجمان هستی.
پس دزدان باهم به طرف قصر سلطان راه افتادند و سلطان محمود نیز
همراه آنها رفت.
ناگهان سگی از سمت راست بانگ زد، کسی که صدای سگها را
تشخیص میداد گفت: «این سگ میگوید که سلطان با شما است! »
دیگری خاک را بو کرد و گفت: «اینجا حرمسرای سلطان است » پس راه
کج کردند و دوباره خاک را بو کرد و گفت: «بله همین جا مخزن جواهرات
شاهی است. »
بعدی طنابی گره زد و بالای دیوار انداخت و همه به آنطرف دیوار رفتند.
هرکسی از مخزن شاهی وسیله ای بیرون کشید. همه چیز را ربودند و در
محلی دفن کردند.
سلطان محمود همه چیز را دید و از حیله و نام و پناه و مخفیگاهشان آگاه
شد. پس سرهنگان خود را به سوی آنها روان کرد. سرهنگان دزدان را
دست بسته پیش سلطان آوردند.
وقتی روبروی تخت سلطان ایستادند و از ترس جان خود می لرزیدند، آنکه
چشمش در شب خوب می دید سلطان را بازشناخت و گفت: «این مرد
همانی است که دیشب با ما بود. کسی که اگر بخواهد میتواند ما را نجات
دهد همان طور که خود او باعث شده که ما را دستگیر کنند. »
دزدان همچون تشنگانی که رو به آسمان می آورند و آرزوی باران دارند، روبه
سلطان محمود آوردند و طلب بخشش کردند. آنها گفتند: «ما خاصیتهای
زیادی داشتیم اما همه آنها برای ما بدبختی به بار آورده و باعث اسیری ما
شده حالا تو از خاصیت خود استفاده کن و ریش خود را به رحمت تکان بده
و ما را از بند رها کن. »
تنها خاصیتی که به حال دزدان اثر کرد خاصیت کسی بود که چشمان
تیزبینی داشت و توانست سلطان محمود را تشخیص دهد.
سلطان محمود وقتی او را دید از وی شرم کرد که دیشب با او چشم در
چشم بوده و در کنار هم نشسته و مثل دو دوست بودند و حالا باید حکم به
اعدام او بدهد. محمود پیش خود فکر کرد که همه این آد مها خاصیتهای
خوبی در وجود خود داشتند که مانند گوهری در زیر سیاهی کارهای آنان
پنهان شده و باید کم کم این گوهر تابان صیقل داده و نمایان شود.
بنابراین از خاصیت خود استفاده کرد و ریش خود را به رحمت جنباند و
آنها را بخشید تا در فرصتی دیگر بتوانند گوهر وجودی خود را در راه نیک
به کار برند.
شغال در لباس طاووس
در زما نهای قدیم برای رنگ کردن پارچه ها آن را در کوزه های بزرگی
به نام خُم رنگرزی می انداختند. روزی شغالی خود را در یکی از این خمها
انداخت و یک ساعت در آنجا ماند تا حسابی رنگ بگیرد. وقتی شغال از
کوزه درآمد پوستش رنگین شده بود و زیر درخشش آفتاب به رنگهای
سبز و سرخ و زرد دیده میشد.
شغال در میان دوستان خود رفت و این زیبایی را به نمایش گذاشت.
دوستانش دور او جمع شدند و گفتند: «اینهمه رنگ از کجا آمده است و
تو چرا آنقدر خوشحالی و به ما فخر میفروشی؟ » شغال گفت: «من اینک
دیگر شغال نیستم. درحال حاضر من طاووسی زیبا هستم و مانند باغی پر
از گل شده ام. شما شغالان نیز باید به من سجده کنید و همه دستورات
مرا اجرا نمایید. تمام این زیبایی ها مظهر لطف خداست. »
دوستان شغال که از این ادعای او به خشم آمده بودند گفتند: «این
زیبایی از آن خودت نیست و آن را از جایی به دست آورده ای اگر راست
میگویی مانند طاووسان آوازی بخوان تا ما بر تو سجده کنیم. »
شغال که دید نمیتواند آوازی مانند آواز طاووس بخواند شرمنده شد.
دوستانش گفتند: «پس تو در واقع همان شغال بدصدا هستی و این
رنگها و زیبایی ها، اصل و ذات تو را تغییر نمیدهد. تو حتی اگر لباس
طاووس به تن کنی هیچوقت تبدیل به خود طاووس نخواهی شد چراکه
زیبایی طاووس از طرف خدا می آید و با ادعا و ظاهرسازی نمیتوان خود
را زیبا جلوه داد.